جدول جو
جدول جو

معنی یارمچه - جستجوی لغت در جدول جو

یارمچه
(رَ)
دهی از بخش قیدار شهرستان زنجان با 138 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامچه
تصویر لامچه
لام، خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارچه
تصویر پارچه
هر چیز بافته شده از پنبه، پشم یا ابریشم، جنس ذرعی، پاره و تکۀ چیزی مثلاً یک پارچه سنگ، یک پارچه آجر، واحد شمارش آبادی و ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارمند
تصویر یارمند
یاری دهنده، یار و دوست، برای مثال نگهدار تاج است و تخت بلند / تو را بر پرستش بود یارمند (فردوسی - ۷/۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یتیمچه
تصویر یتیمچه
خوراکی که از، پیاز، روغن، بادنجان یا کدو تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
کمک مالی دولت به تولیدکنندگان و مصرف کنندگان کالاهای اساسی برای پایین نگه داشتن نرخ آنها، سوبسید، از روی یاری مانند یاران، برای مثال هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟ / وز چنین صفّ نعالم سوی پیشانه برد؟ (مولوی۲ - ۱۴۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
چهارماه، کنایه از چهارنعل دست و پای اسب، (آنندراج) :
پرماه و پرستاره شود هر زمان زمین
زآن چار شش ستاره که در چارماه اوست،
(از آنندراج)،
- چارماه و چار شش ستاره، کنایه از چهار نعل دست و پای اسب که هر نعلی شش میخ دارد، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
ریشه گیاهی که از تخم آن روغن می گیرند و نانی که از آن ریشه می سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ لِ)
صاحب النقود العربیه ذیل ’اسماء نقود مستحدثه پس از عصر عباسی’ آرد: یرملق (ی ر ل) سلیمی و بعضی آن را یارملق نویسند اصل آن از ترکی ’یارم’ به معنی نیم است و رویهمرفته معنای آن ’این نیم’ یا ’این نیم قرش’ و امثال آن است. یارملق سکۀ مصری از نقره بوده و پیش از دوران ترکها رواج داشته است. (النقود العربیه ص 188 و نیز ص 86)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’یار’ +پساوند ’مند’، دوست و اعانت کننده و یاری دهنده. (برهان). یاور و یاوری ده. (انجمن آرا). ممد و معاون و یاریگر. (آنندراج). مساعد. مددکار. معین:
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تو با او برو بر ستور نوند
همش راهبر باش و هم یارمند.
فردوسی.
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم بکس تاج و تخت بلند.
فردوسی.
مرا گر بود اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند.
فردوسی.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
نگهدار تاج است و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند.
فردوسی.
گر ایدونکه باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند.
فردوسی.
گزین کرد از آن سرکشان مرد چند
که باشند بر نیک و بد یارمند.
فردوسی.
به دارندۀ آفتاب بلند
که باشم شما را بدو یارمند.
فردوسی.
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من به بد یارمند.
فردوسی.
ترا بود در جنگشان یارمند
کلاهت برآمد به ابر بلند.
فردوسی.
که باشد در این ره که بد یارمند
که رستی ز دست سپه بی گزند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 194).
ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
مسعودسعد.
وگرش بخت یارمند بود
نامبردار و ارجمند بود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / بَ چْ چِ / بَ چَ / چِ)
بچۀمار. توله مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زادۀمار و کنایه است از گزنده و موذی و خطرناک: این ماربچه به غنیمت داشته بود مردن پدرش (علی تکین) و دور ماندن امیر از خراسان. (تاریخ بیهقی).
- امثال:
از مار نزاید جز ماربچه. نظیر:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.
سعدی (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 146)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کارد کوچک. چاقو: نقل است که جمعی بر او رفتند او را دیدند که اندکی گوشت بدندان پاره میکرد. گفتند که کارد نداری تا گوشت پاره کنی ؟ گفت من از بیم قطیعت هرگز کاردچه در خانه نداشتم و ندارم. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
بلغور. جریش. جشیش. گندم که پزند و خشک کنند و سپس به دست آس خرد کنند
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در 18هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و 5هزارگزی جنوب شوسۀ الیگودرز به گلپایگان واقع شده، جلگه ای معتدل و دارای 103 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ظاهراً چیزی باشد که مثل قمقمه ها بود، و اغلب که لغت روم است. (بهار عجم) (آنندراج). اشتینگاس نیز با شک و تردید بمعنی کاسۀ چوبی آورده ولی در بیت زیر این معنی را نمیدهد:
ز قیسی و آلو بگردش هجوم
چو ساروچه گرد سرشاه روم.
میرزا طاهر وحید قزوینی (از بهار عجم و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
پاروچه. نوعی از ظرفی یا آوندی است که در آن گل و لای میبرند. (آنندراج) (دمزن). آوندی که در آن گل می کشند. گل کش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارمند
تصویر یارمند
دوست و اعانت کننده و یاری دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارچه
تصویر تارچه
تار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارچه
تصویر پارچه
جامه، منسوج، قماش، تکه، پاره، قطعه، جز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمله
تصویر ارمله
مادینه ای ارمل بی شوی بیوه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طارمه
تصویر طارمه
از پارسی تارم خانه چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به یار از روی یاری: نیست دستی که کشد دست مرا یارانه و زچنین صف نعالم سوی پیشانه برد. (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یتیمچه
تصویر یتیمچه
یتیم خردسال، غذائی که از بادنجان یا کدو پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافتچه
تصویر یافتچه
مفاصا حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارمند
تصویر یارمند
((مَ))
یاری دهنده، یار، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارانه
تصویر یارانه
((ن))
از روی یاری، سوبسید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یتیمچه
تصویر یتیمچه
((~ چ))
بادمجان یا کدوی آب پز شده که آن را با ماست یا کشک خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارانه
تصویر یارانه
سوبسید
فرهنگ واژه فارسی سره
سوبسید، دوست وار، دوست وارانه
متضاد: خصمانه
متضاد: دشمنانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی قرار داد بین گالش ها
فرهنگ گویش مازندرانی
دارا سرمایه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
کشت کننده، کسی که کار کشاورزی کند، کشت می کنم
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از گتاب بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد نامرغوب
فرهنگ گویش مازندرانی
پرخور، خورنده، فرزندان تحت تکفل، بیماری خوره که مسری است، جذام
فرهنگ گویش مازندرانی