نام پاسگاه مرزبانی کشور و شعبه شیلات جزیره میانکاله است. این محل در 15هزارگزی باختر امیرآباد واقع است و سکنۀ آن افراد پاسگاه و کارگران شیلات می باشند. آب آن از چاهی که در 500 گزی پاسگاه واقع است، تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام پاسگاه مرزبانی کشور و شعبه شیلات جزیره میانکاله است. این محل در 15هزارگزی باختر امیرآباد واقع است و سکنۀ آن افراد پاسگاه و کارگران شیلات می باشند. آب آن از چاهی که در 500 گزی پاسگاه واقع است، تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 49000گزی شمال باختری کرمانشاه و 3000گزی باختر شوسۀ سنندج. هوای آن سرد و دارای 220 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه رازآور. تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و چغندر و قند و برنج و تریاک و توتون و شغل اهالی زراعت است و تابستان از گروران اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 49000گزی شمال باختری کرمانشاه و 3000گزی باختر شوسۀ سنندج. هوای آن سرد و دارای 220 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه رازآور. تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و چغندر و قند و برنج و تریاک و توتون و شغل اهالی زراعت است و تابستان از گروران اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جَیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در 30000گزی جنوب حاجی آباد و 2000گزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. دارای 35 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). قریه ای است در دوفرسنگی کمتر میانۀ جنوب و مشرق طارم. (فارسنامۀ ناصری ص 218)
ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در 30000گزی جنوب حاجی آباد و 2000گزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. دارای 35 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). قریه ای است در دوفرسنگی کمتر میانۀ جنوب و مشرق طارم. (فارسنامۀ ناصری ص 218)
مقبری ّ، (صراح) (منتهی الارب)، محافظ گور، حافظ و نگاهبان قبور، پاسبان قبور، خادم قبرستان یا مقبره: یکی بنده باشم روان تو را پرستش کنم گوربان تو را، فردوسی
مَقْبری ّ، (صراح) (منتهی الارب)، محافظ گور، حافظ و نگاهبان قبور، پاسبان قبور، خادم قبرستان یا مقبره: یکی بنده باشم روان تو را پرستش کنم گوربان تو را، فردوسی
گنبران، دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 14500 گزی خاوری هوراند و 37500 گزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن معتدل مایل به گرمی و سکنه اش 35 تن است. آب آنجا از رود خانه قره سو و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پنبه و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ده محل سکونت ایل حسینکلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
گنبران، دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 14500 گزی خاوری هوراند و 37500 گزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن معتدل مایل به گرمی و سکنه اش 35 تن است. آب آنجا از رود خانه قره سو و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پنبه و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ده محل سکونت ایل حسینکلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
دهی از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 15هزارگزی جنوب خاور فلاورجان، متصل براه آب نیل بپل بابامحمود. جلگه، معتدل، دارای 467 تن سکنه. آب آن از زاینده رود محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 15هزارگزی جنوب خاور فلاورجان، متصل براه آب نیل بپل بابامحمود. جلگه، معتدل، دارای 467 تن سکنه. آب آن از زاینده رود محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر: چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب، خون اندر آمد به جوی، فردوسی، اگر مان بود دیگر ایدر درنگ نبینید جز تیرباران و سنگ، اسدی، از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر، سوزنی، عالمی پر تیرباران جفاست بر حقم گر چشم جان در بسته ام، خاقانی، تیرباران بلا پیش و پس است از فراغت سپری خواهم داشت، خاقانی، ز بس تیرباران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش، نظامی، گر آن تیرباران کنون آمدی بجای نم ازابر خون آمدی، سعدی، زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد، سعدی، خلاف شرط یارانست سعدی که برگردند روز تیرباران، سعدی، گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر، سعدی، تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن، دانش (از آنندراج)، - تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم، خاقانی، - تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد: ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد تیرباران نگاه خلق را آماده باش، صائب (از آنندراج)، ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم تیرباران نگاهی از خدامی خواستم، محسن تأثیر (ایضاً)، رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود، ، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر: چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب، خون اندر آمد به جوی، فردوسی، اگر مان بود دیگر ایدر درنگ نبینید جز تیرباران و سنگ، اسدی، از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر، سوزنی، عالمی پر تیرباران جفاست بر حقم گر چشم جان در بسته ام، خاقانی، تیرباران بلا پیش و پس است از فراغت سپری خواهم داشت، خاقانی، ز بس تیرباران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش، نظامی، گر آن تیرباران کنون آمدی بجای نم ازابر خون آمدی، سعدی، زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد، سعدی، خلاف شرط یارانست سعدی که برگردند روز تیرباران، سعدی، گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر، سعدی، تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن، دانش (از آنندراج)، - تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم، خاقانی، - تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد: ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد تیرباران نگاه خلق را آماده باش، صائب (از آنندراج)، ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم تیرباران نگاهی از خدامی خواستم، محسن تأثیر (ایضاً)، رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود، ، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
مصحف گربان، (حاشیۀ برهان چ معین)، فدا باشد یعنی بدلی که خودرا یا دیگری را بدان از بلا برهاند، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خونبها، فدا، و قربان، (ناظم الاطباء)، مؤلف انجمن آرا گوید: ظن غالب این است که گیریان با بای ابجد بود که قربان و قربانی معرب و مبدل آن گردید، رجوع شود به کیریان، فدا و قربان، گریان که گریه کنان باشد، (برهان قاطع)، تلفظ عامیانۀ گریان، (حاشیۀ برهان چ معین)
مصحف گربان، (حاشیۀ برهان چ معین)، فدا باشد یعنی بدلی که خودرا یا دیگری را بدان از بلا برهاند، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خونبها، فدا، و قربان، (ناظم الاطباء)، مؤلف انجمن آرا گوید: ظن غالب این است که گیریان با بای ابجد بود که قربان و قربانی معرب و مبدل آن گردید، رجوع شود به کیریان، فدا و قربان، گریان که گریه کنان باشد، (برهان قاطع)، تلفظ عامیانۀ گریان، (حاشیۀ برهان چ معین)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی شمال باختری شوسۀ خوی به سلماس. کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی شمال باختری شوسۀ خوی به سلماس. کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قطور بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 54هزارگزی جنوب باختری خوی در مسیر راه ارابه رو ترس آباد به قطور. محلی دامنه، آب و هوای آن سردسیر و سالم و سکنۀ آن 198 تن است. آب آن از درۀ نرس آباد تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قطور بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 54هزارگزی جنوب باختری خوی در مسیر راه ارابه رو ترس آباد به قطور. محلی دامنه، آب و هوای آن سردسیر و سالم و سکنۀ آن 198 تن است. آب آن از درۀ نرس آباد تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)