جدول جو
جدول جو

معنی یارفیع - جستجوی لغت در جدول جو

یارفیع
(کَ)
ده کوچکی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارین
تصویر یارین
(دخترانه)
خوشحالی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی، طاقت، قدرت، دلیری، یارگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفیع
تصویر ترفیع
بلند کردن، بالا بردن، برداشتن، بالا بردن مقام و رتبه، ارتقای مقام و رتبه یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
یارایی، توانایی، مجال و فرصت
فرهنگ فارسی عمید
شهری است در قسمت زبولون. (یوشع 19:12). و گمان میبرند که همان یافا میباشد که در طرف جنوب غربی ناصره واقع است که طولش 12 قدم است و از دهلیز به محل مدوری منتهی میشود که دارای دو سوراخ میباشد که گنجایش عبور یک نفر را خواهد داشت و از آنجا به دو مغارۀدیگر درآید و از آن دو مغاره به مغارۀ دیگری داخل شود و همچنین مغاره هایی دیگر و در یک گمان دارد که این مغاره ها مخزن غله بوده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی ی)
یاره گر. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170).
گر جمله را سعید کند یا شقی کند
چونین مکن که گوید آن یارگی کراست.
امیرمعزی (از آنندراج).
ای آن که تویی چاره و بیچارگیم
از تو صله خواستن بود یارگیم.
سوزنی.
نبد هیچکس را دگر یارگی
که با او برون افکند بارگی.
نظامی.
کرا یارگی کز سر گفتگو
ز من جای آبا کند جستجو.
نظامی.
خواجه کان دید جای صبر نبود
یاری و یارگی نداشت چه سود.
نظامی.
درآید بتندی و خونخوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی.
نظامی.
و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
قاضی ابوبکر یافعی یمنی، قاضی جند است و او را کتابی است به نام ’المفتاح’ در نحو. (معجم البلدان). قاضی ابوبکر بن محمد عبدالله جندی یافعی متوفی به سال 953 هجری قمری را دیوانی است به نام ’دیوان الیافعی’ و شعر وی نیکو و شگفت آورو محتوی بر جد و هزل باشد. (کشف الظنون ج 1 ص 526)
عبدالله بن اسعد، عفیف الدین، و رجوع به عبدالله بن اسعد و ابوالسعادات عبدالله بن اسعد در همین لغت نامه و الدرر الکامنه ج 2 صص 247- 249 و معجم المطبوعات ج 2ستون 1952 و روضات الجنات ص 407 و کشف الظنون شود
لغت نامه دهخدا
(فِ عی ی)
منسوب است به یافع. (الانساب سمعانی). میوه فروش. (دهار)
لغت نامه دهخدا
در اصطلاح پزشکی هلیون است. (اختیارات بدیعی). رجوع به هلیون و یرامع و یرامیع شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سمعانی گوید: ابوعبدالرحمن بن ربیعه بدین نسبت مشهور است و او صیرفی است و هردو به یک معنی باشد. وی از مردم کوفه است و از شعبی و از وی ابن عیینه روایت کند. (الانساب سمعانی ص 347)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مولا محمود عارفی هم عصر خاقانی و ملقب به سلمان ثانی است وفات او در حدود سال 840 هجری قمری در هرات اتفاق افتاد. دیوان غزلیاتش مشهور است. و از جمله اشعار اوست:
عهد کردم که نیایم بدر از میخانه
تابه آن دم که مرا پر نشود پیمانه.
(مجالس النفائس ص 194). و رجوع به رجال حبیب السیر ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
علأ بن عواز الخارفی از تابعین بوده است. وی از ابن عمرو روایت دارد و ابواسحاق الهمدانی از او روایت کند. (انساب سمعانی). واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نسبت است به خارف و آن بطنی از همدان باشد که در کوفه سکونت داشته است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است. (مؤید الفضلاء) ، حنا. رقون. رقان. ایرقان. فعیولیون. برنا. یرنا. یران. (اختیارات بدیعی). رجوع به حنا شود، زعفران، دم الاخوین. خون سیاوشان، زنگ (در غلّه). آفتی که بکشت رسد و آن را یرقان نیز گویند. (مؤیدالفضلاء). یرّقان. (محمود بن عمر ربنجنی). (در آدمی) زردی. صفار، بیماری در انسان. بیماری روده. (مؤید الفضلاء). زریر. (مهذب الاسماء). رجوع به یرقان شود
لغت نامه دهخدا
شهری در روم، (ولف) :
یکی هندیا و یکی فارفین
بیاموختشان زند و بنهاد دین،
فردوسی،
در نسخه های دیگر شاهنامه و از جمله در چ بروخیم (ج 8 ص 2299)، فارقین (با قاف) آمده است
از دیه های ساوه، (ترجمه تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
به معنی ’خوشحال’ پادشاه لاخیش یکی از اموریانی که معاهده کردند که بر ضد یوشعبن نون بجنگند و در نزد بیت حورون منهزم گشته در نزد مقیده مقتول شدند، (یوشع 10:1-27) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی قرصعنه است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ یربوع. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به یربوع و مدخل ربع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نادوست. ناجوانمرد. که نارفاقتی کند. که شرایط دوستی و رفاقت به جا نیارد. که دوستی و رفاقت را رعایت نکند
لغت نامه دهخدا
نیرو، قوت، طاقت، توان، تاب، استطاعت، این کلمه غالباً با ’دادن’ و ’کردن’ صرف شود چنانکه گویند دلم یارایی نداد، چشمم یارایی نمی کند ببینم، عقلم یارایی نمی کند بفهمم، زورم یارایی نداد بردارم، عمرش یارایی نکرد
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام دوایی است که آن را هلیون و مارچوبه و مارگیاه گویند. (برهان) (آنندراج). مارچوبه و هلیون. (ناظم الاطباء). هلیوم. (تحفۀ حکیم مؤمن). یرامع. رجوع به مارچوبه و هلیون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
توانائی و قدرت و قوت، جرات و جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
بر کشی بر کشیدن فرمو -1 بالا بردنبر کشیدنبر آوردن، برکشی ارتقا، جمع ترفیعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی قدرت، جرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارتیغ
تصویر یارتیغ
یرلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارلیغ
تصویر یارلیغ
بنگرید به یرلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرامیع
تصویر یرامیع
مار گیاه از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارفیق
تصویر نارفیق
ناجوانمرد، نا دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفیع
تصویر ترفیع
((تَ))
بالا بردن، برکشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
((رَ))
یارایی، توانایی، مجال، فرصت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی، طاقت، جرأت، دلیری، مجال، فرصت
فرهنگ فارسی معین
ارتقا، برکشی، پیشرفت، ترقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلانی، یارو
فرهنگ گویش مازندرانی