جدول جو
جدول جو

معنی گیربران - جستجوی لغت در جدول جو

گیربران(رَ)
جایگاهی است به مغرب ایران که خط سرحدی ایران و ترکیه از آن میگذرد. (جغرافی غرب ایران ص 126)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوربان
تصویر گوربان
نگهبان گور، محافظ مقبره
فرهنگ فارسی عمید
اعدام کردن محکوم بدین صورت که او را سرپا نگاه دارند و چند تن با تفنگ به طرف او شلیک کنند، فروریختن تیرهای پی در پی از هر سو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربان
تصویر شیربان
نگهبان شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریبان
تصویر گریبان
آن قسمت از جامه که اطراف گردن را می گیرد، یخۀ جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردران
تصویر گردران
ران پر از گوشت و گرد، بیخ ران
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ)
نام پاسگاه مرزبانی کشور و شعبه شیلات جزیره میانکاله است. این محل در 15هزارگزی باختر امیرآباد واقع است و سکنۀ آن افراد پاسگاه و کارگران شیلات می باشند. آب آن از چاهی که در 500 گزی پاسگاه واقع است، تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 49000گزی شمال باختری کرمانشاه و 3000گزی باختر شوسۀ سنندج. هوای آن سرد و دارای 220 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه رازآور. تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و چغندر و قند و برنج و تریاک و توتون و شغل اهالی زراعت است و تابستان از گروران اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) :
پر آب ترا غیبه های جوشن
پر خاک تراچرخۀ گریبان.
منجیک.
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون.
اسدی.
نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها.
ناصرخسرو.
تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597).
زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه).
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.
سوزنی.
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن و گل زیر پای.
باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد.
مجیر بیلقانی.
دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان میخورم.
عطار.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان).
ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود
صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد.
صائب (از آنندراج).
هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
سر با مست گریبان یقه ای با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
- از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن:
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند.
صائب.
- دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی:
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم.
سعدی.
- دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به.
- دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن.
- سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق.
منوچهری.
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر.
سعدی.
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند.
سعدی (بدایع).
- سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن.
- ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت.
- سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی (بوستان).
- سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه).
- سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن.
- ، بفکر فرورفتن.
- ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن:
تردامنان چوسر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم.
خاقانی.
- سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ننگ.
سعدی (بوستان).
، جیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ صِ)
ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در 30000گزی جنوب حاجی آباد و 2000گزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. دارای 35 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). قریه ای است در دوفرسنگی کمتر میانۀ جنوب و مشرق طارم. (فارسنامۀ ناصری ص 218)
لغت نامه دهخدا
مقبری ّ، (صراح) (منتهی الارب)، محافظ گور، حافظ و نگاهبان قبور، پاسبان قبور، خادم قبرستان یا مقبره:
یکی بنده باشم روان تو را
پرستش کنم گوربان تو را،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گنبران، دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 14500 گزی خاوری هوراند و 37500 گزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن معتدل مایل به گرمی و سکنه اش 35 تن است. آب آنجا از رود خانه قره سو و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پنبه و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ده محل سکونت ایل حسینکلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) :
همی شد دوان شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند،
فردوسی،
گاو چشم دلیر شوخ گشاد
چشم بر شیربان شیرآغال،
ازرقی (از انجمن آرا)،
- شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)،
،
در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان دارای 146 تن سکنه. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان قالیبافی. راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ بَ)
مغرب. خاور. خاوران. باختر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 15هزارگزی جنوب خاور فلاورجان، متصل براه آب نیل بپل بابامحمود. جلگه، معتدل، دارای 467 تن سکنه. آب آن از زاینده رود محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان حسین آباد است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر:
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب، خون اندر آمد به جوی،
فردوسی،
اگر مان بود دیگر ایدر درنگ
نبینید جز تیرباران و سنگ،
اسدی،
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر،
سوزنی،
عالمی پر تیرباران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته ام،
خاقانی،
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت،
خاقانی،
ز بس تیرباران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش،
نظامی،
گر آن تیرباران کنون آمدی
بجای نم ازابر خون آمدی،
سعدی،
زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش
ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد،
سعدی،
خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران،
سعدی،
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر،
سعدی،
تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند
از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن،
دانش (از آنندراج)،
- تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) :
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم،
خاقانی،
- تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد:
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد
تیرباران نگاه خلق را آماده باش،
صائب (از آنندراج)،
ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم
تیرباران نگاهی از خدامی خواستم،
محسن تأثیر (ایضاً)،
رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود،
، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
قسمی از طعام می باشد. (آنندراج). شاید زیره بریان و بریانی که با زیره آمیخته باشند
لغت نامه دهخدا
مصحف گربان، (حاشیۀ برهان چ معین)، فدا باشد یعنی بدلی که خودرا یا دیگری را بدان از بلا برهاند، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خونبها، فدا، و قربان، (ناظم الاطباء)، مؤلف انجمن آرا گوید: ظن غالب این است که گیریان با بای ابجد بود که قربان و قربانی معرب و مبدل آن گردید، رجوع شود به کیریان، فدا و قربان،
گریان که گریه کنان باشد، (برهان قاطع)، تلفظ عامیانۀ گریان، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی شمال باختری شوسۀ خوی به سلماس. کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وْ دَرْ رَ)
دهی است از دهستان قطور بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 54هزارگزی جنوب باختری خوی در مسیر راه ارابه رو ترس آباد به قطور. محلی دامنه، آب و هوای آن سردسیر و سالم و سکنۀ آن 198 تن است. آب آن از درۀ نرس آباد تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
محافظ قبرنگهبان مقبره: یکی بنده باشم روان ترا پرستش کنم گوربان ترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریبان
تصویر گریبان
یقه، قسمتی از جامه که اطراف گردن را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذربان
تصویر گذربان
محافظ راه، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیربدان
تصویر هیربدان
رئیس هیربدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذربان
تصویر گذربان
((گُ ذَ))
محافظ، راهدار، آن که باج و خراج راه نزد وی جمع شود، ملاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیرباران
تصویر تیرباران
کشتن محکومین با گلوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریبان
تصویر گریبان
((گَ))
بخشی از جامه که گردن را در برمی گیرد، یقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوربران
تصویر خوربران
غرب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریبان
تصویر گریبان
یقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تیراندازی، گلوله باران، اعدام
فرهنگ واژه مترادف متضاد