جدول جو
جدول جو

معنی گیپا - جستجوی لغت در جدول جو

گیپا
نوعی خوراک که برنج و لپه و گوشت را لای تکه های شکمبۀ گوسفند می پیچند و می پزند، گدک
تصویری از گیپا
تصویر گیپا
فرهنگ فارسی عمید
گیپا
شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) :
پی گیپا چو او روانه شود
دشمن صدهزار خانه شود،
سلیم (از بهار عجم)،
رجوع به کیپا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیتا
تصویر گیتا
(دخترانه)
نوعی آهنگ، گیتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
گیرنده، کنایه از جذاب، دلربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضربه ای که با سرپنجۀ پا به چیزی بزنند، تک پا، اردنگی
فرهنگ فارسی عمید
زن ژاپنی که فنون و آداب مخصوص بزم آرایی و سرگرم ساختن مردان را فرا گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
یونجه و اسپرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
لغت نامه دهخدا
شیردان، (شعوری)، لیپان، ظاهراً مصحف ’کیپا’
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 167 تن سکنه، آب آن از رود خانه ماسال، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمۀ رود ماسال میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) :
که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست،
فردوسی،
بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)،
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه،
سوزنی،
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانۀ بابا نبود،
مولوی،
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر،
مولوی،
،
اسیر و گرفتار،
اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد،
به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود،
بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود:
گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود،
مولوی،
، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن:
خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست،
صائب،
چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما،
صائب (از آنندراج)،
گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم،
صائب (از آنندراج)،
رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن:
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو،
مولوی،
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر،
؟
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد،
سعدی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دیه های لنگا در مازندران، (از استرآباد و مازندران رابینو ص 143بخش فارس)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 105هزارگزی شمال بندرعباس و هزارگزی شمال راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 20 تن است، مزرعۀ نخلستان گچو جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
به لغت زند و پازند گیاه و علف را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). قرائتی از رسم الخط پهلوی گیاه باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام طائری است که پایش دراز باشد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام میوه ای باشد. (آنندراج). گیاهی از نوع ریباس که آنرا کزبا و کرنا ورزبا نیز گویند. (شعوری ج 2 ورق 291). اصح ’کزبا = کزوا’ است. رجوع به کزبا در برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
ضرب و زخم با نوک پای، اردنگ، زه کونی، زفکنه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ضربه ای که با نوک پنجه زنند، تک پا، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
دلربا، جذاب
فرهنگ لغت هوشیار
شکنبه گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده پزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرپا
تصویر گرپا
شبدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضرب و زخم با نوک پای، اردنگ، ضربه ای که با نوک پنجه زنند
فرهنگ لغت هوشیار
ژاپنی بزم آور چمانی زنی که تحت تعلیم و تربیت مخصوص آداب معاشرت و مشغول کردن مردان و رقص و فنون دیگر را فرا گیرد و مجالس بزم مردان را گرم کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضربه ای که با نوک پنجه پا زده می شود
فرهنگ فارسی معین
((گِ))
هر یک از دختران ژاپنی که برای تأمین عیش و سرگرمی مردان آموزش دیده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
گیرنده، جذاب، فریبنده، زیبا، اثرگذار، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
جذاب
فرهنگ واژه فارسی سره
اردنگ، اردنگی، پاسار، پشت پا، تک پا، ضربه پا، لچ، لگد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جالب، موثر، نافذ، جذاب، ملیح، قابض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سست بنیان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی کنه ی کوچک جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ای خون خوار
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو زرد رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
سگ نگهبان، سگی که به افراد غریبه حمله کند
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس، مرطوب
دیکشنری اردو به فارسی