توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170). گر جمله را سعید کند یا شقی کند چونین مکن که گوید آن یارگی کراست. امیرمعزی (از آنندراج). ای آن که تویی چاره و بیچارگیم از تو صله خواستن بود یارگیم. سوزنی. نبد هیچکس را دگر یارگی که با او برون افکند بارگی. نظامی. کرا یارگی کز سر گفتگو ز من جای آبا کند جستجو. نظامی. خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود. نظامی. درآید بتندی و خونخوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی. نظامی. و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170). گر جمله را سعید کند یا شقی کند چونین مکن که گوید آن یارگی کراست. امیرمعزی (از آنندراج). ای آن که تویی چاره و بیچارگیم از تو صله خواستن بود یارگیم. سوزنی. نبد هیچکس را دگر یارگی که با او برون افکند بارگی. نظامی. کرا یارگی کز سر گفتگو ز من جای آبا کند جستجو. نظامی. خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود. نظامی. درآید بتندی و خونخوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی. نظامی. و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
یاوه بودن، بیهوده بودن، بیهودگی، لشکر یله و سرخود، کسی که بیهوده می گردد و خودسرانه کاری می کند، یله، سرخود، سرگشته، حیران، حالت لشکر بدون نظم و ترتیب را به خود گرفتن، برای مثال داد نقیب صبا عرض سپاه بهار / کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان (خاقانی - ۳۳۲)
یاوه بودن، بیهوده بودن، بیهودگی، لشکر یله و سرخود، کسی که بیهوده می گردد و خودسرانه کاری می کند، یله، سرخود، سرگشته، حیران، حالت لشکر بدون نظم و ترتیب را به خود گرفتن، برای مِثال داد نقیب صبا عرض سپاه بهار / کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان (خاقانی - ۳۳۲)
کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
عیارگیرنده، کسی که در ضرابخانه زر و سیم مسکوک را امتحان کرده و علامت بر آن میگذارد، (ناظم الاطباء)، معیر، چاشنی گیر زر و سیم، جواهری بامهارت، (ناظم الاطباء)
عیارگیرنده، کسی که در ضرابخانه زر و سیم مسکوک را امتحان کرده و علامت بر آن میگذارد، (ناظم الاطباء)، معیر، چاشنی گیر زر و سیم، جواهری ِ بامهارت، (ناظم الاطباء)
در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده، بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد، طبع خوب داشت این مطلع از اوست: کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد، (مجالس النفائس ص 46) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضۀ دوم ’ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنۀ 829 حیات داشته اند’ آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم، محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت، این مطلع ازوست: ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم ! (مجالس النفائس ص 390) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است، در مجالس النفائس آمده است: ... استرابادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست: آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست، (مجالس النفائس ص 260) حاجی - افندی، یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 هجری قمری درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4)
در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده، بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد، طبع خوب داشت این مطلع از اوست: کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد، (مجالس النفائس ص 46) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضۀ دوم ’ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنۀ 829 حیات داشته اند’ آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم، محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت، این مطلع ازوست: ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم ! (مجالس النفائس ص 390) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است، در مجالس النفائس آمده است: ... استرابادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست: آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست، (مجالس النفائس ص 260) حاجی - افندی، یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 هجری قمری درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4)
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، دستمردی، دستیاری، پشتی، یارمندی، پشتیبانی، نصرت، مساعدت، عون، معاضدت، معاونت، مظاهرت، معونت، مدد، امداد، نصر، تأیید، تعوین، عضد، یارگی، یاوری، صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی: به یاری ماهوی گر من سپاه برانم شود کارم ایدر تباه، فردوسی، بر سام فرمای تا با سپاه به یاری شود سوی این رزمگاه، فردوسی، تو در کار خاموش می باش و بس نباید مرا یاری از هیچکس، فردوسی، ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، همه ژنده پیلان فرستادمش همیدون به یاری زبان دادمش، فردوسی، قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، ای کرده سپهر و اختران یاری تو فخر است جهان را ز جهانداری تو، معزی، یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم، خاقانی، یاری از کردگار دان که رسول خاک در روی کافر اندازد، خاقانی، گرنباشد یاری دیوارها کی برآید خانه ها و انبارها، مولوی، یار شو خلق را و یاری بین، اوحدی، ، حالت و چگونگی یار، رفاقت، دوستی، مهرورزی، صحبت، مصاحبت، همنشینی، مقارنت: نه بر هرزه ست کار یار و یاری که صدق و اعتقاد آمد به یاری به یاری در فراوان کار باشد نه هرکش یار خوانی یار باشد، ناصرخسرو، با عقل مکن یار مر طمع را شاید که نخواهی ز مار یاری، ناصرخسرو، چون یاری من یار همی خوار گرفت ز آن خواست به دست من همی یار گرفت، ابوالفرج رونی، دلم را یاری از یاری ندیدم غمم را هیچ غمخواری ندیدم، معزی، ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری، سعدی، دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی، سعدی، با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی، سعدی، نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری، سعدی، رواست گر نکند یار دعوی یاری چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد، سعدی، یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی، سعدی، یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری، سعدی، این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری، سعدی، آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنرپنداری، سعدی، یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد، حافظ، بنال بلبل اگر با منت سر یاری است که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است، حافظ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم، حافظ، - بی یاری، بی رفیقی: اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی، خاقانی، -، بی مانندی: ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم، سوزنی، - یاری آمدن، کمک رسیدن، مدد رسیدن، مر ترا ناید یاری ز کسی فردا چون نیاید ز توامروز ترا یاری، ناصرخسرو، بناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران ترا یاری نیاید، خاقانی، - یاری خواستن، استمداد، (منتهی الارب)، استرفاد، (تاج المصادر بیهقی)، استنجاد، عول، تعویل، اعتثام، (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند، (حدود العالم)، شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید جز از خدای یاری، منوچهری، گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم، (تاریخ سیستان)، یاری ز خرد خواه و از قناعت برکشتن این دیو کارزاری، ناصرخسرو، یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را، ناصرخسرو، به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست، خاقانی، بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند، خاقانی، - یاری رسیدن، مدد رسیدن: از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد، نظامی، - یاری طلبیدن، یاری جستن، مدد خواستن: خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری، منوچهری، بیچاره زنده ای بود ای خواجه آن کو ز مردگان طلبد یاری، ناصرخسرو، ، چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری، (از حاشیۀ نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)، دو زن را گفته اند که در خانه دو برادر باشند، در تداول امروز مردم مشهد ’ییری’ گویند، (برهان) (اوبهی)، وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند، (برهان)، همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات ’هوو’ و ’انباغ’ و ’بنانج’ را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ) شاهد آورده اند، دستۀ هاون: با من ای یار اگر یار منی یاری کن نه چو یاری که همه زخم زند هاون را، نزاری قهستانی، و بدین معنی یار هم مرادف آمده، (از انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به یار شود
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، دستمردی، دستیاری، پشتی، یارمندی، پشتیبانی، نصرت، مساعدت، عون، معاضدت، معاونت، مظاهرت، معونت، مدد، امداد، نصر، تأیید، تعوین، عضد، یارگی، یاوری، صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی: به یاری ماهوی گر من سپاه برانم شود کارم ایدر تباه، فردوسی، بر سام فرمای تا با سپاه به یاری شود سوی این رزمگاه، فردوسی، تو در کار خاموش می باش و بس نباید مرا یاری از هیچکس، فردوسی، ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، همه ژنده پیلان فرستادمش همیدون به یاری زبان دادمش، فردوسی، قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، ای کرده سپهر و اختران یاری تو فخر است جهان را ز جهانداری تو، معزی، یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم، خاقانی، یاری از کردگار دان که رسول خاک در روی کافر اندازد، خاقانی، گرنباشد یاری دیوارها کی برآید خانه ها و انبارها، مولوی، یار شو خلق را و یاری بین، اوحدی، ، حالت و چگونگی یار، رفاقت، دوستی، مهرورزی، صحبت، مصاحبت، همنشینی، مقارنت: نه بر هرزه ست کار یار و یاری که صدق و اعتقاد آمد به یاری به یاری در فراوان کار باشد نه هرکش یار خوانی یار باشد، ناصرخسرو، با عقل مکن یار مر طمع را شاید که نخواهی ز مار یاری، ناصرخسرو، چون یاری من یار همی خوار گرفت ز آن خواست به دست من همی یار گرفت، ابوالفرج رونی، دلم را یاری از یاری ندیدم غمم را هیچ غمخواری ندیدم، معزی، ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری، سعدی، دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی، سعدی، با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی، سعدی، نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری، سعدی، رواست گر نکند یار دعوی یاری چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد، سعدی، یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی، سعدی، یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری، سعدی، این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری، سعدی، آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنرپنداری، سعدی، یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد، حافظ، بنال بلبل اگر با منت سر یاری است که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است، حافظ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم، حافظ، - بی یاری، بی رفیقی: اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی، خاقانی، -، بی مانندی: ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم، سوزنی، - یاری آمدن، کمک رسیدن، مدد رسیدن، مر ترا ناید یاری ز کسی فردا چون نیاید ز توامروز ترا یاری، ناصرخسرو، بناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران ترا یاری نیاید، خاقانی، - یاری خواستن، استمداد، (منتهی الارب)، استرفاد، (تاج المصادر بیهقی)، استنجاد، عول، تعویل، اعتثام، (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند، (حدود العالم)، شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید جز از خدای یاری، منوچهری، گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم، (تاریخ سیستان)، یاری ز خرد خواه و از قناعت برکشتن این دیو کارزاری، ناصرخسرو، یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را، ناصرخسرو، به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست، خاقانی، بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند، خاقانی، - یاری رسیدن، مدد رسیدن: از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد، نظامی، - یاری طلبیدن، یاری جستن، مدد خواستن: خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری، منوچهری، بیچاره زنده ای بود ای خواجه آن کو ز مردگان طلبد یاری، ناصرخسرو، ، چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری، (از حاشیۀ نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)، دو زن را گفته اند که در خانه دو برادر باشند، در تداول امروز مردم مشهد ’ییری’ گویند، (برهان) (اوبهی)، وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند، (برهان)، همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات ’هوو’ و ’انباغ’ و ’بنانج’ را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ) شاهد آورده اند، دستۀ هاون: با من ای یار اگر یار منی یاری کن نه چو یاری که همه زخم زند هاون را، نزاری قهستانی، و بدین معنی یار هم مرادف آمده، (از انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به یار شود
کمک. یاریگر. مددکار: دگر آنکه جنباند او کوه را بدان یارگر خواهد انبوه را. فردوسی. نبد یارگرشان در این کار کس زن و شوی بودند همیار و بس. اسدی (گرشاسبنامه ص 119)
کمک. یاریگر. مددکار: دگر آنکه جنباند او کوه را بدان یارگر خواهد انبوه را. فردوسی. نبد یارگرشان در این کار کس زن و شوی بودند همیار و بس. اسدی (گرشاسبنامه ص 119)
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دِمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
دریدگی کهنگی انخراق، جزئیت جز بودن، قحبگی. گودالی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام مطبخ سرای غسلخانه و جز آن گنداب مرداب منجلاب، خندق گونه ای که برگرد شهر برای گرد آمدن آبهای آلوده می ساختند، مزبله
دریدگی کهنگی انخراق، جزئیت جز بودن، قحبگی. گودالی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام مطبخ سرای غسلخانه و جز آن گنداب مرداب منجلاب، خندق گونه ای که برگرد شهر برای گرد آمدن آبهای آلوده می ساختند، مزبله