مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مِثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
جای خراب. ویران. خراب. خرابه. غیرمسکون: که این خان ویرانه آباد کرد که چرخش نه بی بوم و بنیاد کرد. (شاهنامه، ملحقات ص 13 بیت 258). گنج تو را فقر تو ویرانه بس شمع تو را ظل تو پروانه بس. نظامی. زهد غریب است به میخانه در گنج عزیز است به ویرانه در. نظامی. غافلی ناگه به ویران گنج یافت سوی هر ویرانه زآن پس می شتافت. مولوی. حافظا خلد برین خانه موروث من است اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم ؟ حافظ. بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته هرکس بقدر همت خود خانه ساخته. هلال جغتایی (از مجلۀ یغما دورۀ 7 ص 378). سیلاب گرفت گرد ویرانۀ عمر وآغاز پری نهاد پیمانۀ عمر. ؟ - ویرانه بوم، سرزمین ویران: به کم مدت آن مرز ویرانه بوم به فر وی آبادتر شد ز روم. نظامی. - ویرانه رنگ، خراب گونه: که امشب در این کاخ ویرانه رنگ به امّید مالی گرفتم درنگ. نظامی. - ویرانه شدن، خراب شدن: مسکن شهری ز تو ویرانه شد خرمن دهقان ز تو بی دانه شد. نظامی. - ویرانه گیتی، سرزمین و دنیای خراب: زچین و ز سقلاب وز هند و روم ز ویرانه گیتی و آباد بوم. فردوسی. - ویرانه نشین، خرابه نشین. ساکن ویرانه: کلبۀ فقر هم اسباب تجمل دارد بوریا مسند ویرانه نشین میباشد. کلیم (از آنندراج)
جای خراب. ویران. خراب. خرابه. غیرمسکون: که این خان ویرانه آباد کرد که چرخش نه بی بوم و بنیاد کرد. (شاهنامه، ملحقات ص 13 بیت 258). گنج تو را فقر تو ویرانه بس شمع تو را ظل تو پروانه بس. نظامی. زهد غریب است به میخانه در گنج عزیز است به ویرانه در. نظامی. غافلی ناگه به ویران گنج یافت سوی هر ویرانه زآن پس می شتافت. مولوی. حافظا خلد برین خانه موروث من است اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم ؟ حافظ. بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته هرکس بقدر همت خود خانه ساخته. هلال جغتایی (از مجلۀ یغما دورۀ 7 ص 378). سیلاب گرفت گرد ویرانۀ عمر وآغاز پُری نهاد پیمانۀ عمر. ؟ - ویرانه بوم، سرزمین ویران: به کم مدت آن مرز ویرانه بوم به فر وی آبادتر شد ز روم. نظامی. - ویرانه رنگ، خراب گونه: که امشب در این کاخ ویرانه رنگ به امّید مالی گرفتم درنگ. نظامی. - ویرانه شدن، خراب شدن: مسکن شهری ز تو ویرانه شد خرمن دهقان ز تو بی دانه شد. نظامی. - ویرانه گیتی، سرزمین و دنیای خراب: زچین و ز سقلاب وز هند و روم ز ویرانه گیتی و آباد بوم. فردوسی. - ویرانه نشین، خرابه نشین. ساکن ویرانه: کلبۀ فقر هم اسباب تجمل دارد بوریا مسند ویرانه نشین میباشد. کلیم (از آنندراج)
دهی است جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند در 36 کیلومتری جنوب خاوری دماوند و 14 هزارگزی کیلان. راه فرعی دارد. سکنۀ آن 280 تن و آب آن از قنات و فاضلاب رود خانه سرخده و محصول آن غلات، بنشن، مختصر قیسی و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ خاک تپه جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند در 36 کیلومتری جنوب خاوری دماوند و 14 هزارگزی کیلان. راه فرعی دارد. سکنۀ آن 280 تن و آب آن از قنات و فاضلاب رود خانه سرخده و محصول آن غلات، بنشن، مختصر قیسی و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ خاک تپه جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نوعی از فطر و از آن بزرگتر. و تازۀ او سفید و زرد و خشک او سرخ است و در زیر درخت بلوط و زیتون میروید، و از سموم قتاله است حتی بوئیدن آن. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتیست مانند فطر و بزرگتر از آن و در شب مانند چراغ میدرخشد و تر و تازۀ آن سفید و زرد و خشک آن سرخ رنگ. منقطع میگردد از طروف مانند اسفنج قطعهای سرخ. و رطوبت آن بد بود. منبت آن اکثر زیر درخت بلوط و زیتون است و در سالی که باران بسیار بارد بیشتر میروید. طبیعت آن گرم و خشک در چهارم. افعال و خواص آن: نفعی تا حال از آن ظاهر نشده و از سموم قتالۀ قوی است حتی بوئیدن و لمس نمودن آن و اجتناب از آن واجب. (مخزن الادویه ص 380). و آن را طیشر و طشور نیز خوانند. رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 شود
نوعی از فطر و از آن بزرگتر. و تازۀ او سفید و زرد و خشک او سرخ است و در زیر درخت بلوط و زیتون میروید، و از سموم قتاله است حتی بوئیدن آن. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتیست مانند فطر و بزرگتر از آن و در شب مانند چراغ میدرخشد و تر و تازۀ آن سفید و زرد و خشک آن سرخ رنگ. منقطع میگردد از طروف مانند اسفنج قطعهای سرخ. و رطوبت آن بد بود. منبت آن اکثر زیر درخت بلوط و زیتون است و در سالی که باران بسیار بارد بیشتر میروید. طبیعت آن گرم و خشک در چهارم. افعال و خواص آن: نفعی تا حال از آن ظاهر نشده و از سموم قتالۀ قوی است حتی بوئیدن و لمس نمودن آن و اجتناب از آن واجب. (مخزن الادویه ص 380). و آن را طیشر و طشور نیز خوانند. رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 شود
دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقعدر 32هزارگزی شمال باختری صحنه و 8هزارگزی باختر شوسۀ کرمانشاه به سنقر. محلی دامنه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 355 تن است. آب آن از رودخانه ارمنی جان تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون و چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقعدر 32هزارگزی شمال باختری صحنه و 8هزارگزی باختر شوسۀ کرمانشاه به سنقر. محلی دامنه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 355 تن است. آب آن از رودخانه ارمنی جان تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون و چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه ومعتدل است. سکنۀ آن 89 تن است. آب آن از قنات و دربهار از رود خانه دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسۀ فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه ومعتدل است. سکنۀ آن 89 تن است. آب آن از قنات و دربهار از رود خانه دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسۀ فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
مانند شیر. چون شیر. بسان شیر. با شجاعت و بیباکی چون شیر: ور بخرگه بگذرد بیگانه رو حمله بیند از سگان شیرانه او. مولوی. ، شجاعانه. با دلیری. با بیباکی و دلاوری، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
مانند شیر. چون شیر. بسان شیر. با شجاعت و بیباکی چون شیر: ور بخرگه بگذرد بیگانه رو حمله بیند از سگان شیرانه او. مولوی. ، شجاعانه. با دلیری. با بیباکی و دلاوری، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
جبال البیرانه،.، جبال البرتاب. جبال البرانس. صورتی از کلمه پیرنه است که نام کوههای واقع میان فرانسه و اسپانیا باشد. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 204 و 206 شود
جبال الَبیرانه،.، جبال البرتاب. جبال البرانس. صورتی از کلمه پیرنه است که نام کوههای واقع میان فرانسه و اسپانیا باشد. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 204 و 206 شود
بر وزن و معنای ویرانه است که خرابه شد. (برهان). ویران. بیران. ویرانه. (غیاث) : در عهد او چه جوئی دلهای خسته از غم در ملک میر ظالم بیرانه چند خواهی ؟ امیرخسرو. و رجوع به بیران و ویرانه شود
بر وزن و معنای ویرانه است که خرابه شد. (برهان). ویران. بیران. ویرانه. (غیاث) : در عهد او چه جوئی دلهای خسته از غم در ملک میر ظالم بیرانه چند خواهی ؟ امیرخسرو. و رجوع به بیران و ویرانه شود
منسوب به پیر. چون پیر: کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش. نظامی. جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای. نظامی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، در پیری. - پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار: یکی پند پیرانه بشنو ز من ایا نامور رستم پیلتن. فردوسی. نیا چون شنید از نبیره سخن یکی رای پیرانه افکند بن. فردوسی. زین دبیری مباش غافل هیچ پند پیرانه از پدر بپذیر. ناصرخسرو. پدر کز من روانش باد پرنور مرا پیرانه پندی داد مشهور. نظامی. شبانی با پدر گفت ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند. سعدی. یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت ممجد. سعدی. جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. مرا پیرانه پندی داد وبگذشت. سعدی. - امثال: کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
منسوب به پیر. چون پیر: کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش. نظامی. جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای. نظامی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، در پیری. - پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار: یکی پند پیرانه بشنو ز من ایا نامور رستم پیلتن. فردوسی. نیا چون شنید از نبیره سخن یکی رای پیرانه افکند بن. فردوسی. زین دبیری مباش غافل هیچ پند پیرانه از پدر بپذیر. ناصرخسرو. پدر کز من روانش باد پرنور مرا پیرانه پندی داد مشهور. نظامی. شبانی با پدر گفت ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند. سعدی. یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت ممجد. سعدی. جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. مرا پیرانه پندی داد وبگذشت. سعدی. - امثال: کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو