کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
عمر بن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمهالکبری و مقدمهالصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 هجری قمری بود. عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاه بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 هجری قمری اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ص 540)
عمر بن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمهالکبری و مقدمهالصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 هجری قمری بود. عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاه بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 هجری قمری اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ص 540)
در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده، بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد، طبع خوب داشت این مطلع از اوست: کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد، (مجالس النفائس ص 46) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضۀ دوم ’ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنۀ 829 حیات داشته اند’ آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم، محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت، این مطلع ازوست: ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم ! (مجالس النفائس ص 390) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است، در مجالس النفائس آمده است: ... استرابادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست: آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست، (مجالس النفائس ص 260) حاجی - افندی، یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 هجری قمری درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4)
در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده، بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد، طبع خوب داشت این مطلع از اوست: کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد، (مجالس النفائس ص 46) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضۀ دوم ’ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنۀ 829 حیات داشته اند’ آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم، محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت، این مطلع ازوست: ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم ! (مجالس النفائس ص 390) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است، در مجالس النفائس آمده است: ... استرابادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست: آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست، (مجالس النفائس ص 260) حاجی - افندی، یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 هجری قمری درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4)
در مجمل التواریخ آمده است: و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودندو به حرب کنعانیان [و فرزیان] رفتند و به یارق از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [یارق] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [بنی] اسرائیل دیگر بار بیست سال. در پرداختگی از حرب چهل سال [بعد] آن است که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، و مردی یارق نام او در این مدت تدبیر مملکت همی کرد
در مجمل التواریخ آمده است: و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودندو به حرب کنعانیان [و فرزیان] رفتند و به یارق از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [یارق] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [بنی] اسرائیل دیگر بار بیست سال. در پرداختگی از حرب چهل سال [بعد] آن است که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، و مردی یارق نام او در این مدت تدبیر مملکت همی کرد
توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170). گر جمله را سعید کند یا شقی کند چونین مکن که گوید آن یارگی کراست. امیرمعزی (از آنندراج). ای آن که تویی چاره و بیچارگیم از تو صله خواستن بود یارگیم. سوزنی. نبد هیچکس را دگر یارگی که با او برون افکند بارگی. نظامی. کرا یارگی کز سر گفتگو ز من جای آبا کند جستجو. نظامی. خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود. نظامی. درآید بتندی و خونخوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی. نظامی. و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170). گر جمله را سعید کند یا شقی کند چونین مکن که گوید آن یارگی کراست. امیرمعزی (از آنندراج). ای آن که تویی چاره و بیچارگیم از تو صله خواستن بود یارگیم. سوزنی. نبد هیچکس را دگر یارگی که با او برون افکند بارگی. نظامی. کرا یارگی کز سر گفتگو ز من جای آبا کند جستجو. نظامی. خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود. نظامی. درآید بتندی و خونخوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی. نظامی. و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
المشدّ (602- 656 هجری قمری) علی بن عمر بن قزل ترکمانی یاروقی مصری شاعری است از امرای ترکمانان درمصر تولد یافته و در دارالانشاء (دبیرخانه) سمت دبیری داشته است، وفات او به دمشق بوده و او را دیوان شعری است، (الاعلام زرکلی ج 2)، و رجوع به کشف الظنون و دیوان الاسلام و فوات الوفیات و الاعلام ص 1141 ج 3 شود
اَلمُشِدّ (602- 656 هجری قمری) علی بن عمر بن قزل ترکمانی یاروقی مصری شاعری است از امرای ترکمانان درمصر تولد یافته و در دارالانشاء (دبیرخانه) سمت دبیری داشته است، وفات او به دمشق بوده و او را دیوان شعری است، (الاعلام زرکلی ج 2)، و رجوع به کشف الظنون و دیوان الاسلام و فوات الوفیات و الاعلام ص 1141 ج 3 شود
دهی است از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس، در 12هزارگزی خاور گمیشان طرفین رود خانه گرگان و دردشت واقع و هوای معتدل مرطوب مالاریایی دارد و دارای 2000 تن سکنه است، آب آن از رود خانه گرگان و محصولات آن غلات، صیفی، حبوبات و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است، دبستان و راه فرعی و پل چوبی روی رود خانه گرگان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس، در 12هزارگزی خاور گمیشان طرفین رود خانه گرگان و دردشت واقع و هوای معتدل مرطوب مالاریایی دارد و دارای 2000 تن سکنه است، آب آن از رود خانه گرگان و محصولات آن غلات، صیفی، حبوبات و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است، دبستان و راه فرعی و پل چوبی روی رود خانه گرگان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نعت تفضیلی از رقی و رقی ّ. بلندتر. راقی تر، رئیس، مهتر ترسایان. (آنندراج ذیل ارخون) : بیرون جماعتی که از حکم چنگزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند از طایفۀ مسلمانان سادات... و از نصاری آنک ایشان راارکئون و رهبان و احبار میخوانند. (جهانگشای جوینی). ج، اراکنه. رجوع به اراکنه و ارخون و ارکنت شود
نعت تفضیلی از رقی و رُقی ّ. بلندتر. راقی تر، رئیس، مهتر ترسایان. (آنندراج ذیل ارخون) : بیرون جماعتی که از حکم چنگزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند از طایفۀ مسلمانان سادات... و از نصاری آنک ایشان راارکئون و رهبان و احبار میخوانند. (جهانگشای جوینی). ج، اراکنه. رجوع به اراکنه و ارخون و ارکنت شود
عبدالله بن موسی. مکنی به ابومحمد، از اهل قرآن است. وی از ابوالولید یونس بن مغیث بن الصفا و از او ابوعیسی و این اخیر از عبدالله بن یحیی بن یحیی روایت حدیث کرده است. (از معجم البلدان)
عبدالله بن موسی. مکنی به ابومحمد، از اهل قرآن است. وی از ابوالولید یونس بن مغیث بن الصفا و از او ابوعیسی و این اخیر از عبدالله بن یحیی بن یحیی روایت حدیث کرده است. (از معجم البلدان)
سراقهالبارقی. دو تن بودند یکی سراقه بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقه بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقه بن مرداس بارقی اصغر و سراقه بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود، در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمۀ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است: منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود، جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی)، جای بار دادن پادشاه. (شرفنامۀ منیری) (دمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دمزن). درگاه. (مجموعۀ مترادفات ص 59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) : همه کاخ گاه و همه گاه شاه همه بارگاهش سراسر سپاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بگردان شاه [کیخسرو] خرامان برفتند تا بارگاه. فردوسی. هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص 379). نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان. اسدی. خوار که کردت به بارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار. ناصرخسرو. و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 97). ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد. مسعودسعد. و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه). خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟ انوری. ذره در بارگاه خورشید است سخن از بارگاه میگوید. خاقانی. خاقانی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد. خاقانی. جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را. ظهیر فاریابی. بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی. نظامی. او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه. نظامی. داد فرمان که تخت بار زنند بر در بارگاه دار زنند. نظامی. ره به گلخن نمی دهند مرا وین عجب عزم بارگاه کنم. عطار. گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مرتیمم را درید. مولوی. بی نهایت حضرت است این بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه. مولوی. ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی. سعدی (بوستان). کز این زمرۀ خلق در بارگاه نمیباشدت جز در اینان نگاه. سعدی (بوستان). تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ بارگاه. سعدی. چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه. سلمان (از شرفنامۀ منیری). مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید. حافظ. چو باشد منور ز تو بارگاه خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه. شرف الدین منیری (شرفنامۀ منیری). ، گاه ’بارگاه’ استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری. رسم تشریفات. تشریفات درباری: همی بود بهمن بزابلستان به نخجیرگه با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. ، صفۀ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس)، شکم حیوانات ماده. (برهان) (دمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا)، آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند، بندر. بارانداز: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارۀ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص 198). و برابر او [دریای فارس و بصره] بر کرانۀ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167)، شهری تجاری محل افکندن مال التجاره: خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبۀ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [به عربستان] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 149)، دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است: ’ای جعلتک بواب السلطان’. و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
سراقهالبارقی. دو تن بودند یکی سراقه بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقه بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقه بن مرداس بارقی اصغر و سراقه بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود، در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمۀ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است: منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود، جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی)، جای بار دادن پادشاه. (شرفنامۀ منیری) (دِمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دِمزن). درگاه. (مجموعۀ مترادفات ص 59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) : همه کاخ گاه و همه گاه شاه همه بارگاهش سراسر سپاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بگردان شاه [کیخسرو] خرامان برفتند تا بارگاه. فردوسی. هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص 379). نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان. اسدی. خوار که کردت به بارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار. ناصرخسرو. و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 97). ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد. مسعودسعد. و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه). خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟ انوری. ذره در بارگاه خورشید است سخن از بارگاه میگوید. خاقانی. خاقانی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد. خاقانی. جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را. ظهیر فاریابی. بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی. نظامی. او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه. نظامی. داد فرمان که تخت بار زنند بر در بارگاه دار زنند. نظامی. ره به گلخن نمی دهند مرا وین عجب عزم بارگاه کنم. عطار. گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مرتیمم را درید. مولوی. بی نهایت حضرت است این بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه. مولوی. ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی. سعدی (بوستان). کز این زمرۀ خلق در بارگاه نمیباشدت جز در اینان نگاه. سعدی (بوستان). تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ بارگاه. سعدی. چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه. سلمان (از شرفنامۀ منیری). مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید. حافظ. چو باشد منور ز تو بارگاه خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه. شرف الدین منیری (شرفنامۀ منیری). ، گاه ’بارگاه’ استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری. رسم تشریفات. تشریفات درباری: همی بود بهمن بزابلستان به نخجیرگه با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. ، صفۀ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس)، شکم حیوانات ماده. (برهان) (دِمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا)، آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند، بندر. بارانداز: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارۀ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص 198). و برابر او [دریای فارس و بصره] بر کرانۀ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167)، شهری تجاری محل افکندن مال التجاره: خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبۀ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [به عربستان] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 149)، دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است: ’ای جعلتک بواب السلطان’. و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانۀ پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمه بن الطفیل گوید: لعمری لظبی، عندباب ابن محرز اغن ّعلیه الیارقان مشوف. (المعرب جوالیقی ص 358). دستوانۀ زنان. دستبند. منگل. دستینه. دستینج. یارج. رجوع به یارج ویاره شود
یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانۀ پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمه بن الطفیل گوید: لعمری لظبی، عندباب ابن محرز اَغن ّعلیه الیارقان مشوف. (المعرب جوالیقی ص 358). دستوانۀ زنان. دستبند. منگل. دستینه. دستینج. یارج. رجوع به یارج ویاره شود
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، دستمردی، دستیاری، پشتی، یارمندی، پشتیبانی، نصرت، مساعدت، عون، معاضدت، معاونت، مظاهرت، معونت، مدد، امداد، نصر، تأیید، تعوین، عضد، یارگی، یاوری، صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی: به یاری ماهوی گر من سپاه برانم شود کارم ایدر تباه، فردوسی، بر سام فرمای تا با سپاه به یاری شود سوی این رزمگاه، فردوسی، تو در کار خاموش می باش و بس نباید مرا یاری از هیچکس، فردوسی، ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، همه ژنده پیلان فرستادمش همیدون به یاری زبان دادمش، فردوسی، قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، ای کرده سپهر و اختران یاری تو فخر است جهان را ز جهانداری تو، معزی، یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم، خاقانی، یاری از کردگار دان که رسول خاک در روی کافر اندازد، خاقانی، گرنباشد یاری دیوارها کی برآید خانه ها و انبارها، مولوی، یار شو خلق را و یاری بین، اوحدی، ، حالت و چگونگی یار، رفاقت، دوستی، مهرورزی، صحبت، مصاحبت، همنشینی، مقارنت: نه بر هرزه ست کار یار و یاری که صدق و اعتقاد آمد به یاری به یاری در فراوان کار باشد نه هرکش یار خوانی یار باشد، ناصرخسرو، با عقل مکن یار مر طمع را شاید که نخواهی ز مار یاری، ناصرخسرو، چون یاری من یار همی خوار گرفت ز آن خواست به دست من همی یار گرفت، ابوالفرج رونی، دلم را یاری از یاری ندیدم غمم را هیچ غمخواری ندیدم، معزی، ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری، سعدی، دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی، سعدی، با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی، سعدی، نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری، سعدی، رواست گر نکند یار دعوی یاری چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد، سعدی، یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی، سعدی، یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری، سعدی، این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری، سعدی، آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنرپنداری، سعدی، یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد، حافظ، بنال بلبل اگر با منت سر یاری است که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است، حافظ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم، حافظ، - بی یاری، بی رفیقی: اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی، خاقانی، -، بی مانندی: ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم، سوزنی، - یاری آمدن، کمک رسیدن، مدد رسیدن، مر ترا ناید یاری ز کسی فردا چون نیاید ز توامروز ترا یاری، ناصرخسرو، بناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران ترا یاری نیاید، خاقانی، - یاری خواستن، استمداد، (منتهی الارب)، استرفاد، (تاج المصادر بیهقی)، استنجاد، عول، تعویل، اعتثام، (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند، (حدود العالم)، شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید جز از خدای یاری، منوچهری، گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم، (تاریخ سیستان)، یاری ز خرد خواه و از قناعت برکشتن این دیو کارزاری، ناصرخسرو، یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را، ناصرخسرو، به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست، خاقانی، بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند، خاقانی، - یاری رسیدن، مدد رسیدن: از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد، نظامی، - یاری طلبیدن، یاری جستن، مدد خواستن: خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری، منوچهری، بیچاره زنده ای بود ای خواجه آن کو ز مردگان طلبد یاری، ناصرخسرو، ، چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری، (از حاشیۀ نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)، دو زن را گفته اند که در خانه دو برادر باشند، در تداول امروز مردم مشهد ’ییری’ گویند، (برهان) (اوبهی)، وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند، (برهان)، همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات ’هوو’ و ’انباغ’ و ’بنانج’ را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ) شاهد آورده اند، دستۀ هاون: با من ای یار اگر یار منی یاری کن نه چو یاری که همه زخم زند هاون را، نزاری قهستانی، و بدین معنی یار هم مرادف آمده، (از انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به یار شود
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، دستمردی، دستیاری، پشتی، یارمندی، پشتیبانی، نصرت، مساعدت، عون، معاضدت، معاونت، مظاهرت، معونت، مدد، امداد، نصر، تأیید، تعوین، عضد، یارگی، یاوری، صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی: به یاری ماهوی گر من سپاه برانم شود کارم ایدر تباه، فردوسی، بر سام فرمای تا با سپاه به یاری شود سوی این رزمگاه، فردوسی، تو در کار خاموش می باش و بس نباید مرا یاری از هیچکس، فردوسی، ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، همه ژنده پیلان فرستادمش همیدون به یاری زبان دادمش، فردوسی، قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، ای کرده سپهر و اختران یاری تو فخر است جهان را ز جهانداری تو، معزی، یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم، خاقانی، یاری از کردگار دان که رسول خاک در روی کافر اندازد، خاقانی، گرنباشد یاری دیوارها کی برآید خانه ها و انبارها، مولوی، یار شو خلق را و یاری بین، اوحدی، ، حالت و چگونگی یار، رفاقت، دوستی، مهرورزی، صحبت، مصاحبت، همنشینی، مقارنت: نه بر هرزه ست کار یار و یاری که صدق و اعتقاد آمد به یاری به یاری در فراوان کار باشد نه هرکش یار خوانی یار باشد، ناصرخسرو، با عقل مکن یار مر طمع را شاید که نخواهی ز مار یاری، ناصرخسرو، چون یاری من یار همی خوار گرفت ز آن خواست به دست من همی یار گرفت، ابوالفرج رونی، دلم را یاری از یاری ندیدم غمم را هیچ غمخواری ندیدم، معزی، ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری، سعدی، دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی، سعدی، با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی، سعدی، نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری، سعدی، رواست گر نکند یار دعوی یاری چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد، سعدی، یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی، سعدی، یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری، سعدی، این یکی کرد دعوی یاری و آن دگر دوستی و دلداری، سعدی، آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنرپنداری، سعدی، یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد، حافظ، بنال بلبل اگر با منت سر یاری است که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است، حافظ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم، حافظ، - بی یاری، بی رفیقی: اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی، خاقانی، -، بی مانندی: ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم، سوزنی، - یاری آمدن، کمک رسیدن، مدد رسیدن، مر ترا ناید یاری ز کسی فردا چون نیاید ز توامروز ترا یاری، ناصرخسرو، بناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران ترا یاری نیاید، خاقانی، - یاری خواستن، استمداد، (منتهی الارب)، استرفاد، (تاج المصادر بیهقی)، استنجاد، عول، تعویل، اعتثام، (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند، (حدود العالم)، شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید جز از خدای یاری، منوچهری، گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم، (تاریخ سیستان)، یاری ز خرد خواه و از قناعت برکشتن این دیو کارزاری، ناصرخسرو، یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را، ناصرخسرو، به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست، خاقانی، بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند، خاقانی، - یاری رسیدن، مدد رسیدن: از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد، نظامی، - یاری طلبیدن، یاری جستن، مدد خواستن: خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری، منوچهری، بیچاره زنده ای بود ای خواجه آن کو ز مردگان طلبد یاری، ناصرخسرو، ، چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری، (از حاشیۀ نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)، دو زن را گفته اند که در خانه دو برادر باشند، در تداول امروز مردم مشهد ’ییری’ گویند، (برهان) (اوبهی)، وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند، (برهان)، همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات ’هوو’ و ’انباغ’ و ’بنانج’ را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ) شاهد آورده اند، دستۀ هاون: با من ای یار اگر یار منی یاری کن نه چو یاری که همه زخم زند هاون را، نزاری قهستانی، و بدین معنی یار هم مرادف آمده، (از انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به یار شود