دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی برِ تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی
دارای نژادی بگوهر. اصیل و نژاده: طاهری، گوهرنژادی از نژاد طاهری عزم او عزم وکمال او کمال و رای، رای. منوچهری. کسادی چون کشم گوهرنژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم. نظامی. چو گوهرنهادست و گوهرنژاد خطرناکی گوهر آرد به یاد. نظامی
دارای نژادی بگوهر. اصیل و نژاده: طاهری، گوهرنژادی از نژاد طاهری عزم او عزم وکمال او کمال و رای، رای. منوچهری. کسادی چون کشم گوهرنژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم. نظامی. چو گوهرنهادست و گوهرنژاد خطرناکی گوهر آرد به یاد. نظامی
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
نثار کننده گوهر: نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: زبان گوهر افشان که ترجمان ملهم اقبال بود برگشاد، گوهر افشانی: شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر بر آمودن آمد برنج. (نظامی)
نثار کننده گوهر: نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: زبان گوهر افشان که ترجمان ملهم اقبال بود برگشاد، گوهر افشانی: شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر بر آمودن آمد برنج. (نظامی)
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان