جدول جو
جدول جو

معنی گیسودار - جستجوی لغت در جدول جو

گیسودار
مرکب از: گیسو+ دار (دارنده)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دارندۀ گیسو، گیسو و گیس دار، ذوذؤابه، آنکه مویهای سر وی دراز باشد، (از ناظم الاطباء)، کنایه از سید باشد، (برهان)، به مناسبت آنکه علویان در قدیم گیسو داشتند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مولازاده، (برهان) (آنندراج)، مولازاده یعنی پسر غلام، (غیاث اللغات)، پیرزاده، (برهان قاطع) (آنندراج)،
- هفت گیسودار، بنات نعش، هفت اورنگ:
چون دو لشکر درهم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند،
خاقانی،
،
نام ستاره ای نحس که مانند گیسوی دراز برآید و قدما او را از ثوانی نجوم شمرده و می گفتند بخاری است متصاعد از زمین که چون به کرۀ نار رسد بسوزد یک سوی آن غلیظ و دیگر سوی تنگ یعنی رقیق بود و سوی رقیق را ذؤابه و سوی غلیظ را ذنب می نامیدند، رجوع به ذوذؤابه شود
لغت نامه دهخدا
گیسودار
صفت کرساسپ (گرشاشب) فرزند ثریت است که در ادبیات پهلوی و فارسی از مشاهیر پهلوانان ایران است، و صفات دیگری چون: (گئسو) و گرزورو (گذور) و نرمنش (نئیرمنو) (نیرم) (نریمان)، داشته ولی از نخستین صفت او (گیسودار) یا گئسو در حماسه های ملی ما اثری نیست، (از حماسه سرایی در ایران چ 1 و 2 ص 518)
لغت نامه دهخدا
گیسودار
آنکه دارای گیسو است، سید علوی (بمناسبت آنکه در قدیم علویان گیسو داشتند)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گاودار
تصویر گاودار
کسی که گاو نگهداری کند و گاو پرورش بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیادار
تصویر گیادار
جایی که گیاه دارد، مرغزار، علفزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیودار
تصویر دیودار
نوعی سرو، درختی بسیار بلند و تناور و با چرب و تندبو و برگ های ساده و پهن که از چوب آن دکل کشتی درست میکنند، صنوبر هندی
فرهنگ فارسی عمید
قریه ای است واقع در دو فرسخ بیشتر میانۀ جنوب ومشرق دراهان به فارس، (از فارسنامۀ ناصری ص 273)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. واقع در 42000 گزی خاور گناباد. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 352 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 73000 گزی شمال قاین و سر راه مالرو و عمومی بزن آباد، محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 155 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آن غلات و شلغم و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی ایشان قالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وْ دَ)
صاحب آنندراج و شعوری (ج 2 ورق 310) آن را به معنی کرمکهایی نوشته اند که در آب مکون شوند. اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مخفف گیاه دار، آنجای که گیا دارد، دارای گیاه، مرغزار، علفزار، باغ و بوستان:
بدو در گیادار وی گونه گون
گل و میوه از صدهزاران فزون،
اسدی،
گل و نیشکر بی کران انگبین
گیادار و از میوه ها همچنین،
اسدی
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، دارندۀ گیر، گیردارنده، دارندۀ مانع و سد راه، (از یادداشت به خط مؤلف)،
مخفف گیر و دار است، اخذ و ضبط، شور و غوغای مبارزان، رزم و کارزار، (از ناظم الاطباء)، رجوع به گیر و دار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
صاحب و مالک گاو، گاودارنده، محافظ و نگهبان او
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 240 هزارگزی جنوب دیلم و 6 هزارگزی راه ساحلی دیلم به گناوه، جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، و رجوع به فهرست فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(زِیْ وِ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
سرو هندی را نیز گویند و بعربی شجرهالجن خوانند و در اختیارات شجرهاﷲ نوشته اند و بعضی گویند درختی است مانند درخت کاج و شیره دارد. (از برهان). صنوبر هندی. (ناظم الاطباء). درخت سرو. (برهان). نوعی از سرو. (ناظم الاطباء). درختی است بسیار عظیم و بلندتر از پنجاه شصت ذرع و اهالی فرنگ از چوب آن دول جهازات سازند و سبب این تسمیه همان مفهوم بزرگی دیو است و دار بپارسی زرنباد درخت است... و یحتمل این لغت از پارسی و هندی مرکب باشد. (آنندراج). ابن ماسویه گوید او از جنس درخت ابهل است و بعضی گویند دیودار صنوبر هندی است و او بچوب زرنباد مشابهت دارد در طعم او با اندک تیزی باشد. رازی گوید در بعضی مواضع شیره پیدا باشد که او را به اطراف نقل کنند و گمان من آن است که او شیرۀ درخت دیودار است. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی). دیبدارو معنی دیودار شجرهالجن است و آن نوعی از ابهل است یا مقل و آن را صنوبر هندی خوانند و عیدان وی مانند عیدان زرنباد بود بهندی کرک گویند. (از اختیارات بدیعی). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ اَ دَ / دِ)
دیودارنده. مردم دیوانه و مصروع. (برهان) (ناظم الاطباء). مجنون. دیوانه. پری دار. مصروع. (یادداشت مؤلف). آنکه دیو و شیطان در اندرون دارد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در یک هزارگزی باختر کوهدشت در کنار باختری اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت، جلگه و معتدل مالاریایی است، سکنۀ آن 27 تن است، آب آن از رود گودارپهن تأمین میشود، محصول آن غلات و لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
چون گیسو، گیسووش، مانند گیسو در سیاهی و بلندی و رشته:
آن چنگ ازرق سار بین زر رشته در منقار بین
در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ خوا / خا)
دارندۀ گیاه، رجوع به گیادار شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
محمد بن یوسف حسینی دهلوی. از صوفیان طریقت چشتیه است. وی به جای محمود چراغ دهلی بر مسند طریقت نشست و در سال 825 هجری قمری درگذشت. او را رسائلی به فارسی است. تاریخ وفات او را چنین نظم کرده اند:
عالمی را کشید از چه آز
به رسنهای گیسوان دراز
سال نقلش که همچو لؤلؤ سفت
عقل مخدوم دین و دنیا گفت.
دیوانی دارد که شاگرد او سید محمد آن را گردآوری کرده است. (از الذریعه ج 9 ص 937)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه گیسوی بلند دارد. صاحب گیسوی دراز و بلند
لغت نامه دهخدا
درخت لیمو، گیاهی است که در بهار از سنگ روید و بوی لیمو کند اماصحیح کلمه، لیمو داروست، و رجوع به لیمودارو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیرودار
تصویر گیرودار
اخذ و ضبط، شور و غوغای آنها
فرهنگ لغت هوشیار
مانند گیسو (در سیاهی و بلندی و رشته) : آن چنگ ازرق ساربین زر رشته در منقاربین در قید گیسو وار بین پایش گرفتار آمده. (خاقانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیمودار
تصویر لیمودار
درخت لیمو، لیمو دارو
فرهنگ لغت هوشیار
آنجا که گیاه دارد، علفزار مرغزار: گل و نیشکر بی کران انگبین گیادار و از میوه ها همچنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیسودراز
تصویر گیسودراز
صاحب موی بلند و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودار
تصویر گاودار
کسی که گاو را نگهدارد و تربیت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرودار
تصویر گیرودار
((رُ))
بحبوحه، هنگامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیودار
تصویر دیودار
دیوانه، مصروع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودار
تصویر سودار
ارفاقی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرودار
تصویر گرودار
امین
فرهنگ واژه فارسی سره
بحبوحه، حیص وبیص، گیراگیر، هنگامه، پیکار، جدال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرافاده و خودپسند
فرهنگ گویش مازندرانی