جدول جو
جدول جو

معنی گوهرنشان - جستجوی لغت در جدول جو

گوهرنشان
آنچه بر آن جواهر نشانده باشند
تصویری از گوهرنشان
تصویر گوهرنشان
فرهنگ فارسی عمید
گوهرنشان
جواهرنشان، مرصع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرنگار
تصویر گوهرنگار
(دخترانه)
مرصع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرشاد
تصویر گوهرشاد
(دخترانه)
دارای سرشتی شاد و خوشحال، نام همسر شاهرخ میرزا پسر امیرتیمور پادشاه گورکانی که مسجد گوهرشاد مشهد به دستور او ساخته شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرناز
تصویر گوهرناز
(دخترانه)
مرکب از گوهر (سنگ قیمتی) + ناز (زیبا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرنگار
تصویر گوهرنگار
چیزی که آن را با جواهر زینت داده باشند، کنایه از گریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جواهرنشان
تصویر جواهرنشان
ویژگی چیزی که بر آن جواهر نشانده باشند، مرصّع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرنژاد
تصویر گوهرنژاد
دارای نژاد نیک، اصیل و نجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرشناس
تصویر گوهرشناس
آنکه گوهر بشناسد، جواهرشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرافشان
تصویر گوهرافشان
گوهرریز، گوهربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرفشان
تصویر گوهرفشان
گوهرافشان، گوهرریز، گوهربار
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ نِ)
مخفف گوهرنشانی. عمل گوهرنشان
لغت نامه دهخدا
(نِ آمْ بْرِ / بِ رِ)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
لغت نامه دهخدا
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری:
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.
فردوسی.
گهرگرچه افتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس.
اسدی.
گر نخواهی که بر تو خندد خر
پیش گوهرشناس بر گوهر.
سنائی.
حریرت چرا گشت بر تن پلاس
چه داری شبه پیش گوهرشناس.
نظامی.
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس.
نظامی.
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
سعدی.
- گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس:
آه آه از دست صرافان گوهرناشناس.
حافظ.
، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس:
بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن
توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ فَ / فِ)
عمل گوهرفشان:
به دریا مانی از گوهرفشانی
ولی آب تو آب زندگانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ نِ)
به معنی گوهرنشان. گوهرپاش. گوهرریز. (از آنندراج). کسی که جواهر نثار میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به گوهرفشان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ نِ)
دارای نژادی بگوهر. اصیل و نژاده:
طاهری، گوهرنژادی از نژاد طاهری
عزم او عزم وکمال او کمال و رای، رای.
منوچهری.
کسادی چون کشم گوهرنژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم.
نظامی.
چو گوهرنهادست و گوهرنژاد
خطرناکی گوهر آرد به یاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ / کِ)
نمایندۀ گوهر. نشان دهنده گوهر. جواهرنما. نشان دهنده در و جواهر:
ماهی اش دندان فکن گشت و صدف گوهرنمای
گاو او عنبرفزای و ساحلش سنبل گیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ نِ / نَ)
دارای نهاد گوهری:
چو گوهرنهاد است و گوهرنژاد
خطرناکی گوهر آرد به یاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
نام محلی است در فاصله چهار فرسخ و نیم شمال باشت. (فارسنامۀ ناصری ص 271)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
شاهزاده، شاه ذات. (مؤید الفضلا). کسی که ذاتاً شاه بود، در صفت و بلندی و بزرگواری
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرنشان. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده:
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی.
فرخی.
- آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان:
ز ماهی و آن آب گوهرفشان
دگر داد تاریخ تازی نشان.
نظامی.
- جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور:
بیا ساقی آن جام گوهرفشان
به ترکیب من گوهری درنشان.
نظامی.
- کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند:
ز گوهرفشان کلک فرمانبرش
نبشته چنین بود در دفترش.
نظامی.
- خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان:
باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا
خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان.
خاقانی.
، کنایه از بخشنده و کریم است:
از آن تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان.
فردوسی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
، کنایه از ریزندۀ باران است:
تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان
هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست.
کمال الدین اسماعیل.
، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده:
دهان و لبش بود گوهرفشان
سخن گفتنش بود گوهرنشان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542).
، کنایه از شراب لعل است:
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند.
خاقانی.
رجوع به گوهرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ نِ)
عمل گوهرنشان
لغت نامه دهخدا
نثار کننده گوهر: نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: زبان گوهر افشان که ترجمان ملهم اقبال بود برگشاد، گوهر افشانی: شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر بر آمودن آمد برنج. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر نشانی
تصویر گوهر نشانی
عمل و شغل گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرستان
تصویر گوهرستان
جایی که در آن گوهر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
دارای نژادی اصیل نژاده: طاهری گوهر نژادی از نژاد طاهری عزم او عزم و کمال او کمال ورای رای. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهردان
تصویر گوهردان
جای گوهر صندوقچه جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر شاد
تصویر گوهر شاد
شاهزاده، شاه زاد
فرهنگ لغت هوشیار
جواهرشناس، جواهری، صراف
فرهنگ واژه مترادف متضاد