جدول جو
جدول جو

معنی گوهررود - جستجوی لغت در جدول جو

گوهررود
(گَ / گُو هََ)
نام شعبه ای از شعبه های سفیدرود گیلان است. (فرهنگ جغرافیایی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرشید
تصویر گوهرشید
(دخترانه)
گوهری درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرشاد
تصویر گوهرشاد
(دخترانه)
دارای سرشتی شاد و خوشحال، نام همسر شاهرخ میرزا پسر امیرتیمور پادشاه گورکانی که مسجد گوهرشاد مشهد به دستور او ساخته شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرآمود
تصویر گوهرآمود
گوهرآموده، گوهرآگین، گوهرنشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرفروش
تصویر گوهرفروش
جواهرفروش، کسی که جواهر می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرریز
تصویر گوهرریز
آنچه از آن گوهر فرو ریزد، کنایه از چشم گریان
فرهنگ فارسی عمید
(غِ زَ)
جواهرفروش. گوهری. گهرفروش. جواهری. جوهری. مالک گوهر. دارای گوهر. گوهردار. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر:
ببردند هر دو به گوهرفروش
که این را بها کن به دانش بکوش.
فردوسی.
تو بشناس کان مرد گوهرفروش
که خوالیگرش مر ترا داد نوش.
فردوسی.
بکوبد در خان گوهرفروش
همه سوی گفتار دارید گوش.
فردوسی.
یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکفید.
کسائی (از لغت فرس).
گهر خریدند او را به شهرها چندان
که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر.
فرخی.
سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین.
منوچهری.
بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهربه درگاه آمدند. (تاریخ بیهقی ص 427 چ ادیب).
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهرریخت هندوی گوهرفروش.
اسدی.
از این جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهرفروش.
نظامی.
گزارنده صراف گوهرفروش
سخن را به گوهر برآمود گوش.
نظامی.
زمان را در او صدهزاران بجوش
که دیدست ماران گوهرفروش.
نظامی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
یکی از شعبه های سیمره در پشتکوه که از کیال امیر در منطقۀ کلهرها فرودآمده و پس از دریافت آب کرند در نزدیکی شیروان درمحل تنگ روشنه به سیمره می ریزد. (از جغرافیای غرب ایران تألیف ژاک د مرگان ترجمه کاظم ودیعی ص 226)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
گوهرآموده. گوهرآگین. گوهرنشان. مرصع:
ورای همه بوده ای بود او
همه رشتۀ گوهرآمود او.
نظامی.
آن حضرت نیز قامت او را به تشریف شرافی گوهرآمود مشرف ساخته. (درۀ نادره چ دکتر شهیدی ص 483)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رَ / رِ زَ)
آورندۀ گوهر. پدیدارسازندۀ گوهر. بوجودآورندۀ گوهر:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ نَ / نِ / نُ)
ریزندۀ گوهر. کسی که جواهر نثار کند. (ناظم الاطباء). پاشندۀ جواهرات. پخش کننده گوهر. گوهرپاش
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
نام قناتی در کرمان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
از خطاطان مشهور ایران و دختر خطاط معروف، میرعماد بوده است. او در نزد پدر این هنر را آموخت و اولاد وی نیز از خطاطان معروفند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ مِ)
به نظر یوستی در کتاب نامنامۀ ایرانی ص 112 اصل کلمه کهرم است که معرب آن جوهرمز است و مرکب از دو جزء است جزء نخستین گو به معنی پهلوان و جزءدوم هرمزد باشد. و جمعاً یعنی هزمز دیل. (مزدیسنا وتأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 348)
لغت نامه دهخدا
(گَ/ گُو هََ)
یکی از دهستانهای نه گانه بخش خاش شهرستان زاهدان. این دهستان در باختر خاش قرار گرفته است و راه فرعی خاش به نرماشیر از این دهستان میگذرد و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان اسگل آباد، از خاور به دهستان کلنگور، از جنوب به دهستان کارواند، از باختر به دهستان بزمان از شهرستان ایرانشهر. محلی جلگه با تپه های خاکی و هوای آن گرم معتدل است و آب آن از قنات، چشمه و چاه تأمین میگردد و بیشتر ساکنان دهستان چادرنشین هستند. محصول عمده آن: غلات، ذرت و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از ده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. و جمعیت آن دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مانند گوهر. بسان گوهر. چون گوهر. همانند گوهر:
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گی وَ کَ)
جزء محالات بانه است در 44فرسنگی شمال غربی سنندج. (جغرافی غرب ایران ص 72)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نام رودی است که از جنوب قزوین از کوههای سلطانیه سرچشمه گرفته خرۀ ابهر را مشروب کرده و به نام رودشور از ساوچبلاغ طهران گذشته و به رود کرج پیوندد و در باطلاقهای شرقی حوض سلطان فرو شود، نام ایالت نیشابور. ابرشهر
نام یکی از پنج خرۀ خمسۀ زنجان که در قسمت علیای رود ابهر (ابهررود) واقعاست و دارای یکصد و شش قریه. و مرکز آن ابهر است
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
گل مژه. (شعوری ج 2 ص 328). دانه و سرخی که بر روی یکی از پلکهای چشم پدید آید
لغت نامه دهخدا
ریزنده گوهر آنکه جواهر نثار کند، ریزنده قطرات (ابر) : بگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز و گوهر ریز و گوهر بیز و گوهرزا (قا آنی)
فرهنگ لغت هوشیار
مانند گوهر بسان جواهر: گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود گاه گوهر بار گردد گاه گوهر خر شود. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره