جدول جو
جدول جو

معنی گیرانه - جستجوی لغت در جدول جو

گیرانه
(نَ / نِ)
چیله. تنورافروز. چیزی که بدان آتش روشن کنند. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گیرانه
آنچه که بدان آتش افروزند آتش زنه
تصویری از گیرانه
تصویر گیرانه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایرانه
تصویر ایرانه
(دخترانه)
منسوب به ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میرانه
تصویر میرانه
(دخترانه)
میر (ازعربی) + انه (فارسی) امیرانه، شاهانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویرانه
تصویر ویرانه
جای خراب و ویران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرانه
تصویر شیرانه
شیر مانند مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
دیرین، دیرینه، کهن، زمان دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرانه
تصویر بیرانه
ویرانه، جای خراب و ویران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد:
زان پیش که یک خطا ببیند از ما
ما را به دو دیو راهزن گیرانده.
ملاطغرا (از آنندراج).
، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده:
شاهی که زمین را به زمن گیرانده
دنبالۀ چین را به ختن گیرانده.
ملاطغرا (از آنندراج).
، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
لغت نامه دهخدا
عمل گیران، گیرندگی، افروختگی، اسیری، و رجوع به گیران شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
جای خراب. ویران. خراب. خرابه. غیرمسکون:
که این خان ویرانه آباد کرد
که چرخش نه بی بوم و بنیاد کرد.
(شاهنامه، ملحقات ص 13 بیت 258).
گنج تو را فقر تو ویرانه بس
شمع تو را ظل تو پروانه بس.
نظامی.
زهد غریب است به میخانه در
گنج عزیز است به ویرانه در.
نظامی.
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویرانه زآن پس می شتافت.
مولوی.
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم ؟
حافظ.
بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته
هرکس بقدر همت خود خانه ساخته.
هلال جغتایی (از مجلۀ یغما دورۀ 7 ص 378).
سیلاب گرفت گرد ویرانۀ عمر
وآغاز پری نهاد پیمانۀ عمر.
؟
- ویرانه بوم، سرزمین ویران:
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم
به فر وی آبادتر شد ز روم.
نظامی.
- ویرانه رنگ، خراب گونه:
که امشب در این کاخ ویرانه رنگ
به امّید مالی گرفتم درنگ.
نظامی.
- ویرانه شدن، خراب شدن:
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بی دانه شد.
نظامی.
- ویرانه گیتی، سرزمین و دنیای خراب:
زچین و ز سقلاب وز هند و روم
ز ویرانه گیتی و آباد بوم.
فردوسی.
- ویرانه نشین، خرابه نشین. ساکن ویرانه:
کلبۀ فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین میباشد.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند در 36 کیلومتری جنوب خاوری دماوند و 14 هزارگزی کیلان. راه فرعی دارد. سکنۀ آن 280 تن و آب آن از قنات و فاضلاب رود خانه سرخده و محصول آن غلات، بنشن، مختصر قیسی و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ خاک تپه جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / نِ)
نوعی از فطر و از آن بزرگتر. و تازۀ او سفید و زرد و خشک او سرخ است و در زیر درخت بلوط و زیتون میروید، و از سموم قتاله است حتی بوئیدن آن. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتیست مانند فطر و بزرگتر از آن و در شب مانند چراغ میدرخشد و تر و تازۀ آن سفید و زرد و خشک آن سرخ رنگ. منقطع میگردد از طروف مانند اسفنج قطعهای سرخ. و رطوبت آن بد بود. منبت آن اکثر زیر درخت بلوط و زیتون است و در سالی که باران بسیار بارد بیشتر میروید. طبیعت آن گرم و خشک در چهارم. افعال و خواص آن: نفعی تا حال از آن ظاهر نشده و از سموم قتالۀ قوی است حتی بوئیدن و لمس نمودن آن و اجتناب از آن واجب. (مخزن الادویه ص 380). و آن را طیشر و طشور نیز خوانند. رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقعدر 32هزارگزی شمال باختری صحنه و 8هزارگزی باختر شوسۀ کرمانشاه به سنقر. محلی دامنه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 355 تن است. آب آن از رودخانه ارمنی جان تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون و چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه ومعتدل است. سکنۀ آن 89 تن است. آب آن از قنات و دربهار از رود خانه دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسۀ فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مانند شیر. چون شیر. بسان شیر. با شجاعت و بیباکی چون شیر:
ور بخرگه بگذرد بیگانه رو
حمله بیند از سگان شیرانه او.
مولوی.
، شجاعانه. با دلیری. با بیباکی و دلاوری، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بمعنی دیرینه و قدیم. (آنندراج). رجوع به دیرینه شود
لغت نامه دهخدا
(عَنَ)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
امیرانه. همچون میران. همچون امیران. شاهانه. بمانند میران:
پیچیده یکی لاکی میرانه به سر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه کمر بر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان سامنۀ شهرستان ملایر، دارای 219تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، دیم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جبال البیرانه،.، جبال البرتاب. جبال البرانس. صورتی از کلمه پیرنه است که نام کوههای واقع میان فرانسه و اسپانیا باشد. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 204 و 206 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بر وزن و معنای ویرانه است که خرابه شد. (برهان). ویران. بیران. ویرانه. (غیاث) :
در عهد او چه جوئی دلهای خسته از غم
در ملک میر ظالم بیرانه چند خواهی ؟
امیرخسرو.
و رجوع به بیران و ویرانه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پیر. چون پیر:
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.
نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، در پیری.
- پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار:
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی.
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت.
سعدی.
- امثال:
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویرانه
تصویر ویرانه
جای خراب محل ویران مقابل آباد ظبادی: (حافظا، خلد برین خانه موروث من است اندرین منزل ویرانه نشیمن چکنم خ) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانده
تصویر گیرانده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مانند پیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
زمان دراز، کهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرانه
تصویر بیرانه
ویرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویرانه
تصویر ویرانه
((نِ))
خرابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
((نِ))
مانند پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرانه
تصویر بیرانه
((نِ))
خرابه، ویرانه، عمارت مخروبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویرانه
تصویر ویرانه
خرابه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذرانه
تصویر گذرانه
اتفاقی
فرهنگ واژه فارسی سره
بایر، بیغوله، خرابه، طلل، مخروبه، ناآباد، ویران
متضاد: آباد، معمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد