شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) : پی گیپا چو او روانه شود دشمن صدهزار خانه شود، سلیم (از بهار عجم)، رجوع به کیپا شود
شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) : پی گیپا چو او روانه شود دشمن صدهزار خانه شود، سلیم (از بهار عجم)، رجوع به کیپا شود
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 167 تن سکنه، آب آن از رود خانه ماسال، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمۀ رود ماسال میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 167 تن سکنه، آب آن از رود خانه ماسال، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمۀ رود ماسال میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی
ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 105هزارگزی شمال بندرعباس و هزارگزی شمال راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 20 تن است، مزرعۀ نخلستان گچو جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 105هزارگزی شمال بندرعباس و هزارگزی شمال راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 20 تن است، مزرعۀ نخلستان گچو جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام میوه ای باشد. (آنندراج). گیاهی از نوع ریباس که آنرا کزبا و کرنا ورزبا نیز گویند. (شعوری ج 2 ورق 291). اصح ’کزبا = کزوا’ است. رجوع به کزبا در برهان قاطع چ معین شود
نام میوه ای باشد. (آنندراج). گیاهی از نوع ریباس که آنرا کزبا و کرنا ورزبا نیز گویند. (شعوری ج 2 ورق 291). اصح ’کزبا = کزوا’ است. رجوع به کزبا در برهان قاطع چ معین شود