جدول جو
جدول جو

معنی گیرز - جستجوی لغت در جدول جو

گیرز
گویا کلمه روسی صورت متداول گیلز است در میان فارسی زبانان و آن لولۀ کاغذی است نازک و باریک که دو لب آن را به درازا به یکدیگر چسبانده اند تا توتون در آن کنند و سیگارت سازند، (یادداشت به خط مؤلف)، توضیح آنکه آنچه از سیگارت با دست پیچند کاغذ آن را ’کاغذ سیگار’ گویند و آنچه بوسیلۀ ماشین پیچیده شود کاغذ آن را گیرز اصطلاح کنند
لغت نامه دهخدا
گیرز
کاغذ سیگارت که بوسیله ماشین پیچیده شود
تصویری از گیرز
تصویر گیرز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیلز
تصویر گیلز
کاغذ سیگارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیره
تصویر گیره
ابزاری که برای نگه داشتن، فشار دادن و یا گرفتن چیزی به کار می رود، انبر، وسیله ای چوبی، فلزی یا پلاستیکی برای نگاه داشتن لباس روی طناب یا میله، وسیله ای برای جمع کردن یا نگه داشتن موی سر، وسیله ای برای ضمیمه کردن کاغذها به هم، در پزشکی وسیله ای برای بستن رگ و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
گیرنده، کنایه از جذاب، دلربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریز
تصویر گریز
گریختن، فرار، گریختن از برابر کسی یا چیزی
گریز زدن: کنایه از هنگام سخن گفتن یا نوشتن از مطلبی به مطلب دیگر پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیرک
تصویر گیرک
دوشاخه، پریز
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
مرکز بخش موزل از ناحیۀ متز کامپانی (در فرانسه) با 1090 تن جمعیت. کلیسایی قدیمی به سبک گتیک و رومی در این قسمت وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دوشاخه ای که با آن میتوان جریان برق را از سیمی که دارای برق است گرفت. (یادداشت به خط مؤلف). پریز
لغت نامه دهخدا
(رِ)
اسم مصدر از گرفتن. گیرندگی، تسخیر و گرفتگی و قبض، زدن با نیزه و طعنه، سرزنش و ملامت، جرم و گناه، عیب و تقصیر. (ناظم الاطباء). اما این معانی در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مخفف تیریز است. که چاپوق لباس باشد. (فرهنگ نظام) :
عمرها باید که درزی جامه ای بهرم برد
و آستین و تیرز آرد زو پدید و وربدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 30).
حد آن وربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چال در و روزن دار.
نظام قاری.
این آستین و تیرز از یکدگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان.
نظام قاری.
رجوع به تیریز شود
لغت نامه دهخدا
نام پهلوان ایرانی بوده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد، رجوع به کبروی و گیروی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
اسم آلت مشتق است. مرکب از: گیر (گرفتن) + ه پسوند مکان و آلت. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، سبد کوچک را گویند و آن ظرفی است که از چوب و نی و گیاه و امثال آن بافند. (برهان قاطع). سبد خرد که در آن میوه نمایند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) ، آنچه بگیراند. مخفف آتش گیره. آنچه بدان آتش را بگیرانند و مشتعل سازند. فروزینه. (یادداشت به خط مؤلف). چخماخ. آتش زنه. (برهان) ، آلت چوبی یا فلزی که بدان رخت شسته را به طناب دربندند، تا باد و نظایر آن نبرد. (یادداشت مؤلف) ، آلت فلزین که برای اتصال دادن اوراق کاغذ به کار برند و بدان صفحات را به هم پیوند دهند. (یادداشت مؤلف) ، آلت فلزی دوشاخه مانند که زنان به کمک آن تارها و دسته های موی سر را به جانبی که خواهند برند و ثابت نگه دارند، آلت فلزی که برای برآوردن میخ و بریدن سیم یا برگرفتن اشیاء به کار رود. گازانبر. انبردستی. کلبتین. (یادداشت به خط مؤلف) ، انبری که جرّاحان بدان شریان بریده را گیرند تا زیاد خون ندود. (یادداشت به خط مؤلف) ، نوعی از آلت و دستگاه کار صنعتگران باشد. (فرهنگ نظام). آلتی که نجاران و آهنگران را باشد و آن عبارت است از دو قطعه آهن شبیه به دو دهانۀ گازانبر که بر پایه ای استوار است و یکی ا ز آن دو ثابت و دیگری متحرک است و چون خواهند که قطعه آهن یا چوبی را برای بریدن یا سوهان کردن و جز آن ثابت نگه دارند آن را میان دو دهانه گذارند و فاصله این دو دهانه را با گرداندن لولۀ آهنی که از سر تابن شیار مارپیچ دارد و از ثقبۀ هر دو قطعه آهن دهانه های آن عبور کرده است اندک و بسیار کنند تا شی ٔ رادر میان گیرد و بفشارد و استوار نگه دارد. رجوع به گیره پیچ شود، چنگال دوشاخۀ دهان جانوران. (لغات فرهنگستان ایران) ، فنری نیم دایره به قطر ساق پا که دوچرخه سواران بر کعب خود بنهند تا دم شلوار را گردپا نگه دارد و به زیر چرخ گیر نکند، قسمتی از آلت در باشد. گیرۀ در. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ زُ)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 18هزارگزی شمال باختری ریوش، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. هوای آن معتدل و دارای 755 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گریختن. فرار کردن:
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی.
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.
ناصرخسرو.
لکن صورت (صورت مقابل ماده) کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی.
سنایی.
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
سوزنی.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
سعدی.
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
سعدی.
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 74).
، رهایی:
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
قاآنی.
، آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث). تخلص. رجوع به تخلص شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 66000 گزی جنوب رودسر، محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 406 تن است، آب آن از چشمه سار تأمین میشود، محصولات آن غلات، بنشن ولبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی ایشان شالبافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قلعۀ گیری قلعه ای است در هندوستان که در آن قلعه سلطان مسعود بن محمود سبکتکین بوسیلۀ برادرش محمد زندانی شد و آنگاه به قتل رسید، (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 690) (اخبار الدوله السلجوقیه ص 14)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رحل باشدو آن چیزی است که از چوب سازند و مصحف و کتاب بر بالای آن گذارند و بخوانند. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (شعوری ج 2 ص 294) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) :
که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست،
فردوسی،
بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)،
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه،
سوزنی،
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانۀ بابا نبود،
مولوی،
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر،
مولوی،
،
اسیر و گرفتار،
اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد،
به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود،
بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود:
گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود،
مولوی،
، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن:
خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست،
صائب،
چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما،
صائب (از آنندراج)،
گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم،
صائب (از آنندراج)،
رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن:
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو،
مولوی،
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر،
؟
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ بَ)
نیرزنده. که ارزش ندارد. که بی ارزش است.
- هیچ نیرز، که ارزشی ندارد
لغت نامه دهخدا
حاصل مصدر است از گرفتن ولی بتنهایی به کار نمیرود بلکه در جزء دوم حاصل مصدر مرکب می آید و از آن جمله در کلمات ذیل: آبگیری، آب غوره گیری، آب میوه گیری، بنزین گیری، بهانه گیری، پاگیری، جن گیری، خانه گیری، خمیرگیری، دامنگیری، دستگیری، روگیری، دلگیری، سربازگیری، عالمگیری، عرقگیری، غلطگیری، فالگیری، قابگیری، کره گیری، کشتی گیری، کناره گیری، گلاب گیری، گردگیری، لکه گیری، ماهی گیری، ناخن گیری، نفت گیری، رجوع به هریک از این کلمات در ردیف خود شود، و گاه در تداول عامه به جای ’گری’ به کار رود، چون: خل گیری، وحشی گیری، (از یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیلز
تصویر گیلز
کاغذ سیگارت که بوسیله ماشین پیچیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گرفتن گیرندگی، قبض تصرف، نیزه زنی طعن، سرزنش ملامت، جرم گناه، تقصیر عیب
فرهنگ لغت هوشیار
اول شخص مفرد مضارع از گرفتن، در مورد فرض و انگارش استعمال شود: گیرم که مارچوبه کند تن بشکل مار کوزهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست ک (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیره
تصویر گیره
آلتی که چیزی را بگیرد و نگاه دارد، انبر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیبات بکار رود و حاصل مصدر سازد بمعانی ذیل: الف - گرفتن: آب گیری بهانه گیری خمیر گیری گردگیری. ب - آلت گرفتن و استخراج: آب میوه گیری گلابگیری. توضیح در حقیقت این کلمات بصفات مختوم به گر پیوندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریز
تصویر گریز
گریختن، فرار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
دلربا، جذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریز
تصویر گریز
((گُ))
گریختن، فرار کردن، رهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
گیرنده، جذاب، فریبنده، زیبا، اثرگذار، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیره
تصویر گیره
((رِ))
وسیله ای برای گرفتن و نگه داشتن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریز
تصویر گریز
اجتناب، فرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیرا
تصویر گیرا
جذاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیرش
تصویر گیرش
جذب
فرهنگ واژه فارسی سره
انهزام عقب نشینی، فرار، هزیمت، اجتناب، پرهیز 3، رم، طفره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بست، قلاب، گیر، سبد، آتش زنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد