جدول جو
جدول جو

معنی گیدبست - جستجوی لغت در جدول جو

گیدبست
(دِ)
ده کوچکی است از دهستان کارواندربخش خاش شهرستان زاهدان. واقع در 61هزارگزی جنوب خاوری خاش و 15هزارگزی شمال شوسۀ خاش به ایرانشهر. سکنۀ آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدست
تصویر بیدست
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سقلاب، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدستر، سگ لاب، قندس، بادستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یبست
تصویر یبست
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود
پژند، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، ورغست، فرغست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گبست
تصویر گبست
کبست
زهر
هر چیز تلخ
کوشت، زهرگیاه
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدست
تصویر گدست
وجب، فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، وژه، بدست، پنک، شبر
فرهنگ فارسی عمید
(گِدَ)
وجب، بدست، و آن مقداری است از سرانگشت کوچک دست آدمی تا سرانگشت بزرگ. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ)
گیاهی باشد بسیار تلخ. حنظل. (برهان) (آنندراج). زهرمار. رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند. مؤلف برهان درهر دو ضبط کرده است و ولف نیز در فرهنگ شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده است، اما اصح کاف تازی است. رجوع به کبست، کبستو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 105هزارگزی شمال باختری شوسف و 20هزارگزی شمال باختری هشتوگان. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 42 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ بَ)
نام رودی است که در هندوستان جریان دارد. (از تحقیق ماللهند ابوریحان ص 128)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دست، که دست ندارد.
مقطوع الید. مقطوع الیدین:
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای
ببرّید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.
فردوسی.
، ناتوان. غیرتوانا
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ)
محوطه ای که از نی بندند. (آنندراج). جای محصورشده از نی و حصار نی. (ناظم الاطباء) :
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو.
سنائی.
و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی. (کلیله و دمنه).
گرد تو صف زده خوبان کمربسته چو نی
گوئی از هر طرفی گرد شکر نی بست است.
کمال خجندی (از آنندراج).
شعله را پیرهن از خس نتوان پوشیدن
خنده ها عشق به نی بست زلیخا دارد.
سالک یزدی (از آنندراج).
هر آن دلی که ندارد محبتش بادا
برو همیشه ز نی بست سینه بیت حزن.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
رجوع به بند و بست شود
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ)
گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان) (آنندراج). برغست:
چنان است کارم تباه و تبست
که نبود مرا نانخورش جز یبست.
فرید احول (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گدست
تصویر گدست
وجب بدست
فرهنگ لغت هوشیار
توضیح رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند و مولف برهان در هر دو ضبط کرده است. ولف در فهرست شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده اما اصح کاف تازی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نی بست
تصویر نی بست
محوطه ای که بانی محصور کنند: (گرد توصف زده خوبان کمر بسته چونی گویی از هر طرفی گرد شکرنی بست است) (کمال خجندی. فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گبست
تصویر گبست
((گَ بَ))
گیاهی است تلخ، حنظل، هندوانه ابوجهل، کبست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نی بست
تصویر نی بست
((نِ یا نَ بَ))
محوطه ای که با نی محصور کنند
فرهنگ فارسی معین
زمین حصار شده
فرهنگ گویش مازندرانی
زمینی که خاک آن سنگ و شن نداشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی