هر یک از برجستگی های گوشتی دوطرف صورت، نوع، طرز، رنگ، برای مثال هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گل اندام نازک از پا چنگ (شمس فخری - مجمع الفرس - گونه)، شکل
هر یک از برجستگی های گوشتی دوطرف صورت، نوع، طرز، رنگ، برای مِثال هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گل اندام نازک از پا چنگ (شمس فخری - مجمع الفرس - گونه)، شکل
عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی. (یادداشت مؤلف). دو طرف صورت. لپ. چهره و صورت. خد. عارض. عارضه. وجنه: تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ غمگین. رودکی (از انجمن آرا). وز آن پس به روی سپه بنگرید سپه را همه گونه پژمرده دید. فردوسی. زمانی به پاسخ نیامد فرود همه گونۀ پهلوان شد کبود. فردوسی. گفتم که مرا نفس ضعیف است و نژند است منگر به درستی تن و این گونۀ احمر. ناصرخسرو. قصر ملک بلرزید و گونۀ او زرد شد. (مجمل التواریخ). یک جرعه از او بریز در جیحون تا گونۀ گل دهیم جیحون را. ادیب صابر. نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش شود دو گونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیر معزی (از فرهنگ نظام). دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان گونۀ زردش دلیل نالۀ زارش گواست. سعدی. بیا و گونۀ زردم ببین و نقش بخوان که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید. سعدی. جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران گونۀ من لاله گون شود. سعدی. ، جنس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). نوع. (منتهی الارب) .قسم. صنف. جور. طور. چنان: چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی گونه بر آن چادرا. رودکی. بهشت آئین سرائی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت. رودکی. مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به هر گونه زبان... رودکی. زده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی مر یکی [را] سزا. ابوشکور (از لغت فرس). و ده گونه آن بوده که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری). فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ز هرگونه نیرنگها ساختند و آن درد را چاره نشناختند. فردوسی. فرستاد بایدش تا سرکشان نیابند از او هیچ گونه نشان. فردوسی. سخنها بر این گونه پیوند کن و گر پند نپذیردش بند کن. فردوسی. از لب تو مر مرا هزار نویداست وز سر زلفت هزار گونه زلیفن. فرخی. کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او و از آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. آهستگئی باید آنجا و مدارائی صد گونه عمل کردن صد گونه هشیواری. منوچهری. محال است ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). دو گونه است مرده ز راه خرد که دانا بجز مرده شان نشمرد. اسدی. از این گونه بدعتها نهاد [مزدک] . (فارسنامۀ ابن بلخی ص 84). و شمشیرچهارده گونه است... و باز این نوع ها به دیگر انواع بگردد. (نوروزنامه). اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند، وی آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چندان انگور که به هرات باشد. به هیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه). و در نسب ثمود بسیار گونه روایتها است. (مجمل التواریخ). هریکی را گفتار و زبان از گونه ای بوده. (مجمل التواریخ). عمادی از تو چندان درد خورده است که بر هر موی او صد گونه درد است. عمادی شهریاری. هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزۀ خوبان ز دلق نه توئی. سعدی. مرا هم که صد گونه آز وهواست. سعدی. هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند چو لعبتان گل اندام نازک از پاچنگ. شمس فخری. - دو گونه، دوتا. دو جنس. (ناظم الاطباء). دو نوع. دو قسم. ، پاره. قسمت: بزد تیغ و کردش به دو گونه راست نه این نیمه افزون نه آن نیمه کاست. فردوسی. ، روش. طرز. قاعده. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری). اسلوب. (غیاث اللغات) (آنندراج). طور. (ترجمان القرآن). جور. شیوه. ترتیب. راه. سنخ. طریق. کیفیت مجازاً طرز و روش و صفت. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (السامی فی الاسامی) : جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ. ابوشکور. تا با تو چو بندگان همی گردد هرگونه که تو همیش گردانی. ناصرخسرو. - دگرگونه، متغیر. به طریق دیگر. به کیفیت دیگر. دیگرسان: برآمد دگر باره بانگ سرود دگرگونه تر ساخت آوای رود. فردوسی. دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیج گذر کرد بر پیشگاه. فردوسی. وزان پس همی خوان و می خواستند دگرگونه مجلس بیاراستند. فردوسی. نگه کن که با هر کس این پیر جادو دگرگونه گفتار و کردار دارد. ناصرخسرو. چون قدم ازمنزل اول برید گونۀ حجام دگرگونه دید. نظامی. وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریک از ایشان دگرگونه رائی همی زدند. (گلستان). - دیگرگونه، به کیفیت دیگر. طور دیگر. به صورت دیگر: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت، دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم برم. (تاریخ بیهقی). چون اندیشیدم [مسعود] که خوارزم ثغری بزرگ است... باشد که دشمنان تأویل، دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی). - هیچ گونه، به هیچ وجه. ابداً: ز گفتار او هیچ گونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی. ز هر سو به ایوان او بنگرید نشانی از او هیچ گونه ندید. فردوسی. ز هیچ گونه، بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. به گونۀ شب روزی برآمداز سر کوه که هیچ گونه بر آن کارگر نگشت بصر. فرخی. - یک گونه، یک تا. بی آمیزش. مفرد.یک طریقه. (ناظم الاطباء). ، شکل و هیأت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغه) .قیافه. سان. وضع. ترتیب. طور. فرم. طرز و طریق: چون آب به گونۀ هر آوند شوی. ابوحنیفۀ اسکافی. بدرید روی زمین را به چنگ ابر گونۀ شیر و جنگی پلنگ. فردوسی. قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم گونۀ بیمار دارد قوت کوه حراز. منوچهری. چنین است و زین گونه تا بد بس است زیان کسی سود دیگر کس است. اسدی. گفتم [بونصر مشکان] چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). طاهر گل افشانی کرده که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). بر تو جوان گونۀ پیری چراست لالۀ خودروی تو خیری چراست. نظامی. در تو ای گنبد امید و هراس گردش آس هست و گونۀ آس. مولوی. ، مانند. سان. وار. مثل. صنف. (از السامی فی الاسامی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : بازگشای ای نگارچشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از لغت فرس). - آرام گونه، تسکین اندک. قرار اندک. مختصر آرامش. اندک آسودگی: هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده میباشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی). - آشفته گونه: چون آشفتگان. - ، بشوریده. شوریده گونه، در حالی نزدیک به حالت طغیان: محمد بن الحصین القوسی شهر بر او آشفته گونه همی داشت. (تاریخ سیستان). - آن گونه، آن شکل. آن سان. آن قسم: دیدۀ حاسد و بدخواه تو بادا خسته هم بر آن گونه که از کوزه برون جست فقاع. سوزنی. سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی هم بدان گونه که گلگونه کند روی نگار. سعدی. - ابرگونه، به شکل ابر. مانند ابر. بسان ابر. - بازگونه، باژگونه.معکوس. دروا. معلق. - باژگونه، بازگونه. معکوس. دروا. معلق: تو ز آن ره که شد باژگونه نورد بخواه از خدا حاجت و بازگرد. نظامی. - باشگونه، بازگونه. باژگونه. معکوس. مقلوب. بازگردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. (لغت فرس). وارونه. پشت و رو: فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی ؟ خسروی (از لغت فرس). - بدان گونه، چنان.آنچنان. بدان قسم: بدان گونه شادم که تشنه به آب و گر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. - بدین گونه، بدین سان. چنین. چونین. (یادداشت مؤلف) : بدین گونه میکرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد. نظامی. - بر گونه، بسان. بمانند. به شکل: یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار باده خور از آن صافی بر گونۀ بیجاد. خسروی. به گستهم گفتا تو بردار طوس که شد دشت بر گونۀ آبنوس. فردوسی. بر گونۀ سیاهۀ چشم است غژم او هم بر مثال مردمۀ چشم از اوتکس. بهرامی. - بر این گونه، این چنین. چنین. این سان: بر این گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس به مهر. فردوسی (از آنندراج). - ترگونه، کمی مرطوب. کمی نمناک. با اندکی تری. با نمناکی اندک: بارانکی خرد خرد می بارید. چنانکه زمین ترگونه بکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260). - تیزگونه، با اندک تیزی. - ، تندمزاج، تندخو. سوداوی و عصبی مزاج: منصور بن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه. (تاریخ سیستان). - چگونه، چه سان. به چه طریق. چطور: دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنین پریشانی. سعدی. - خجل گونه، با اندک شرمساری. کمی خجل چون شرم زده: زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد، پس عبدوس را گفت بازگو تا امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 364). - خلق گونه، مایل به کهنگی. کهنه: جبه ای داشت [حسنک] حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). - رنجورگونه، بیمارسان. چون بیماران. همچو مریض نالان و مریض احوال: مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد منذربن حسین را خلیفه ساز. (ترجمه طبری بعلمی). - زعفران گونه، بسان زعفران. مانند زعفران. چون زعفران. به رنگ زعفران. - ، مجازاً زرد و پریده رنگ: نمودند کین زعفران گونه خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک. نظامی. - سست گونه، نااستوار متمایل به بی بنیانی. تزلزل. بی ثبات: چون ابراهیم الولید کار خویش سست گونه دید خود را خلع کرد. (تاریخ سیستان). - شکایت گونه، شبه شکایت. اندک عدم رضایت نمائی: شب پیش مختار رفت و گفت این جماعت شکایت گونه می کنند. مختار گفت دیرگاه است که میگویند. اما هر چه ایشان را باید اجابت کنم. (ترجمه طبری بلعمی). - شوریده گونه، نیمه عاصی. نیمه طاغی: همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت. (تاریخ سیستان). - صدرگونه، بمانند صدر. مسند مانند. متکا. چیزی شبیه بالش: او را دید در صدر گونه ای پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). رجوع به صدر شود. - صلح گونه، آشتی گونه. به وضعی همانند صلح. گرگ آشتی: این صلح گونه کردند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592). صلح گونه همی داشتند. (تاریخ سیستان). صلح گونه بساختند. (تاریخ سیستان). - ضعیف گونه، نالان. رنجورگونه. با اندک ناتوانی. - ، خفیف: تا به لب بارگین به در فارس نو آواز طبلی آمد ضعیف گونه. (تاریخ سیستان). - عاصی گونه، با اندکی طغیان. متمایل به عصیان و سرکشی: فوجی به مکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). - کاسدگونه، کمی نارواج. اندکی بی رونق: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع مجرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). - کاهل گونه، اندک کسل. کمی سست: به اندک کاهلی دلم کاهل گونه شده بود از غلبۀ خواب. (کتاب المعارف). - گلگونه، دارای گونه ای چون گل. شبیه به گل. مانند گل. همچون گل. به رنگ گل. - ، غازه. سرخاب: هم چو موی عاریت اصلی ندارم از حیات هم چو گلگونه بقائی هم ندارد گوهرم. خاقانی. رجوع به گلگونه شود. - متواری گونه، چون متواریان. برسان متواریان. پنهان: و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم. (چهارمقالۀ عروضی). - نرم گونه، با اندک نرمی. با ملایمت. با خویی نرم. ملایم: کوتوال این وقت قتلغتکین پدری بود نرم گونه ولیکن بااحتیاط. (تاریخ بیهقی). - واژگونه، دگرگون. بازگردانیده. مقلوب. رجوع به بازگونه و باژگونه شود. - هر گونه، از هر حیث. از هر جهت: علی را چنین گفت و دیگر همین کز ایشان قوی شد به هر گونه دین. فردوسی. - ، هر نوع. هر جور. هر شکل. هر صنف: گهرها یک اندر دگر ساخته ز هر گونه گردن برافراخته. فردوسی. - هم گونه، همرنگ. همانند در رنگ و لون: چون سوی چمن گذر کنی بینی هم گونۀ کهربا شده مینا. (یادداشت مؤلف). ، رنگ و لون. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (بهار عجم) (السامی فی الاسامی) (آنندراج). آرنگ. فام. گون: سنمار گفت اگر بدانستمی که تو حق بشناسی و رنج من ضایع نکنی بنایی کردمی که با آفتاب به هر گونه بودی، اگر آفتاب سرخ بودی وی سرخ بودی و اگر آفتاب زرد بودی و چون ماه برآمدی هم بر گونۀ ماه شدی. (ترجمه طبری بلعمی). مأمون چهل و هفت سال داشت که بمرد و بیست و پنج سال و پنج ماه خلیفه بود و او را به لقب ابوالعباس گفتندی و مردی بود به گونه اسمر میانه بالا. (ترجمه طبری بلعمی). و آن آب انگور که اندر کاسه بود و گونه نگردانیده بود. و نه مزه گرفته بود. (ترجمه طبری بلعمی). یک قحف خون بچۀ تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق. عماره. همان گونۀ آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید. فردوسی. گروهی چون هندوان، شبها را گونه دهند، و بگویند، شبی سیاه، و شبی کبود، و شبی زرد. (التفهیم بیرونی). ز گرد معرکه چترش گرفته گونۀ لؤلؤ ز خون دشمنان تیغش گرفته گونۀ مرجان. فرخی. بسا کسا که به دینار بخشش تو برد ز دل غم وز دو رخسار گونۀ دینار. فرخی. نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد نه هر که گونه سیه دارد او بود عنبر. عنصری. رخسارکتان گونۀ دینار گرفته زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری. رخم به گونۀ خیری شده ست ز انده و غم دل از تکلف بسیار خیره گشت و دژم. خسروانی. به گونه رویشان چون دوده کردی که و مه را به ننگ آلوده کردی. (ویس و رامین). روغن قسط... گونۀ روی نیکو کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هردو به گونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر. از سر و رویم فلک به آب شب و روز پاک فروشست بوی و گونۀ سنبل. ناصرخسرو. ور گشت شمیره گلبن زرد داده ست به سیب گونۀ وشم. ناصرخسرو. درحال رسول از غش درآمده، فاطمه را دید گونۀ روی گردیده. (قصص الانبیاءص 243). فاطمه را گونه بگردید و گریه بر وی غالب شد. (قصص الانبیاء ص 236). شراب... گونۀ رو سرخ کند. (نوروزنامه). هر زمانش ز دیده گونه دهیم گاه ضراب و گاه قلابم. مختار غزنوی. گونه از روی او بگشت. (تاریخ بخارا). یک جرعه از او بریز در جیحون تا گونۀ گل دهیم جیحون را. ادیب صابر. مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی (ع) بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله که بود و چگونه بود. گونۀ روی امیرالمؤمنین علی (ع) بگشت. (اسرارالتوحید ص 206). زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم چون زعفران که گونه به حلوا برافکند. خاقانی. گر گونۀ غمگنان ندارم زان نیست که هستم از تو خرم. خاقانی. چون عقیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته. (سندبادنامه ص 164). چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه گرفت اشکم در دیده گونۀ عناب. مولوی. بسکه به رخهای زرد گونۀ گل داد شیشۀ می بست دست رنگ رزان را. طالب آملی (از بهار عجم). لون، گونۀ چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب). - گونه دادن، رنگ دادن. رنگ بخشیدن: روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره. ناصرخسرو. - گونه شدن، گونه شدن روی یا رخسار، تغییر لون دادن آن. (یادداشت مؤلف). - گونه گردانیدن، رنگ گردانیدن. رنگ گونه دیگر سان شدن، از بیم یا غضب. - گونه گشته، رنگ برگردیده. (یادداشت مؤلف). رنگ بگردیده. - گونۀ یاقوت، رنگ یاقوت: چون بنشیند تمام و صافی گردد گونۀ یاقوت سرخ گیرد و مرجان. رودکی. این کلمه به صورت مزیدمؤخر آید و معانی متعدد دهد. - ز گونه شدن، دیگرگون شدن. رنگ دادن. تغییر رنگ دادن: پستانکتان شیر به خروار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار. منوچهری. ، گلگونه و غازه را گویند که زنان بر رخساره مالند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ، هر دو طرف سرین و کفل. (برهان قاطع). به این معنی مصحف (کونه) = کون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ، به معنی کونسته. (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری).
عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی. (یادداشت مؤلف). دو طرف صورت. لپ. چهره و صورت. خَد. عارض. عارضه. وجنه: تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ غمگین. رودکی (از انجمن آرا). وز آن پس به روی سپه بنگرید سپه را همه گونه پژمرده دید. فردوسی. زمانی به پاسخ نیامد فرود همه گونۀ پهلوان شد کبود. فردوسی. گفتم که مرا نفس ضعیف است و نژند است منگر به درستی تن و این گونۀ احمر. ناصرخسرو. قصر ملک بلرزید و گونۀ او زرد شد. (مجمل التواریخ). یک جرعه از او بریز در جیحون تا گونۀ گل دهیم جیحون را. ادیب صابر. نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش شود دو گونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیر معزی (از فرهنگ نظام). دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان گونۀ زردش دلیل نالۀ زارش گواست. سعدی. بیا و گونۀ زردم ببین و نقش بخوان که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید. سعدی. جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران گونۀ من لاله گون شود. سعدی. ، جنس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). نوع. (منتهی الارب) .قسم. صنف. جور. طور. چنان: چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی گونه بر آن چادرا. رودکی. بهشت آئین سرائی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت. رودکی. مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به هر گونه زبان... رودکی. زده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی مر یکی [را] سزا. ابوشکور (از لغت فرس). و ده گونه آن بوده که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری). فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ز هرگونه نیرنگها ساختند و آن درد را چاره نشناختند. فردوسی. فرستاد بایدْش تا سرکشان نیابند از او هیچ گونه نشان. فردوسی. سخنها بر این گونه پیوند کن و گر پند نپْذیردش بند کن. فردوسی. از لب تو مر مرا هزار نویداست وز سر زلفت هزار گونه زلیفن. فرخی. کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او و از آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. آهستگئی باید آنجا و مدارائی صد گونه عمل کردن صد گونه هشیواری. منوچهری. محال است ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). دو گونه است مرده ز راه خرد که دانا بجز مرده شان نشمرد. اسدی. از این گونه بدعتها نهاد [مزدک] . (فارسنامۀ ابن بلخی ص 84). و شمشیرچهارده گونه است... و باز این نوع ها به دیگر انواع بگردد. (نوروزنامه). اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند، وی آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چندان انگور که به هرات باشد. به هیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه). و در نسب ثمود بسیار گونه روایتها است. (مجمل التواریخ). هریکی را گفتار و زبان از گونه ای بوده. (مجمل التواریخ). عمادی از تو چندان درد خورده است که بر هر موی او صد گونه درد است. عمادی شهریاری. هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزۀ خوبان ز دلق نه توئی. سعدی. مرا هم که صد گونه آز وهواست. سعدی. هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند چو لعبتان گل اندام نازک از پاچنگ. شمس فخری. - دو گونه، دوتا. دو جنس. (ناظم الاطباء). دو نوع. دو قسم. ، پاره. قسمت: بزد تیغ و کردش به دو گونه راست نه این نیمه افزون نه آن نیمه کاست. فردوسی. ، روش. طرز. قاعده. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری). اسلوب. (غیاث اللغات) (آنندراج). طور. (ترجمان القرآن). جور. شیوه. ترتیب. راه. سنخ. طریق. کیفیت مجازاً طرز و روش و صفت. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (السامی فی الاسامی) : جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ ز هر گونه ای گشته بر سرْش چرخ. ابوشکور. تا با تو چو بندگان همی گردد هرگونه که تو همیش گردانی. ناصرخسرو. - دگرگونه، متغیر. به طریق دیگر. به کیفیت دیگر. دیگرسان: برآمد دگر باره بانگ سرود دگرگونه تر ساخت آوای رود. فردوسی. دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیج گذر کرد بر پیشگاه. فردوسی. وزان پس همی خوان و می خواستند دگرگونه مجلس بیاراستند. فردوسی. نگه کن که با هر کس این پیر جادو دگرگونه گفتار و کردار دارد. ناصرخسرو. چون قدم ازمنزل اول برید گونۀ حجام دگرگونه دید. نظامی. وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریک از ایشان دگرگونه رائی همی زدند. (گلستان). - دیگرگونه، به کیفیت دیگر. طور دیگر. به صورت دیگر: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت، دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم برم. (تاریخ بیهقی). چون اندیشیدم [مسعود] که خوارزم ثغری بزرگ است... باشد که دشمنان تأویل، دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی). - هیچ گونه، به هیچ وجه. ابداً: ز گفتار او هیچ گونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی. ز هر سو به ایوان او بنگرید نشانی از او هیچ گونه ندید. فردوسی. ز هیچ گونه، بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. به گونۀ شب روزی برآمداز سر کوه که هیچ گونه بر آن کارگر نگشت بصر. فرخی. - یک گونه، یک تا. بی آمیزش. مفرد.یک طریقه. (ناظم الاطباء). ، شکل و هیأت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغه) .قیافه. سان. وضع. ترتیب. طور. فرم. طرز و طریق: چون آب به گونۀ هر آوند شوی. ابوحنیفۀ اسکافی. بدرید روی زمین را به چنگ ابر گونۀ شیر و جنگی پلنگ. فردوسی. قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم گونۀ بیمار دارد قوت کوه حراز. منوچهری. چنین است و زین گونه تا بد بس است زیان کسی سود دیگر کس است. اسدی. گفتم [بونصر مشکان] چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). طاهر گل افشانی کرده که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). بر تو جوان گونۀ پیری چراست لالۀ خودروی تو خیری چراست. نظامی. در تو ای گنبد امید و هراس گردش آس هست و گونۀ آس. مولوی. ، مانند. سان. وار. مثل. صنف. (از السامی فی الاسامی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : بازگشای ای نگارچشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از لغت فرس). - آرام گونه، تسکین اندک. قرار اندک. مختصر آرامش. اندک آسودگی: هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده میباشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی). - آشفته گونه: چون آشفتگان. - ، بشوریده. شوریده گونه، در حالی نزدیک به حالت طغیان: محمد بن الحصین القوسی شهر بر او آشفته گونه همی داشت. (تاریخ سیستان). - آن گونه، آن شکل. آن سان. آن قسم: دیدۀ حاسد و بدخواه تو بادا خسته هم بر آن گونه که از کوزه برون جست فقاع. سوزنی. سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی هم بدان گونه که گلگونه کند روی نگار. سعدی. - ابرگونه، به شکل ابر. مانند ابر. بسان ابر. - بازگونه، باژگونه.معکوس. دروا. معلق. - باژگونه، بازگونه. معکوس. دروا. معلق: تو ز آن ره که شد باژگونه نورد بخواه از خدا حاجت و بازگرد. نظامی. - باشگونه، بازگونه. باژگونه. معکوس. مقلوب. بازگردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. (لغت فرس). وارونه. پشت و رو: فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی ؟ خسروی (از لغت فرس). - بدان گونه، چنان.آنچنان. بدان قسم: بدان گونه شادم که تشنه به آب و گر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. - بدین گونه، بدین سان. چنین. چونین. (یادداشت مؤلف) : بدین گونه میکرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد. نظامی. - بر گونه، بسان. بمانند. به شکل: یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار باده خور از آن صافی بر گونۀ بیجاد. خسروی. به گستهم گفتا تو بردار طوس که شد دشت بر گونۀ آبنوس. فردوسی. بر گونۀ سیاهۀ چشم است غژم او هم بر مثال مردمۀ چشم از اوتکس. بهرامی. - بر این گونه، این چنین. چنین. این سان: بر این گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس به مهر. فردوسی (از آنندراج). - ترگونه، کمی مرطوب. کمی نمناک. با اندکی تری. با نمناکی اندک: بارانکی خرد خرد می بارید. چنانکه زمین ترگونه بکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260). - تیزگونه، با اندک تیزی. - ، تندمزاج، تندخو. سوداوی و عصبی مزاج: منصور بن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه. (تاریخ سیستان). - چگونه، چه سان. به چه طریق. چطور: دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنین پریشانی. سعدی. - خجل گونه، با اندک شرمساری. کمی خجل چون شرم زده: زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد، پس عبدوس را گفت بازگو تا امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 364). - خلق گونه، مایل به کهنگی. کهنه: جبه ای داشت [حسنک] حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). - رنجورگونه، بیمارسان. چون بیماران. همچو مریض نالان و مریض احوال: مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد منذربن حسین را خلیفه ساز. (ترجمه طبری بعلمی). - زعفران گونه، بسان زعفران. مانند زعفران. چون زعفران. به رنگ زعفران. - ، مجازاً زرد و پریده رنگ: نمودند کین زعفران گونه خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک. نظامی. - سست گونه، نااستوار متمایل به بی بنیانی. تزلزل. بی ثبات: چون ابراهیم الولید کار خویش سست گونه دید خود را خلع کرد. (تاریخ سیستان). - شکایت گونه، شبه شکایت. اندک عدم رضایت نمائی: شب پیش مختار رفت و گفت این جماعت شکایت گونه می کنند. مختار گفت دیرگاه است که میگویند. اما هر چه ایشان را باید اجابت کنم. (ترجمه طبری بلعمی). - شوریده گونه، نیمه عاصی. نیمه طاغی: همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت. (تاریخ سیستان). - صدرگونه، بمانند صدر. مسند مانند. متکا. چیزی شبیه بالش: او را دید در صدر گونه ای پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). رجوع به صدر شود. - صلح گونه، آشتی گونه. به وضعی همانند صلح. گرگ آشتی: این صلح گونه کردند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592). صلح گونه همی داشتند. (تاریخ سیستان). صلح گونه بساختند. (تاریخ سیستان). - ضعیف گونه، نالان. رنجورگونه. با اندک ناتوانی. - ، خفیف: تا به لب بارگین به در فارس نو آواز طبلی آمد ضعیف گونه. (تاریخ سیستان). - عاصی گونه، با اندکی طغیان. متمایل به عصیان و سرکشی: فوجی به مکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). - کاسدگونه، کمی نارواج. اندکی بی رونق: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع مجرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). - کاهل گونه، اندک کسل. کمی سست: به اندک کاهلی دلم کاهل گونه شده بود از غلبۀ خواب. (کتاب المعارف). - گلگونه، دارای گونه ای چون گل. شبیه به گل. مانند گل. همچون گل. به رنگ گل. - ، غازه. سرخاب: هم چو موی عاریت اصلی ندارم از حیات هم چو گلگونه بقائی هم ندارد گوهرم. خاقانی. رجوع به گلگونه شود. - متواری گونه، چون متواریان. برسان متواریان. پنهان: و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم. (چهارمقالۀ عروضی). - نرم گونه، با اندک نرمی. با ملایمت. با خویی نرم. ملایم: کوتوال این وقت قتلغتکین پدری بود نرم گونه ولیکن بااحتیاط. (تاریخ بیهقی). - واژگونه، دگرگون. بازگردانیده. مقلوب. رجوع به بازگونه و باژگونه شود. - هر گونه، از هر حیث. از هر جهت: علی را چنین گفت و دیگر همین کز ایشان قوی شد به هر گونه دین. فردوسی. - ، هر نوع. هر جور. هر شکل. هر صنف: گهرها یک اندر دگر ساخته ز هر گونه گردن برافراخته. فردوسی. - هم گونه، همرنگ. همانند در رنگ و لون: چون سوی چمن گذر کنی بینی هم گونۀ کهربا شده مینا. (یادداشت مؤلف). ، رنگ و لون. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (بهار عجم) (السامی فی الاسامی) (آنندراج). آرنگ. فام. گون: سنمار گفت اگر بدانستمی که تو حق بشناسی و رنج من ضایع نکنی بنایی کردمی که با آفتاب به هر گونه بودی، اگر آفتاب سرخ بودی وی سرخ بودی و اگر آفتاب زرد بودی و چون ماه برآمدی هم بر گونۀ ماه شدی. (ترجمه طبری بلعمی). مأمون چهل و هفت سال داشت که بمرد و بیست و پنج سال و پنج ماه خلیفه بود و او را به لقب ابوالعباس گفتندی و مردی بود به گونه اسمر میانه بالا. (ترجمه طبری بلعمی). و آن آب انگور که اندر کاسه بود و گونه نگردانیده بود. و نه مزه گرفته بود. (ترجمه طبری بلعمی). یک قحف خون بچۀ تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق. عماره. همان گونۀ آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید. فردوسی. گروهی چون هندوان، شبها را گونه دهند، و بگویند، شبی سیاه، و شبی کبود، و شبی زرد. (التفهیم بیرونی). ز گرد معرکه چترش گرفته گونۀ لؤلؤ ز خون دشمنان تیغش گرفته گونۀ مرجان. فرخی. بسا کسا که به دینار بخشش تو برد ز دل غم وز دو رخسار گونۀ دینار. فرخی. نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد نه هر که گونه سیه دارد او بود عنبر. عنصری. رخسارکتان گونۀ دینار گرفته زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری. رخم به گونۀ خیری شده ست ز انده و غم دل از تکلف بسیار خیره گشت و دژم. خسروانی. به گونه رویشان چون دوده کردی که و مه را به ننگ آلوده کردی. (ویس و رامین). روغن قسط... گونۀ روی نیکو کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هردو به گونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر. از سر و رویم فلک به آب شب و روز پاک فروشست بوی و گونۀ سنبل. ناصرخسرو. ور گشت شمیره گلبن زرد داده ست به سیب گونۀ وشم. ناصرخسرو. درحال رسول از غش درآمده، فاطمه را دید گونۀ روی گردیده. (قصص الانبیاءص 243). فاطمه را گونه بگردید و گریه بر وی غالب شد. (قصص الانبیاء ص 236). شراب... گونۀ رو سرخ کند. (نوروزنامه). هر زمانش ز دیده گونه دهیم گاه ضراب و گاه قلابم. مختار غزنوی. گونه از روی او بگشت. (تاریخ بخارا). یک جرعه از او بریز در جیحون تا گونۀ گل دهیم جیحون را. ادیب صابر. مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی (ع) بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله که بود و چگونه بود. گونۀ روی امیرالمؤمنین علی (ع) بگشت. (اسرارالتوحید ص 206). زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم چون زعفران که گونه به حلوا برافکند. خاقانی. گر گونۀ غمگنان ندارم زان نیست که هستم از تو خرم. خاقانی. چون عقیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته. (سندبادنامه ص 164). چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه گرفت اشکم در دیده گونۀ عناب. مولوی. بسکه به رخهای زرد گونۀ گل داد شیشۀ می بست دست رنگ رزان را. طالب آملی (از بهار عجم). لَون، گونۀ چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب). - گونه دادن، رنگ دادن. رنگ بخشیدن: روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره. ناصرخسرو. - گونه شدن، گونه شدن روی یا رخسار، تغییر لون دادن آن. (یادداشت مؤلف). - گونه گردانیدن، رنگ گردانیدن. رنگ گونه دیگر سان شدن، از بیم یا غضب. - گونه گشته، رنگ برگردیده. (یادداشت مؤلف). رنگ بگردیده. - گونۀ یاقوت، رنگ یاقوت: چون بنشیند تمام و صافی گردد گونۀ یاقوت سرخ گیرد و مرجان. رودکی. این کلمه به صورت مزیدمؤخر آید و معانی متعدد دهد. - ز گونه شدن، دیگرگون شدن. رنگ دادن. تغییر رنگ دادن: پستانکتان شیر به خروار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار. منوچهری. ، گلگونه و غازه را گویند که زنان بر رخساره مالند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ، هر دو طرف سرین و کفل. (برهان قاطع). به این معنی مصحف (کونه) = کون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ، به معنی کونسته. (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری).
دهی است از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 16000 گزی شمال خاوری فرمهین و 16هزارگزی راه عمومی. دامنه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 440 تن است. آب آن از قنات و رود خانه محلی تأمین میگردد. محصولات آن غلات، بنشن سیب زمینی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. از فرمهین اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 16000 گزی شمال خاوری فرمهین و 16هزارگزی راه عمومی. دامنه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 440 تن است. آب آن از قنات و رود خانه محلی تأمین میگردد. محصولات آن غلات، بنشن سیب زمینی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. از فرمهین اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
کلمه استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کیف . (منتهی الارب) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی. روی وشی وار کن بوشی ساغر باغ نگه کن چگونه وشی وار است. خسروی. عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از باد خون. کسائی. ریشی چگونه ریشی چون مالۀ پت آلود گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود. عماره. چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین دور راه ؟ فردوسی. بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی. به بهرام گفت ای سرافراز مرد چگونه ست کارت به دشت نبرد؟ فردوسی. آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر تو همی زند سرپاس. عنصری. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار چو نیست دانش بر کار خویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه). دل هدیۀ تو کردم آن را نخواستی جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای. سید حسن غزنوی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. شب درست چه داند به خواب نوشین در که شب چگونه به پایان همی برد رنجور. سعدی. دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی. سعدی. چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی) ، (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها: تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا پسری داد خداوند و چگونه پسری. فرخی. چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه. عماره. - بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است: زنده به آبند زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون. ناصرخسرو. - هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم). زیرا که همی هر چگونه باشد هم بگذرد این مدت شماری. ناصرخسرو
کلمه استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کَیف َ. (منتهی الارب) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی. روی وشی وار کن بوشی ساغر باغ نگه کن چگونه وشی وار است. خسروی. عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از باد خون. کسائی. ریشی چگونه ریشی چون مالۀ پت آلود گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود. عماره. چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین دور راه ؟ فردوسی. بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی. به بهرام گفت ای سرافراز مرد چگونه ست کارت به دشت نبرد؟ فردوسی. آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر تو همی زند سرپاس. عنصری. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار چو نیست دانش بر کار خویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه). دل هدیۀ تو کردم آن را نخواستی جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای. سید حسن غزنوی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. شب درست چه داند به خواب نوشین در که شب چگونه به پایان همی برد رنجور. سعدی. دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی. سعدی. چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی) ، (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها: تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا پسری داد خداوند و چگونه پسری. فرخی. چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه. عماره. - بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است: زنده به آبند زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون. ناصرخسرو. - هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم). زیرا که همی هر چگونه باشد هم بگذرد این مدت شماری. ناصرخسرو