دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱) خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن،برای مِثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱) خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
شهری است در مغرب، اندر بلاد بربر، پس از طنجه در زاویۀ خلیجی که بسوی شام کشد و بر آن سوری است متعلق بدماغه ای که در دریا پیش رود. سور مزبور زیباست و شراب اهالی از چاه هائی با آب خوشگوار است. ابن حوقل گوید: راه برقه بازیلی، از کنار بحرالخلیج تا دهانۀ بحرالمحیط است و سپس از سمت چپ ببحرالمحیط متمایل شود. (معجم البلدان). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازیلی قصبه ای است در اقصای مغرب بغاز سبته
شهری است در مغرب، اندر بلاد بربر، پس از طنجه در زاویۀ خلیجی که بسوی شام کشد و بر آن سوری است متعلق بدماغه ای که در دریا پیش رود. سور مزبور زیباست و شراب اهالی از چاه هائی با آب خوشگوار است. ابن حوقل گوید: راه برقه بازیلی، از کنار بحرالخلیج تا دهانۀ بحرالمحیط است و سپس از سمت چپ ببحرالمحیط متمایل شود. (معجم البلدان). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازیلی قصبه ای است در اقصای مغرب بغاز سبته
ابراهیم بن یحیی بن مبارک، مکنی به ابواسحاق و معروف به یزیدی، از ادبای اوایل قرن سوم و از تلامذۀ اصمعی بود. از آثار اوست: 1- ناء الکعبه و اخبارها. 2- ما اتفق لفظه و اختلف معناه. 3- مصادر القرآن. ابراهیم به سال 225 هجری قمری درگذشت. (از ریحانهالادب ج 4 ص 336). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود علی بن احمد بن سعید یزیدی، حافظ معروف به ابن حزم اندلسی، صاحب تصنیفات بسیار و معروف به ود و به مذهب ظاهریه تمایل داشت. (از لباب الانساب). و رجوع به ابن حزم شود
ابراهیم بن یحیی بن مبارک، مکنی به ابواسحاق و معروف به یزیدی، از ادبای اوایل قرن سوم و از تلامذۀ اصمعی بود. از آثار اوست: 1- ناء الکعبه و اخبارها. 2- ما اتفق لفظه و اختلف معناه. 3- مصادر القرآن. ابراهیم به سال 225 هجری قمری درگذشت. (از ریحانهالادب ج 4 ص 336). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود علی بن احمد بن سعید یزیدی، حافظ معروف به ابن حزم اندلسی، صاحب تصنیفات بسیار و معروف به ود و به مذهب ظاهریه تمایل داشت. (از لباب الانساب). و رجوع به ابن حزم شود
رشتۀانگور، (یادداشت مؤلف)، شاخۀ درخت رز، هر چیزی که با آن خوشۀ انگور را آویزان می کنند، جائی که به آن خوشۀ انگور را می آویزند، (ناظم الاطباء)، چفته، (یادداشت مؤلف)، تکیه گاه درخت رز، جوانۀ درخت رز، جائی که از آن خوشۀ انگورمیروید، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به وادیج شود
رشتۀانگور، (یادداشت مؤلف)، شاخۀ درخت رز، هر چیزی که با آن خوشۀ انگور را آویزان می کنند، جائی که به آن خوشۀ انگور را می آویزند، (ناظم الاطباء)، چفته، (یادداشت مؤلف)، تکیه گاه درخت رز، جوانۀ درخت رز، جائی که از آن خوشۀ انگورمیروید، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به وادیج شود
دهی است از دهستان حومه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز واقع در 28000 گزی جنوب خاوری بخش، دارای 368 تن سکنه و آب آن از رود خانه هرکلان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 30000 گزی جنوب خاوری اردبیل، راه آن شوسه و آب آن از چشمه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع در 21000 گزی شمال خاوری سیه چشمه، دارای 22 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز واقع در 28000 گزی جنوب خاوری بخش، دارای 368 تن سکنه و آب آن از رود خانه هرکلان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 30000 گزی جنوب خاوری اردبیل، راه آن شوسه و آب آن از چشمه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع در 21000 گزی شمال خاوری سیه چشمه، دارای 22 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
منسوب به یام، مستحفظ و نگهبان اسبان، (ناظم الاطباء)، مأمور و متصدی یام: می گفتندی که پسر یا برادر فلان نویان است و بفلان مهم نازک بزرگ می رود و یامجیان و حکام و رؤسا دانسته که جمله دروغ محض بوده است، (تاریخ مبارک غازانی ص 272)، چند مکتوب بنشان معهود و التون تمغای خویش بداد بعضی بدو اولاغ و بعضی به سه و چهار تا به ایلچیان می دهند و یامجیان معین باشد، (تاریخ مبارک غازانی ص 275)، همواره به جهت لاغری اسپان یام بازخواست یامجیان بایستی کرد، (تاریخ مبارک غازانی ص 272)
منسوب به یام، مستحفظ و نگهبان اسبان، (ناظم الاطباء)، مأمور و متصدی یام: می گفتندی که پسر یا برادر فلان نویان است و بفلان مهم نازک بزرگ می رود و یامجیان و حکام و رؤسا دانسته که جمله دروغ محض بوده است، (تاریخ مبارک غازانی ص 272)، چند مکتوب بنشان معهود و التون تمغای خویش بداد بعضی بدو اولاغ و بعضی به سه و چهار تا به ایلچیان می دهند و یامجیان معین باشد، (تاریخ مبارک غازانی ص 275)، همواره به جهت لاغری اسپان یام بازخواست یامجیان بایستی کرد، (تاریخ مبارک غازانی ص 272)
اراده کردن و قصد نمودن. (از برهان قاطع). آهنگ کردن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گراییدن. متمایل شدن. مایل شدن. میل کردن. قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی: بار ولایت بنه از دوش خویش نیز بدین شغل میاز و مدن. کسائی. بکن کار وکرده به یزدان سپار بخرما چه یازی چه ترسی ز خار. فردوسی. بفرمود تا باسپهبد برفت از ایوان سوی جنگ یازید تفت. فردوسی. چه سازی همی زین سرای سپنج چه نازی به نام و چه یازی به گنج. فردوسی. از این آگهی یابد افراسیاب نیازد به خورد و نیازد به خواب. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نفرمایم و خود نیازم به بد به اندیشه دلرا نسازم به بد. فردوسی. بدانید کین تیز گردان سپهر نتازد به داد و نیازد بمهر. فردوسی. تهی کرد باید از ایشان زمین نباید که یازند از این پس به کین. فردوسی. به فرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد. فردوسی. برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که یازد به پوشش بسی. فردوسی. همی از تو خواهم یک امشب سپنج نیازم به چیزت از این در مرنج. فردوسی. سوی آشتی یاز تا هر چه هست ز گنج و ز مردان خسروپرست. فردوسی. ای قحبه بیازی به دف زدوک مسرای چنین چون فراستوک. زرین کتاب. ز همه خوبان سوی تو بدان یازم که همه خوبی سوی تو شده یازان. شهرۀ آفاق. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار. فرخی. ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دلگداز بود. لبیبی. به که رو آرد دولت که بر او نرود به کجا یازد جیحون که به دریا نشود. منوچهری. سپردم بدین ناقه چونین قفاری چو دانا که یازد به جدی ز هزلی. منوچهری. گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم. منوچهری. ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران. عسجدی. نه فرزند نیازی را نوازی نه بر دیدار اویک روز یازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگفت این و از جای یازید پیش بدان تا نماید بدو زور خویش. اسدی (گرشاسبنامه). سزد گر نیازی سوی صحبت او دگر همچو نرگس نبویی پیازش. ناصرخسرو. یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو که برشر یازد همیشه سوارش. ناصرخسرو. گر گه گهی به چوگان یازی روا بود گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست. مسعودسعد. ز مدح تو به مدح کس نیازم کس از دریا نیازد سوی فرغر. مسعودسعد. مال سوی حکیم کی یازد زشت با کور به فراسازد. سنایی. بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز. سوزنی. علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف. سوزنی. - بریازیدن، قصد و آهنگ کردن. گراییدن: کنون زود بریاز و برکش میان برشیر بگشای و چنگ کیان. فردوسی. - به دو یازیدن، خم کردن. خمانیدن. دولاکردن. به دو درآوردن: ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247). - دریازیدن، یازیدن. قصد و آهنگ کردن: به در او دو هفته خدمت کن وز در او به آسمان در یاز. فرخی. ، دست دراز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). دست فرا چیزی کردن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی: بیفکندش از اسب برسان مست بیازید و بگرفت دستش به دست. فردوسی. به تو هر که یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره روان. فردوسی. از آن پس به شمشیر یازید مرد تن اژدها زد بدو نیم کرد. فردوسی. بماند از گشاد و برش در شگفت بیازید و تیر و کمان برگرفت. اسدی (گرشاسبنامه). بیازیدو بگرفت دستش به شرم بسی گفت شیرین سخنهای گرم. اسدی (گرشاسبنامه). عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و مردم (در این بیماری) خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). بیازم نیم شب زلفت بگیرم چو شمع صبح در پیشت بمیرم. نظامی (از صحاح الفرس). - بازو یازیدن، دراز کردن بازو: سبک برزوی شیر دل تیز چنگ بیازید بازو بسان پلنگ. برزونامه (ملحقات شاهنامه). - پای یازیدن، پیش رفتن: به لشکر چنین گفت کز جای خویش میازید خود پیشتر پای خویش. فردوسی. - چنگال یازیدن، دراز کردن چنگال. دراز کردن سرپنجه و چنگ: بیازید چنگال گردی به زور بیفشارد یک دست بر پشت بور. فردوسی. فرود آمد از پشت باره دلیر بیازید چنگال چون نره شیر. فردوسی. - چنگ یازیدن، دست دراز کردن. دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن: سوی راه یزدان بیازیم چنگ بر آزاده گیتی نداریم تنگ. دقیقی. پیاده به آید که جوییم جنگ بکردار شیران بیازیم چنگ. فردوسی. اگر تو نیازی بدین کار چنگ که دارد مر این را دل و هوش و سنگ. فردوسی. بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که من جنگ را بیازم همی هر زمان چنگ را. فردوسی. وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن برویال جنگی نهنگ. فردوسی. دل شاه در جنگ برگشت تنگ بیفشرد ران و بیازید چنگ. فردوسی. چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ شود چیر اگر سستی آری به جنگ. اسدی (گرشاسبنامه). چو نتوان گرفتن گریبان جنگ سوی دامن آشتی یاز چنگ. اسدی (گرشاسبنامه). - دریازیدن، یازیدن. خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی: پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین. فرخی. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی). - دست یازیدن، دست دراز کردن برای انجام کاری. دست فرابردن. اقدام کردن: تو کاری که داری نبردی به سر چرا دست یازی به کار دگر. فردوسی. بیازید دست گرامی به خوان ازآن کاسه برداشت مغز استخوان. فردوسی. چو هرمز نگه کرد لب را ببست بدان کاسۀ زهریازید دست. فردوسی. ببینیم تا دست گردان سپهر در این جنگ سوی که یازد به مهر. فردوسی. همی دست یازید باید به خون بکین دو کشوربدن رهنمون. فردوسی. سپهبد برآشفت چون پیل مست به پاسخ به شمشیر یازید دست. فردوسی. سیاووش از بهر پیمان که بست سوی تیغ ونیزه نیازید دست. فردوسی. چو تاج بزرگی به چنگ آیدش به کین دست یازد که ننگ آیدش. فردوسی. که هرگز مبادا چنین تاجور که اودست یازد به خون پدر. فردوسی. بگفتار ناپاکدل رهنمون همی دست یازند خویشان به خون. فردوسی. کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست یازم بر ایشان به خون. فردوسی. به ایران همی دست یازد به بد بدین کار تیمار داری سزد. فردوسی. از این سو در پهلوان راببست وزان سو بر چاره یازید دست. فردوسی. به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ) جهانسوز مار از جهانجوی جست. فردوسی. به چین و به مکران زمین دست یاز به هر کس فرستاده و نامه ساز. فردوسی. چو همسایه آمد به خیمه درون بدانست کو دست یازد به خون. فردوسی. ز دستور ایران بپرسید شاه که بدخواه را گرنشانی بگاه شود در نوازش بدینگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست. فردوسی. چنان بدکه ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست. فردوسی. اگر ما به گستهم یازیم دست به گیتی نیابیم جای نشست. فردوسی. به سماعی که بدیع است کنون دست بنه به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز. منوچهری. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی). و گرنه نیازم بدین کار دست بر آتش نهم دفترم هرچه هست. اسدی (گرشاسبنامه). سپهبد درآمد به زانو نشست بدید آن کمان را بیازید دست. اسدی (گرشاسب نامه). ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص). ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد. خاقانی. طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعۀ او یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقۀبیعت یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است. (ترجمه تاریخ یمینی). چو تهی کرد سفره و کوزه دست یازد به چادر و موزه. اوحدی. ز غیرت برآشفت چون پیل مست پی خواهش نیزه یازید دست. هاتفی. به خیال تاراج و یغما و اندیشۀ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160). - کف یازیدن، دست یازیدن: به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. - گردن طمع یازیدن، قصد تجاوز داشتن: به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه تاریخ یمینی). - ، گردن کشی و نافرمانی کردن: بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی. - نیش یازیدن، دراز کردن نیش: به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ. جمال الدین عبدالرزاق. ، دراز ساختن. (نسخه ای از برهان). دراز کردن. پیش تر بردن. از جای خود کشیدن (در معنی متعدی). از محل خود برآوردن. برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام: یکی تیغ یازید کو را زند سر نامدارش به خاک افکند. فردوسی. بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر. معزی. ، کشیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ممتد شدن. کشیده شدن. خود را کشیدن: بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. نشسته بیازید و دستش گرفت ازومانده پرموده اندر شگفت. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2283). ، تمطی. (صراح) (دستور اللغه). کش و قوس رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : التمدد، بیازیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشاله شدن، التمطی، خویشتن یازیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمدد، خویشتن یازیدن. (مصادر زوزنی). مطواء، یازیدن به دست. (زمخشری). ثوباء، یازیدن به دهان. (زمخشری). هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). ، نمو نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بالیدن درخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). یازیدن درخت، بالیدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پیمودن. (رشیدی)
اراده کردن و قصد نمودن. (از برهان قاطع). آهنگ کردن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گراییدن. متمایل شدن. مایل شدن. میل کردن. قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی: بار ولایت بنه از دوش خویش نیز بدین شغل میاز و مدن. کسائی. بکن کار وکرده به یزدان سپار بخرما چه یازی چه ترسی ز خار. فردوسی. بفرمود تا باسپهبد برفت از ایوان سوی جنگ یازید تفت. فردوسی. چه سازی همی زین سرای سپنج چه نازی به نام و چه یازی به گنج. فردوسی. از این آگهی یابد افراسیاب نیازد به خورد و نیازد به خواب. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نفرمایم و خود نیازم به بد به اندیشه دلرا نسازم به بد. فردوسی. بدانید کین تیز گردان سپهر نتازد به داد و نیازد بمهر. فردوسی. تهی کرد باید از ایشان زمین نباید که یازند از این پس به کین. فردوسی. به فرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد. فردوسی. برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که یازد به پوشش بسی. فردوسی. همی از تو خواهم یک امشب سپنج نیازم به چیزت از این در مرنج. فردوسی. سوی آشتی یاز تا هر چه هست ز گنج و ز مردان خسروپرست. فردوسی. ای قحبه بیازی به دف زدوک مسرای چنین چون فراستوک. زرین کتاب. ز همه خوبان سوی تو بدان یازم که همه خوبی سوی تو شده یازان. شهرۀ آفاق. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار. فرخی. ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دلگداز بود. لبیبی. به که رو آرد دولت که برِ او نرود به کجا یازد جیحون که به دریا نشود. منوچهری. سپردم بدین ناقه چونین قفاری چو دانا که یازد به جدی ز هزلی. منوچهری. گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم. منوچهری. ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران. عسجدی. نه فرزند نیازی را نوازی نه بر دیدار اویک روز یازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگفت این و از جای یازید پیش بدان تا نماید بدو زور خویش. اسدی (گرشاسبنامه). سزد گر نیازی سوی صحبت او دگر همچو نرگس نبویی پیازش. ناصرخسرو. یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو که برشر یازد همیشه سوارش. ناصرخسرو. گر گه گهی به چوگان یازی روا بود گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست. مسعودسعد. ز مدح تو به مدح کس نیازم کس از دریا نیازد سوی فرغر. مسعودسعد. مال سوی حکیم کی یازد زشت با کور به فراسازد. سنایی. بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز. سوزنی. علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف. سوزنی. - بریازیدن، قصد و آهنگ کردن. گراییدن: کنون زود بریاز و برکش میان برشیر بگشای و چنگ کیان. فردوسی. - به دو یازیدن، خم کردن. خمانیدن. دولاکردن. به دو درآوردن: ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247). - دریازیدن، یازیدن. قصد و آهنگ کردن: به در او دو هفته خدمت کن وز در او به آسمان در یاز. فرخی. ، دست دراز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). دست فرا چیزی کردن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی: بیفکندش از اسب برسان مست بیازید و بگرفت دستش به دست. فردوسی. به تو هر که یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره روان. فردوسی. از آن پس به شمشیر یازید مرد تن اژدها زد بدو نیم کرد. فردوسی. بماند از گشاد و برش در شگفت بیازید و تیر و کمان برگرفت. اسدی (گرشاسبنامه). بیازیدو بگرفت دستش به شرم بسی گفت شیرین سخنهای گرم. اسدی (گرشاسبنامه). عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و مردم (در این بیماری) خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). بیازم نیم شب زلفت بگیرم چو شمع صبح در پیشت بمیرم. نظامی (از صحاح الفرس). - بازو یازیدن، دراز کردن بازو: سبک برزوی شیر دل تیز چنگ بیازید بازو بسان پلنگ. برزونامه (ملحقات شاهنامه). - پای یازیدن، پیش رفتن: به لشکر چنین گفت کز جای خویش میازید خود پیشتر پای خویش. فردوسی. - چنگال یازیدن، دراز کردن چنگال. دراز کردن سرپنجه و چنگ: بیازید چنگال گردی به زور بیفشارد یک دست بر پشت بور. فردوسی. فرود آمد از پشت باره دلیر بیازید چنگال چون نره شیر. فردوسی. - چنگ یازیدن، دست دراز کردن. دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن: سوی راه یزدان بیازیم چنگ بر آزاده گیتی نداریم تنگ. دقیقی. پیاده به آید که جوییم جنگ بکردار شیران بیازیم چنگ. فردوسی. اگر تو نیازی بدین کار چنگ که دارد مر این را دل و هوش و سنگ. فردوسی. بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که من جنگ را بیازم همی هر زمان چنگ را. فردوسی. وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن برویال جنگی نهنگ. فردوسی. دل شاه در جنگ برگشت تنگ بیفشرد ران و بیازید چنگ. فردوسی. چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ شود چیر اگر سستی آری به جنگ. اسدی (گرشاسبنامه). چو نتوان گرفتن گریبان جنگ سوی دامن آشتی یاز چنگ. اسدی (گرشاسبنامه). - دریازیدن، یازیدن. خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی: پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین. فرخی. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی). - دست یازیدن، دست دراز کردن برای انجام کاری. دست فرابردن. اقدام کردن: تو کاری که داری نبردی به سر چرا دست یازی به کار دگر. فردوسی. بیازید دست گرامی به خوان ازآن کاسه برداشت مغز استخوان. فردوسی. چو هرمز نگه کرد لب را ببست بدان کاسۀ زهریازید دست. فردوسی. ببینیم تا دست گردان سپهر در این جنگ سوی که یازد به مهر. فردوسی. همی دست یازید باید به خون بکین دو کشوربُدن رهنمون. فردوسی. سپهبد برآشفت چون پیل مست به پاسخ به شمشیر یازید دست. فردوسی. سیاووش از بهر پیمان که بست سوی تیغ ونیزه نیازید دست. فردوسی. چو تاج بزرگی به چنگ آیدش به کین دست یازد که ننگ آیدش. فردوسی. که هرگز مبادا چنین تاجور که اودست یازد به خون پدر. فردوسی. بگفتار ناپاکدل رهنمون همی دست یازند خویشان به خون. فردوسی. کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست یازم بر ایشان به خون. فردوسی. به ایران همی دست یازد به بد بدین کار تیمار داری سزد. فردوسی. از این سو در پهلوان راببست وزان سو بر چاره یازید دست. فردوسی. به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ) جهانسوز مار از جهانجوی جست. فردوسی. به چین و به مکران زمین دست یاز به هر کس فرستاده و نامه ساز. فردوسی. چو همسایه آمد به خیمه درون بدانست کو دست یازد به خون. فردوسی. ز دستور ایران بپرسید شاه که بدخواه را گرنشانی بگاه شود در نوازش بدینگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست. فردوسی. چنان بدکه ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست. فردوسی. اگر ما به گستهم یازیم دست به گیتی نیابیم جای نشست. فردوسی. به سماعی که بدیع است کنون دست بنه به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز. منوچهری. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی). و گرنه نیازم بدین کار دست بر آتش نهم دفترم هرچه هست. اسدی (گرشاسبنامه). سپهبد درآمد به زانو نشست بدید آن کمان را بیازید دست. اسدی (گرشاسب نامه). ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص). ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد. خاقانی. طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعۀ او یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقۀبیعت یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است. (ترجمه تاریخ یمینی). چو تهی کرد سفره و کوزه دست یازد به چادر و موزه. اوحدی. ز غیرت برآشفت چون پیل مست پی خواهش نیزه یازید دست. هاتفی. به خیال تاراج و یغما و اندیشۀ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160). - کف یازیدن، دست یازیدن: به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. - گردن طمع یازیدن، قصد تجاوز داشتن: به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه تاریخ یمینی). - ، گردن کشی و نافرمانی کردن: بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی. - نیش یازیدن، دراز کردن نیش: به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ. جمال الدین عبدالرزاق. ، دراز ساختن. (نسخه ای از برهان). دراز کردن. پیش تر بردن. از جای خود کشیدن (در معنی متعدی). از محل خود برآوردن. برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام: یکی تیغ یازید کو را زند سر نامدارش به خاک افکند. فردوسی. بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر. معزی. ، کشیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ممتد شدن. کشیده شدن. خود را کشیدن: بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. نشسته بیازید و دستش گرفت ازومانده پرموده اندر شگفت. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2283). ، تمطی. (صراح) (دستور اللغه). کش و قوس رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : التمدد، بیازیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشاله شدن، التمطی، خویشتن یازیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمدد، خویشتن یازیدن. (مصادر زوزنی). مطواء، یازیدن به دست. (زمخشری). ثوباء، یازیدن به دهان. (زمخشری). هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). ، نمو نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بالیدن درخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). یازیدن درخت، بالیدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پیمودن. (رشیدی)
کزیری، خاورشناس اسپانیائی که در کتب و آثار اسلامی اطلاعات بسیار فراهم کرد و فهرست کتاب خانه عربی ’اسکوریال’ را در مادرید از 1760 تا 1770 تنظیم کردو در دو مجلد به چاپ رسانید، کازیری از کتب یعقوب بن اسحاق کندی که در قرن 9 میلادی بوده در حدود 200 کتاب نام برده و فهرستی ترتیب داده و چاپ کرده است، او در دو کتاب: الحلل المرقومه و اللمحه البدریه فی دوله النصریه ابن خطیب غرناطی مطالعاتی کرده و مطالبی از آن دو کتاب اتخاذ نموده و مؤلفه ای ترتیب داده و نیز از خطر الطیف فی رحله الشتاء و الصیف شرحی ذکر کرده، از منفعه السائل که اصل آن مقنعه السائل عن المرض الحائل است اقتباس نموده و درباره آن شرحی نگاشته است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 82)، و رجوع به الحلل السندسیه ص 37 و 38 شود
کزیری، خاورشناس اسپانیائی که در کتب و آثار اسلامی اطلاعات بسیار فراهم کرد و فهرست کتاب خانه عربی ’اسکوریال’ را در مادرید از 1760 تا 1770 تنظیم کردو در دو مجلد به چاپ رسانید، کازیری از کتب یعقوب بن اسحاق کندی که در قرن 9 میلادی بوده در حدود 200 کتاب نام برده و فهرستی ترتیب داده و چاپ کرده است، او در دو کتاب: الحلل المرقومه و اللمحه البدریه فی دوله النصریه ابن خطیب غرناطی مطالعاتی کرده و مطالبی از آن دو کتاب اتخاذ نموده و مؤلفه ای ترتیب داده و نیز از خطر الطیف فی رحله الشتاء و الصیف شرحی ذکر کرده، از منفعه السائل که اصل آن مقنعه السائل عن المرض الحائل است اقتباس نموده و درباره آن شرحی نگاشته است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 82)، و رجوع به الحلل السندسیه ص 37 و 38 شود
ناصیف بن عبدالله بن ناصیف بن جنبلاط (1800-1871 میلادی 1214-1287 هجری قمری) شاعر و از اکابر ادبای عصر خود بود. از آثاراوست: مجمعالبحرین، مقامات، فصل الخطاب، الجوهر الفرد، ناری القری فی شرح جوف الغرا، العرف الطیب فی شرح دیوان ابی الطیب وسه دیوان شعر. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1093). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1933 شود ابراهیم بن ناصیف (1847- 1906 میلادی 1263- 1324 هجری قمری) ادیب وشاعربود و عبری و سریانی و فرانسوی می دانست و از نویسندگان طراز اول عصر خود بشمار می رفت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 25). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1927 شود حبیب بن ناصیف (1833-1870). پسر بزرگ ناصیف مذکور و عالم به زبانهای فرانسوی و ایتالیائی و یونانی و انگلیسی و ترکی. وی مترجمی زبردست بود. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1931)
ناصیف بن عبدالله بن ناصیف بن جنبلاط (1800-1871 میلادی 1214-1287 هجری قمری) شاعر و از اکابر ادبای عصر خود بود. از آثاراوست: مجمعالبحرین، مقامات، فصل الخطاب، الجوهر الفرد، ناری القری فی شرح جوف الغرا، العرف الطیب فی شرح دیوان ابی الطیب وسه دیوان شعر. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1093). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1933 شود ابراهیم بن ناصیف (1847- 1906 میلادی 1263- 1324 هجری قمری) ادیب وشاعربود و عبری و سریانی و فرانسوی می دانست و از نویسندگان طراز اول عصر خود بشمار می رفت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 25). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1927 شود حبیب بن ناصیف (1833-1870). پسر بزرگ ناصیف مذکور و عالم به زبانهای فرانسوی و ایتالیائی و یونانی و انگلیسی و ترکی. وی مترجمی زبردست بود. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1931)
خلیل بن ناصیف (1856-1889م، 1273-1306 هجری قمری) شاعر و ادیب بود و دیوانش بانام ’نسمات الاوراق’ چاپ شده است. (از اعلام زرکلی ج 1ص 299). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1932 شود ورده. دختر ناصیف یازجی (1838- 1924). شاعر بود و دیوانش چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون - 1939)
خلیل بن ناصیف (1856-1889م، 1273-1306 هجری قمری) شاعر و ادیب بود و دیوانش بانام ’نسمات الاوراق’ چاپ شده است. (از اعلام زرکلی ج 1ص 299). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1932 شود ورده. دختر ناصیف یازجی (1838- 1924). شاعر بود و دیوانش چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون - 1939)
منسوب به زامین (شهری در سمرقند) است و نون آن بیاء بدل شده است. سمعانی آرد: در نسبت به زامین گاه ’ج’ بجای ’ن’ زامیجی آید. (از انساب سمعانی، زامینی). و رجوع به زامین و زامینی شود
منسوب به زامین (شهری در سمرقند) است و نون آن بیاء بدل شده است. سمعانی آرد: در نسبت به زامین گاه ’ج’ بجای ’ن’ زامیجی آید. (از انساب سمعانی، زامینی). و رجوع به زامین و زامینی شود
محمد بن سلیمان بن سعد بن مسعودالکافیجی از بزرگان و مشاهیر علماء در علوم عقلی است، اصلش ازروم است و در مصر به حد اعلای اشتهار رسید، از جلال الدین سیوطی استفاده کرد و بعلت اشتغال زیادش به (الکافیه) به کافیجی مشهور شد، تألیفات بسیار دارد از آنجمله است: ’مختصر فی علم التاریخ’، ’انوارالسعاده فی شرح کلمتی الشهاده’، ’منازل الارواح’، ’معراج الطبقات’، ’قرارالوجد فی شرح الحمد’، ’نزههالمعرب’، ’رساله فی النحو’، ’التیسیر فی قواعدالتفسیر’، و ’حل الاشکال’ ’رسالهفی الهندسه’ و ’الاحکام فی معرفهالایمان والاحکام’، ’مختصر فی علم الارشاد’ و غیره، (الاعلام زرکلی ج 3 ص 902)
محمد بن سلیمان بن سعد بن مسعودالکافیجی از بزرگان و مشاهیر علماء در علوم عقلی است، اصلش ازروم است و در مصر به حد اعلای اشتهار رسید، از جلال الدین سیوطی استفاده کرد و بعلت اشتغال زیادش به (الکافیه) به کافیجی مشهور شد، تألیفات بسیار دارد از آنجمله است: ’مختصر فی علم التاریخ’، ’انوارالسعاده فی شرح کلمتی الشهاده’، ’منازل الارواح’، ’معراج الطبقات’، ’قرارالوجد فی شرح الحمد’، ’نزههالمعرب’، ’رساله فی النحو’، ’التیسیر فی قواعدالتفسیر’، و ’حل الاشکال’ ’رسالهفی الهندسه’ و ’الاحکام فی معرفهالایمان والاحکام’، ’مختصر فی علم الارشاد’ و غیره، (الاعلام زرکلی ج 3 ص 902)
عبدالرزّاق، او راست شوارق الالهام و آن شرحی است بر تجریدالکلام خواجه نصیرالدین طوسی، و هم او راست گوهر مراد در حکمت به فارسی، رجوع به عبدالرزاق لاهیجی شود
عبدالرزّاق، او راست شوارق الالهام و آن شرحی است بر تجریدالکلام خواجه نصیرالدین طوسی، و هم او راست گوهر مراد در حکمت به فارسی، رجوع به عبدالرزاق لاهیجی شود