جدول جو
جدول جو

معنی گوچاه - جستجوی لغت در جدول جو

گوچاه
(گَ / گُو)
گوی را گویند که چندان عمیق نباشد و بن آن را توان دید. (برهان) (آنندراج). حفره.گودال. (اشتینگاس). رجوع به گو (گ / گو) شود
لغت نامه دهخدا
گوچاه
گودالی که چندان عمیق نباشد و ته آن را بتوان دید حفره
تصویری از گوچاه
تصویر گوچاه
فرهنگ لغت هوشیار
گوچاه
((گَ یا گُ))
گودالی که چندان عمیق نباشد و ته آن را بتوان دید، حفره
تصویری از گوچاه
تصویر گوچاه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گواه
تصویر گواه
آگاه، شاهد
گواه آوردن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن
گواه خواستن: شاهد خواستن
گواه داشتن: شاهد داشتن، دلیل و مدرک داشتن
گواه طلبیدن: شاهد خواستن، گواه خواستن
گواه کردن: شاهد قرار دادن، گواه گردانیدن
گواه گردانیدن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن، گواه آوردن
گواه گرفتن: کسی را شاهد قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ چَ مَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش طرقبۀ شهرستان مشهد، در 6 هزارگزی شمال شرقی طرقبه و 3 هزارگزی شمال راه مشهد به طرقبه، در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 190 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو چَ / چِ)
نخهای کنار لباس. (ناظم الاطباء). رشته های حاشیۀ جامه. (اشتینگاس). نخ رشته شده (؟). (شعوری ج 2 ص 307)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت است و 2845 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چاه فراخ و بسیار ژرف و دورتک، بیون، (منتهی الارب)، رجوع به گاوچه شود
لغت نامه دهخدا
(گُو حَ سَ)
دهی است از دهستان قصبۀ بخش حومه شهرستان سبزوار واقع در 25 هزارگزی باختر سبزوار و 3 هزارگزی شمال شوسۀ جادۀ عمومی سبزوار به شاهرود. جلگه و معتدل است. 96 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
به معنی گواچو است، وآن ریسمانی باشد که از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان). و رجوع به گواچو شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
پهلوی گوکاس، گوکاسیه (شهادت) ، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس) ، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی) ’نیبرگ ص 185’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شاهد. دلیل. برهان. (حاشیۀ برهان) (ناظم الاطباء). بیّنه. (نصاب الصبیان). شهید. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). مقیت. مهیمن. (منتهی الارب) :
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است.
فردوسی.
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گواه من است آهنم.
فردوسی.
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغت نامه ای خواست چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شاعری از شعرای پارسی. (اسدی طوسی در مقدمۀ لغت فرس). مرا تنها فروگذاشتند و سر خویش گرفتند اعیان و مقدمان همه گواه منند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 555). امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). این رای سخت نادرست است و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267).
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است.
مسعودسعد.
آن را که ندانی نسب و نسبت حالش
وی را نبود هیچ گواهی چو فعالش.
ناصرخسرو.
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.
نظامی.
هرچند این قصیده گواهی است راستگوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست.
خاقانی.
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه می گوید.
خاقانی.
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان.
خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو برباطن تو استدلال گیر.
مولوی.
گواهی امین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من.
سعدی (بدایع).
- بی گواه، بی دلیل و برهان. بی شاهد:
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی (بوستان).
- گواه دروغ، شاهد دروغ. (ناظم الاطباء).
- گواه عدل، شاهد عادل: و آن نخستین چون گواه عدل است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). مأمونیان گواه عدلند که به روزگار مبارک سلطان محمود (ره) دولت ایشان به پایان آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 679).
- امثال:
دم روبه گواه روباه است.
(از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 825).
سخن گواه حال گوینده است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 955).
قاضی به دو گواه راضی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1153).
گر گواه قول کژ گوید رد است
ور گواه فعل کژ پوید بد است.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1302).
گواه بی گواهان چیست سوگند.
جامی (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1328).
گواه دزد کیسه بر و گواه مست می فروش، مثل هندی است، نقل از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
گواه عاشق صادق در آستین باشد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
مقبول تر نهند ز خامه گواه را.
؟ (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1720).
هم خصم و هم گواه نتوان بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1990).
یکی عنایت قاضی به از هزار گواه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، دلیل، برهان، بینه، مهیمن
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی است که از درختی آویزند و بر آن نشینند و در هوا تاب خورند گواچه تاب گازره باد پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواه
تصویر گواه
((گُ))
شاهد، دلیل، برهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، استناد
فرهنگ واژه فارسی سره
شاهد، ناظر، شهید، برهان، بینه، دلیل، موید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گواه شاهد
فرهنگ گویش مازندرانی