جدول جو
جدول جو

معنی یافعه - جستجوی لغت در جدول جو

یافعه
(فِ عَ)
تأنیث یافع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رافعه
تصویر رافعه
(دخترانه)
مؤنث رافع بالا برنده، اوج دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یافته
تصویر یافته
دستاورد مثلاً یافته های پزشکی، قبض رسید، پیداشده، به دست آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یافه
تصویر یافه
یاوه، هرزه، بیهوده، بی معنی، ناپدید، گم شده، سردرگم، پریشان، برای مثال خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان / لشکرت همواره یافه چون رمۀ رفته شبان (رودکی - ۵۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
ناحیتی به جنوب عمان و عمان مملکتی است واقع در جنوب بحر فارس که آن را بحر عمان نیز گویند حد شرقی آن که کوه راس الحدید باشد متصل به بحر هند و حد جنوبی از طرف بحر به بنادر بلاد یافع که عبارت از مطرقه و مصیره و مرباطو حضرموت و ثریم و قس و شحر و ظفار است و واقع بین بلاد عمان و یمن و حد غربی آن متصل به بلاد نجد. (مجمعالتواریخ میرزا خلیل مرعشی چ اقبال آشتیانی ص 33)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده: فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه).
- رغبت یافتۀ کبار، کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء).
، شناخته. شناخته شده،
{{اسم}} ورود و حصول و کسب و تحصیل، رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری) :
دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه
داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته.
سلمان (از آنندراج).
آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانۀ متوکل فرستاد (عبیداﷲ بن یحیی بن خاقان) و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص 337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخۀ دستور که میرسد به قضاه بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص 236) .و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافتۀ قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص 313). به خدمت و رشوت به امراءمذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص 314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص 314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقرۀ ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص 315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانه خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص 316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص 338)، سند معافی از باج و خراج، پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء)،
{{نعت مفعولی}} یابیده. پیدا و حاصل کرده.
- باریافته، اذن دخول دردربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء).
- خردیافته، عاقل. دانا. خردمند. هوشیار:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خردیافته مرد هنگ.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 69).
خردیافته موبد نیکبخت
بفرزند زد داستان درخت.
فردوسی.
خردیافته مرد نیکی شناس
به تنگی ز یزدان بیابد سپاس.
فردوسی.
خردیافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندرگذشت.
فردوسی.
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست.
فردوسی.
گذشتند بر آب هشتاد مرد
خردیافته مردم سالخورد.
فردوسی.
دو دیباست یک بر دگر بافته
برآورده پیش خردیافته.
فردوسی.
ز نخجیرگه سوی بغداد رفت
خردیافته با دلی شاد رفت.
فردوسی.
فرستادۀ قیصر آمد به در
خردیافته موبد پرهنر.
فردوسی.
برفت این خردیافته ده سوار
دهان پر سخن تا در شهریار.
فردوسی.
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته یار آموزگار.
فردوسی.
بیامد خردیافته سوی گنج
به گنجور بسیار بنمود رنج.
فردوسی.
که نشناسد این چشم تو نیک و بد
گزاف از خردیافته کی سزد؟
فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیر سر زردهشت.
فردوسی.
و رجوع به ’خردیافته’ ذیل خرد شود.
- ستم یافته، ستم دیده. مظلوم:
توانایی و دانش و داد ازوست
به هر جا ستم یافته شاد ازوست.
فردوسی.
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته.
فردوسی.
- سخن یافته، سخندان:
مرد سخن یافته را در سخن
حملت وهم حمیت و هم قوت است.
ناصرخسرو.
- ظفریافته، پیروز. پیروزمند:
خرامنده کبک ظفریافته
پرید از بر کبک برتافته.
نظامی.
- نایافته، به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده:
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.
فردوسی.
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر.
فردوسی.
ای شده سوی شه و نایافته
بر طلب دنیی و اقبال بار.
ناصرخسرو.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
میرحسینی سادات هروی.
- نمک یافته، نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد:
نمک یافته ماهیی خشک بود.
نظامی.
- هنریافته، هنرمند. هنری:
بماناد تا روز ماند جوان
هنریافته جان نوشین روان.
فردوسی.
هنریافته مرد جنگی بجنگ
نجوید گه رزم جستن درنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کوهی است در غرب ایران نزدیک خرم آباد میان قلیان کوه و اشتران کوه. (جغرافیای غرب ایران ص 29)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
قاضی ابوبکر یافعی یمنی، قاضی جند است و او را کتابی است به نام ’المفتاح’ در نحو. (معجم البلدان). قاضی ابوبکر بن محمد عبدالله جندی یافعی متوفی به سال 953 هجری قمری را دیوانی است به نام ’دیوان الیافعی’ و شعر وی نیکو و شگفت آورو محتوی بر جد و هزل باشد. (کشف الظنون ج 1 ص 526)
عبدالله بن اسعد، عفیف الدین، و رجوع به عبدالله بن اسعد و ابوالسعادات عبدالله بن اسعد در همین لغت نامه و الدرر الکامنه ج 2 صص 247- 249 و معجم المطبوعات ج 2ستون 1952 و روضات الجنات ص 407 و کشف الظنون شود
لغت نامه دهخدا
(فِ عی ی)
منسوب است به یافع. (الانساب سمعانی). میوه فروش. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ)
تأنیث نافع، آنچه که بدان منتفع شوند. (از اقرب الموارد). رجوع به نافع شود، حجامت میان دو کتف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ)
عین شافعه، چشم که یک را دو بیند. (منتهی الارب). عین شافعه، ای تنظر، نظرین ای تری الشخص شخصین. (اقرب الموارد). دوبین. احول. کاژ
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کودک بالیده. (آنندراج). جوان بلندبالا. (کنز اللغات). مردآسا شده. (السامی فی الاسامی). کودک که هیئت مردان گرفته باشد. (دهار). غلام یافع، کودک بالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردآسا شده و انثی یافعه. (السامی فی الاسامی). گوالیده. بالیده. نزدیک بلوغ رسیده. (یادداشت مؤلف). ج، یفعه، یفعان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، میوۀ پخته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ)
سموم سافعه، بادهای گرمی که روی را بسوزاند و رنگ آن را برگرداند. ج، سوافع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یافته
تصویر یافته
حاصل شده و میسر، پیدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافعه
تصویر نافعه
نافعه در فارسی مونث نافع و: سود مونث نافع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافعه
تصویر شافعه
مونث شافع و لوچ دوبین
فرهنگ لغت هوشیار
رانا دفع کننده راننده بر طرف کننده. یا قوه دافعه. قوه ای که نیروی دیگری را دفع کند مقابل جاذبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافعه
تصویر رافعه
دیلم، بالابر، شل دهن ول زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافه
تصویر یافه
بیهوده، هرزه، باطل، یاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافع
تصویر یافع
کودکی که نزدیک به سن بلوغ رسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافته
تصویر یافته
((تِ))
پیدا کرده، شناخته، به دست آورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافعه
تصویر دافعه
((فِ عِ))
دفع کننده، برطرف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یافه
تصویر یافه
((فِ))
یاوه، بی معنی، بیهوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یافته
تصویر یافته
مکشوف، کشف
فرهنگ واژه فارسی سره