جدول جو
جدول جو

معنی گیسکان - جستجوی لغت در جدول جو

گیسکان
نام یکی از دهستان های یازده گانه بخش برازجان از شهرستان بوشهر است، حدود مشخصات آن به قرار زیر میباشد: از شمال، ارتفاعات مله خشتی و جمیله، از خاور، کوه بزپر و سرمشهد، از باختر دهستان حومه برازجان، از جنوب ارتفاعات هفت مله و دهستان سمل است، محلی کوهستانی است، این دهستان تقریباً در شمال خاور بخش واقع گردیده و هوای آن گرم و نسبتاً ملایم است، آب مشروب و زراعتی آن از چشمه سارها و چاه تأمین میشود، محصولات آن عبارتند از: غلات، خرما، مرکبات و بادام وشغل اهالی زراعت و باغداری و صنایع دستی آنان قالی و گلیم بافی است، این دهستان از 7 آبادی تشکیل شده و مرکز دهستان قریۀ باغ تاج است، و جمعیت آن در حدود 1500 تن می باشد، قراء مهم آن عبارتند از: نارستان، رودفاریاب و چم غاری، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسکان
تصویر باسکان
(پسرانه)
قلههای چند کوه در یک سلسلهجبال (نگارش کردی: باسکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیستان
تصویر بیستان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیستان
تصویر نیستان
جایی که نی فراوان روییده باشد، نیزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیسبان
تصویر سیسبان
درختی با برگ های پهن، گل های سفید و تخم هایی به رنگ زرد یا سیاه که در طب قدیم برای تقویت معده و معالجۀ اسهال به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، پدران
فرهنگ فارسی عمید
معمایی که به صورت منظوم از چیزی و با دادن نشانی های آن مطرح می شود مانند «چیست آن مار که بر سینۀ خصمش گذر است / کهرباپیکر و آهن دم و فولادسر است» که دربارۀ نیزه است و «آن جرم پاک چیست چو ارواح انبیا / چون روح بالطافت و چون عقل باصفا ی گه خوار و گه عزیز و گهی پست و گه بلند / گه تیره گاه صافی و گه درد و گه دوا» که دربارۀ آب است، بردک، کردک، پردک، لغز، برای مثال اگر این چیستان تو بگشایی / گوی دانش ز موبدان ببری (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
رشتۀ بلند کلفتی که از پشم یا پنبه تابیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میستان
تصویر میستان
میخانه، میکده، خم خانه
فرهنگ فارسی عمید
چهل دختران، نام کوهی واقع در دو میلی شهر شیراز و در شمال شرقی آن شهر و بنا بگفتۀ صاحب فارسنامۀ ناصری قبر شاه شجاع، ممدوح حافظ در دامنۀ آن در نزدیک ’هفت تنان’ واقع است. عبارت صاحب فارسنامه این است ’و در دامنۀ کوه چهل مقام که بصفۀ ضرابیان شهرت یافته میانۀ شمال و مشرق شیراز بمسافت ربع فرسخی قبری است که حضرت کریم خان زند سنگی بزرگ بر او انداخته است و میانۀ اهل شیرازبقبر شاه شجاع معروف گشته است’. (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 321 و 322 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص 184)
لغت نامه دهخدا
(حَ سُ)
مرد سطبر گندم گون. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است چهارفرسنگی مغربی شهر داراب فارس. (فارسنامۀ ناصری) ، نائل شدن. واصل شدن:
نه غلط کردم آنکه دانائیست
برسیده بهر مراد و هواست.
مسعودسعد.
، بلوغ. (یادداشت مؤلف)، کفاف. (یادداشت مؤلف)، به انجام رسیدن. بپایان رسیدن. فرجامیدن. بآخر رسیدن. سپری شدن. بپایان آمدن. به بن انجامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). تمام شدن. منتفی شدن. منقضی شدن. انقضاء. نفاد. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری). بلوغ. برسیدن صبر، برسیدن شکیب، برسیدن طاقت، بآخر رسیدن آن. تمام شدن آن: بلغ الطاقه، طاقت برسید. (از یادداشت مؤلف) : و طعامی که داشتند برسید گرسنه گشتند و ابراهم ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). و تا پیغامبر علیه السلام (را) آیت صبر همی آمد یاران را صبر می فرمود و صبرشان برسید از رنجه داشتن کافران ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). معروف کرخی را تصرف برسیده بود اگر بر وی جنایتی کردندی بدست وزبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق دیدی. (کیمیای سعادت). گویند شفاعت ملائکه و شفاعت پیغمبران همه برسید و شفاعت مؤمنان هم اجابت شد نماند مگر ارحم الراحمین. (کیمیای سعادت) .... گوید با ملک الموت مرایک روز مهلت ده تا توبه کنم و عذر خواهم گوید روزهابسیار پیش تو بود اکنون عمر تو برسید هیچ روز باقی نمانده گوید ساعتی مهلت ده گوید ساعتها برسیده و هیچ ساعت نمانده. (کیمیای سعادت).
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا فریاد بنده رس بشراب.
ازرقی.
آن زمانی که جان زتن برهید
بیقین دان که روزیت برسید.
سنایی.
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسدعمرم و این کار بجایی نرسد.
مجیر بیلقانی.
این زاد برسد و ترا بمنزل نرساند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صد هزار عمر چون عمر تو برسد و آن نرسد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
وگر مداد شود جمله آبهای بحار
من آن نویسم تا جملگی ز من برسد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار.
جمال الدین عبدالرزاق.
که ما از دست پیکار او ستوه افتادیم و طاقت برسید. (تاریخ طبرستان). ابوالقاسم قشیری گفت چون بولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر. (تذکره الاولیاء).
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریۀ خونی جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید.
عطار.
عمرم برسید تا بدین عقل ضعیف
بشناختم اینقدر که نشناختمش.
عطار.
خوش خوش برسید عمرم از گفت و شنید
وین غصۀ عمر من بپایان نرسید.
عطار.
طاقت برسید و هم نگفتم
عشقت که ز خلق می نهفتم.
سعدی.
عهد بسیاربکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی.
فرض فائت را بقدر طاقت قضا کرده شد و سخن برسید. (المضاف الی بدایع الازمان). شبی تشنگی بر من غالب شد و طاقتم برسید. (یواقیت العلوم). الذف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی). ناکز، آن چاه که آبش برسیده باشد. (السامی فی الاسامی)، مردن. (یادداشت مؤلف) :
رنجی که کناره نیست تا حشر پدید
وانگه در حشر را نهان است کلید
برخیره و هرزه چند خواهیم دوید
دردا که در این درد بخواهیم رسید.
محمد بن ابی القاسم بن محمد (از تاریخ بیهقی).
، تفتیش کردن. رسیدگی کردن. رسیدن. بررسی کردن. وارسی کردن. بغوررسیدن. فحص کردن. تحقیق کردن. (یادداشت مؤلف) : و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که برسید تا اینجا به چه شغل آمد. (تاریخ سیستان ص 195). فرمود تا بررسیدند که او را اندرین چند خرج شده است برسیدند وی... (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون، در 48 هزارگزی خاور کنار تخته و دامنۀ جنوبی کوه سلب، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 83 تن سکنه، فارسی زبان، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حوضۀ شهرستان بیرجند که در 20 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. قریه ای کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق اردکان (فارس) . (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان درختنگان بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 26هزارگزی شمال خاوری کرمان و 14هزارگزی شمال شوسۀ کرمان به زاهدان، در محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 110 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ / سُ)
خرمای ردی، خرمابن که بار کم آرد و غورۀ آن متغیر گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان قره باغ بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 12000گزی جنوب شیراز. هوای آن معتدل است و 400 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به شیراز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، گذشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
نخ تابیده از چند نخ مانند طناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیسبان
تصویر سیسبان
تخم گیاه پنج انگشت است که آن را حب الفقد نیز نامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخکان
تصویر شیخکان
(جمع شیخک که تصغیر مع التحقیر شیخ است) سالارکان بخرد نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیستان
تصویر نیستان
جاییس که در آن نی فراوان روید: نی زار
فرهنگ لغت هوشیار
میخانه میکده: به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
فرهنگ لغت هوشیار
سرخس را گویند که گونه ای از آن بنام سرخس نر در مازندران فراوان است و عصاره آنرا جهت دفع کرم کدو (کدو دانه) بکار میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژیسمان
تصویر ژیسمان
فرانسوی بستر زبانزد زمین شناسی، توده کانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیستان
تصویر چیستان
بعمنی پرسیدن است بطرزی که جواب دادن بان مشکل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیستان
تصویر چیستان
لغز، معما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
رشته، طناب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
جمع نیاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیستان
تصویر نیستان
((نِ یا نَ یَ))
نی زار، کشت زار نیشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیستان
تصویر چیستان
معما
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، آباء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نایسکان
تصویر نایسکان
مخالف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیرکان
تصویر زیرکان
اکیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
طناب
فرهنگ واژه فارسی سره