بوته ای است خاردار. (بهارعجم). و در مغز ساقۀ آن صمغی است سفیدرنگ که چون در آخر بهار بر جدار ساقه بریدگی و خراشی ایجاد کنند صمغ مذکور با فشار از ساقه بیرون می آید و آن را کتیرا میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 221) : گل روئی که با خورشید میزد لاف هم چشمی گون شد کرگدن شد همچو من شد بدتر از من شد. طاهر وحید (از بهار عجم). - گون زرد، نوعی گون که در گچ یافت شود. - گون سفید، نوعی گون که در کرج باشد و آن را خاک گون نیز گویند. - گون شیر، نوعی گون باشد
بوته ای است خاردار. (بهارعجم). و در مغز ساقۀ آن صمغی است سفیدرنگ که چون در آخر بهار بر جدار ساقه بریدگی و خراشی ایجاد کنند صمغ مذکور با فشار از ساقه بیرون می آید و آن را کتیرا میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 221) : گل روئی که با خورشید میزد لاف هم چشمی گون شد کرگدن شد همچو من شد بدتر از من شد. طاهر وحید (از بهار عجم). - گون زرد، نوعی گون که در گچ یافت شود. - گون سفید، نوعی گون که در کرج باشد و آن را خاک گون نیز گویند. - گون شیر، نوعی گون باشد
نام شهری است از شهرهای فارس. (برهان قاطع). این کلمه در فارسنامۀ ابن البلخی و معجم البلدان و حدودالعالم نیامده و ظاهراً مصحف ’گور’ = جور (معرب) است که نام قدیم فیروزآباد باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
نام شهری است از شهرهای فارس. (برهان قاطع). این کلمه در فارسنامۀ ابن البلخی و معجم البلدان و حدودالعالم نیامده و ظاهراً مصحف ’گور’ = جور (معرب) است که نام قدیم فیروزآباد باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
رنگ و لون، چه گلگون، گلرنگ را گویند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ ز ساج باز ندانند رومیان را گون ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ، فرخی، بستد از یاقوت و بسد لاله و گلنار گون یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی، قطران (از فرهنگ نظام)، ، گونه، (فرهنگ جهانگیری)، مجازاً بر رخسار و چهره اطلاق گردد، (انجمن آرا)، نوع، قسم: نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته ای پخته از چند گون، نظامی، ، صفت، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قانون، طرز، روش، قاعده، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، از ادات تشبیه است، چون فام و سان و همیشه با کلمه دیگر ترکیب شود و مانند مزید مؤخری به کار میرود، و اینک برخی از این ترکیبات: - آبگون، بمانند آب، چون آب همانند آب در صفا وروشنی، به رنگ آب، آبی رنگ، به رنگ آبی کبود، نیلی: ترا جان در این گنبد آبگون یکی کارکن رفتنی لشکری است، ناصرخسرو، رجوع به آبگون شود، - آذرگون، سرخ یا زرد چون آتش، مانند آذر، به رنگ آذر، نام گلی است، رجوع به آذرگون شود، - آسمان جون، آسمان گون: چون آسمان، به رنگ آسمان، - آسمان جونی، آسمان گونی، رجوع به آسمان گونی شود، - آسمان گون، مانند آسمان، به رنگ آسمان در کبودی: به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول زنگی گره بر گره، نظامی، - آسمان گونی، همانند آسمان بودن، چون آسمان بودن، -، به رنگ آسمان بودن در کبودی، رجوع به آسمان گونی شود، - الماس گون، چون الماس، سخت روشن چون الماس، -، مجازاً تیز و برنده همچون الماس: دو دست آوریده به کوشش برون به هر دست شمشیری الماس گون، نظامی (شرفنامه ص 202)، رجوع به الماس گون شود، - انگشت گون، چون انگشت، چون زغال، مانند زغال سیاه رنگ، رجوع به انگشت گون شود، - بنفشه گون، مانندبنفشه، چون بنفشه، به رنگ بنفشه، کبود، رجوع به بنفشه گون شود، - بیجاده گون، مانند بیجاده، به رنگ بیجاده، مجازاً قرمزرنگ: ز بیجاده گون بادۀ دلفروز فشاندند بیجاده بر روی روز، نظامی، رجوع به بیجاده گون شود، - بیمارگون، مانند بیمار، بیمارسان، بیمارگونه، مجازاً خمار و نیم خفته (چشم) : چو بیمارگون شد ز غم چشم نرگس مر او را همی لاله تیمار دارد، ناصرخسرو، رجوع به بیمارگون شود، - بیدگون، بسان بید، بمانند بید، چون بید، رجوع به بیدگون شود، - پیروزه گون، مانند پیروزه، مجازاً آبی رنگ، به رنگ فیروزه، فیروزه فام، فیروزه رنگ، آسمانی رنگ: ببین باری که هر ساعت از این پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آردهمی این پیر خوش سیما، نظامی، ز پیروزه گون گنبد انده مدار که پیروز باشد سرانجام کار، نظامی، رجوع به پیروزه گون شود، - پیل گون، همانند پیل، مانند پیل، پیل سان، همچون پیل در تنومندی و نیرو، رجوع به پیل گون شود، - تیره گون، تیره رنگ، سیاه: شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند، فردوسی، رجوع به تیره گون شود، - خورشیدگون، مانند خورشید، روشن و تابان، روشن و درخشان چون خورشید: به زرین عمود و به زرین کمر زمین کرده خورشیدگون سربسر، فردوسی، -، بینا، روشن: به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون، فردوسی، رجوع به خورشیدگون شود، - دگرگون، دیگرگون، دیگرگونه، طور دیگر: من ار یک شب از روی تو دور بودم بری هر زمانی دگرگون گمانی، فرخی، -، منقلب، وارونه، برعکس، واژگون، وارون: هیچ دگرگون نشد جهان جهان سیرت خلق جهان دگرگون شد، ناصرخسرو، برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون شود کار کاید به زیر، نظامی، رجوع به دگرگون شود، - دودگون، چون دود، بسان دود، -، مجازاً تار، سیاه و تیره رنگ، رجوع به دودگون شود، - دینارگون، مانند دینار، همانند دینار، دینارسان، دینارفام، به رنگ دینار، زردرنگ و گاه سرخ: تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون، رودکی، بسی درد آمد به دلش اندرون رخش گشت از درد دینارگون، فردوسی، رجوع به دینارگون شود، - روزگون، همانند روز، چون روز، بسان روز مجازاً روشن و تابان، - زبرجدگون، مانند زبرجد، مجازاً سبزرنگ، سبزفام، - زرگون، چون زر، مانند زر، به رنگ زر، مجازاً زرد، - زمردگون، مانند زمرد مجازاً سبزرنگ و سبزگون، سبزفام، رجوع به زمردگون شود، - زنگارگون، مانند زنگار، مجازاً سبزرنگ، به رنگ زنگار، سبزفام: تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون، رودکی، ای گنبد زنگارگون ای پرجنون و پرفنون، ناصرخسرو، رجوع به زنگارگون شود، - زهرآب گون، مانند آب زهر، -، مجازاً بسیار تیز و بران، سخت برنده و کشنده و کاری همچون زهر: سبک تیغ زهرآبگون برکشید بتندی دل اژدها بردرید، فردوسی، همه تیغ زهرآبگون برکشید به کین اندر آیید و دشمن کشید، فردوسی، - سرمه گون،چون سرمه، به رنگ سرمه، مجازاً نیلگون، کبود: چه بینی در این طارم سرمه گون که می آید از میل او سیل خون، نظامی، رجوع به سرمه گون شود، - سیمگون، چون سیم، مانند سیم، به رنگ سیم، نقره گون، نقره گین، نقره فام: از آن سیمگون سکۀ نوبهار درم ریز کن بر سر جویبار، نظامی، -، سفید از برف، پوشیده از برف: آب چو نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد، ناصرخسرو، رجوع به سیمگون شود، - شب گون، همانند شب، مانند شب، مجازاً تاریک، تیره و سیاه رنگ: پری چهر گفت سپهبد شنود ز سرشعر شب گون همی برگشود، فردوسی، - شنگرف گون، شنگرف سان، مانند شنگرف، مجازاً سرخ رنگ: بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون، نظامی، رجوع به شنگرف گون شود، - عاج گون، مانند عاج، بسان عاج، چون عاج، مجازاً سفیدرنگ: چو پیدا شد آن چادر عاج گون خور از بخش دوپیکر آمدبرون، فردوسی، - عناب گون، عناب سان، مانند عناب، مجازاً سرخ رنگ، سرخ: دگر سبزی نروید بر لب آب که آب چشمها عناب گون است، سعدی، - غالیه گون، مانند غالیه در رنگ و گونه، مشکین، سیاه: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون، رودکی، - قیرگون، چون قیر، مانند قیر، مجازاً سیاه رنگ، سیاه: که بیرون از این گنبد قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون، نظامی، ز پیش سپه زنگی قیرگون جناحی برآورد چون بیستون، نظامی، - کافورگون، مانند کافور، کافورفام، مجازاً سفیدرنگ: یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود، نظامی، - کهرباگون، به رنگ کهربا، -، قلعۀ کهرباگون، کرۀ خاک، زمین: مکن زیر این لاجوردی بساط بدین قلعۀ کهرباگون نشاط، نظامی، - گاوگون، مانند شب، چون شب، تاریک: راست چو شب گاوگون شود بگریزم گویم تا در نگه کنند به مسمار، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی)، - گلگون، مانند گل در رنگ و لطافت و نازکی، گل فام، - گلنارگون، مانندگل نار، به رنگ گلنار: چو گلنارگون کسوت آفتاب کبودی گرفت از خم نیل آب، نظامی، - گندم گون، به رنگ گندم، گندم رنگ، اسمر، سبزه: خال مشکین تو بر عارض گندم گون است سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست، حافظ، - گندناگون، مانند گندنا، بسان گندنا، سبزرنگ، به رنگ سبز: به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ ترا گشنیز ناید زان دوتا نانش، خاقانی، رجوع به گندناگون شود، - لاله گون، مانند لاله، به رنگ لاله، لاله سان، لاله فام، مجازاً سرخ رنگ: زمین لاله گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون، فردوسی، به جنبش درآمد دو دریای خون شد از موج آتش زمین لاله گون، نظامی، جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران گونۀ من لاله گون شود، سعدی، رجوع به لاله گون شود، - لعل گون، مانند لعل، مجازاً سرخ رنگ، به رنگ لعل درسرخی: یکی جام پربادۀ مشک بوی بدو داد تا لعل گون کرد روی، فردوسی، - معصفرگون، مانند معصفر، مجازاً زردرنگ: سرخی خفچه نگر ازسرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، - می گون، مانند می، مجازاً شفاف و روشن: آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد، ناصرخسرو، -، خمارآلود، نیم خواب: شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی، سعدی (بدایع)، - نارگون، نارگونه، مانند نار، مجازاً به رنگ نار، سرخ، مانند انار، چون انار، - نقره گون، به رنگ نقره، سیمگون، نقره فام: بلارک به گاورسۀ نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون، نظامی، - نیل گون، مانند نیل، به رنگ نیل، کبود، کبودفام، کبودرنگ، لاجوردی: شب و روز از این پردۀ نیلگون بسی بازی چابک آرد برون، نظامی، چو دریاست این گنبد نیلگون زمین چون جزیره میان اندرون، اسدی، -، مجازاً تیره، کدر، تار: زمین لاله گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون، فردوسی، - هماگون، چون هما، مانند هما، -، مجازاً چیزی دور از دسترس چون عنقا، -، مجازاً مبارک و فرخنده پی، - یاقوت گون، مانند یاقوت، به رنگ یاقوت، سرخ گون، سرخ رنگ
رنگ و لون، چه گلگون، گلرنگ را گویند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ ز ساج باز ندانند رومیان را گون ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ، فرخی، بستد از یاقوت و بسد لاله و گلنار گون یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی، قطران (از فرهنگ نظام)، ، گونه، (فرهنگ جهانگیری)، مجازاً بر رخسار و چهره اطلاق گردد، (انجمن آرا)، نوع، قسم: نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته ای پخته از چند گون، نظامی، ، صفت، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قانون، طرز، روش، قاعده، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، از ادات تشبیه است، چون فام و سان و همیشه با کلمه دیگر ترکیب شود و مانند مزید مؤخری به کار میرود، و اینک برخی از این ترکیبات: - آبگون، بمانند آب، چون آب همانند آب در صفا وروشنی، به رنگ آب، آبی رنگ، به رنگ آبی کبود، نیلی: ترا جان در این گنبد آبگون یکی کارکن رفتنی لشکری است، ناصرخسرو، رجوع به آبگون شود، - آذرگون، سرخ یا زرد چون آتش، مانند آذر، به رنگ آذر، نام گلی است، رجوع به آذرگون شود، - آسمان جون، آسمان گون: چون آسمان، به رنگ آسمان، - آسمان جونی، آسمان گونی، رجوع به آسمان گونی شود، - آسمان گون، مانند آسمان، به رنگ آسمان در کبودی: به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول زنگی گره بر گره، نظامی، - آسمان گونی، همانند آسمان بودن، چون آسمان بودن، -، به رنگ آسمان بودن در کبودی، رجوع به آسمان گونی شود، - الماس گون، چون الماس، سخت روشن چون الماس، -، مجازاً تیز و برنده همچون الماس: دو دست آوریده به کوشش برون به هر دست شمشیری الماس گون، نظامی (شرفنامه ص 202)، رجوع به الماس گون شود، - انگِشت گون، چون انگشت، چون زغال، مانند زغال سیاه رنگ، رجوع به انگشت گون شود، - بنفشه گون، مانندبنفشه، چون بنفشه، به رنگ بنفشه، کبود، رجوع به بنفشه گون شود، - بیجاده گون، مانند بیجاده، به رنگ بیجاده، مجازاً قرمزرنگ: ز بیجاده گون بادۀ دلفروز فشاندند بیجاده بر روی روز، نظامی، رجوع به بیجاده گون شود، - بیمارگون، مانند بیمار، بیمارسان، بیمارگونه، مجازاً خمار و نیم خفته (چشم) : چو بیمارگون شد ز غم چشم نرگس مر او را همی لاله تیمار دارد، ناصرخسرو، رجوع به بیمارگون شود، - بیدگون، بسان بید، بمانند بید، چون بید، رجوع به بیدگون شود، - پیروزه گون، مانند پیروزه، مجازاً آبی رنگ، به رنگ فیروزه، فیروزه فام، فیروزه رنگ، آسمانی رنگ: ببین باری که هر ساعت از این پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آردهمی این پیر خوش سیما، نظامی، ز پیروزه گون گنبد انده مدار که پیروز باشد سرانجام کار، نظامی، رجوع به پیروزه گون شود، - پیل گون، همانند پیل، مانند پیل، پیل سان، همچون پیل در تنومندی و نیرو، رجوع به پیل گون شود، - تیره گون، تیره رنگ، سیاه: شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند، فردوسی، رجوع به تیره گون شود، - خورشیدگون، مانند خورشید، روشن و تابان، روشن و درخشان چون خورشید: به زرین عمود و به زرین کمر زمین کرده خورشیدگون سربسر، فردوسی، -، بینا، روشن: به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون، فردوسی، رجوع به خورشیدگون شود، - دگرگون، دیگرگون، دیگرگونه، طور دیگر: من ار یک شب از روی تو دور بودم بری هر زمانی دگرگون گمانی، فرخی، -، منقلب، وارونه، برعکس، واژگون، وارون: هیچ دگرگون نشد جهان جهان سیرت خلق جهان دگرگون شد، ناصرخسرو، برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون شود کار کاید به زیر، نظامی، رجوع به دگرگون شود، - دودگون، چون دود، بسان دود، -، مجازاً تار، سیاه و تیره رنگ، رجوع به دودگون شود، - دینارگون، مانند دینار، همانند دینار، دینارسان، دینارفام، به رنگ دینار، زردرنگ و گاه سُرخ: تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون، رودکی، بسی درد آمد به دلْش اندرون رخش گشت از درد دینارگون، فردوسی، رجوع به دینارگون شود، - روزگون، همانند روز، چون روز، بسان روز مجازاً روشن و تابان، - زبرجدگون، مانند زبرجد، مجازاً سبزرنگ، سبزفام، - زرگون، چون زر، مانند زر، به رنگ زر، مجازاً زرد، - زمردگون، مانند زمرد مجازاً سبزرنگ و سبزگون، سبزفام، رجوع به زمردگون شود، - زنگارگون، مانند زنگار، مجازاً سبزرنگ، به رنگ زنگار، سبزفام: تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون، رودکی، ای گنبد زنگارگون ای پرجنون و پرفنون، ناصرخسرو، رجوع به زنگارگون شود، - زهرآب گون، مانند آب زهر، -، مجازاً بسیار تیز و بران، سخت برنده و کشنده و کاری همچون زهر: سبک تیغ زهرآبگون برکشید بتندی دل اژدها بردرید، فردوسی، همه تیغ زهرآبگون برکشید به کین اندر آیید و دشمن کشید، فردوسی، - سرمه گون،چون سرمه، به رنگ سرمه، مجازاً نیلگون، کبود: چه بینی در این طارم سرمه گون که می آید از میل او سیل خون، نظامی، رجوع به سرمه گون شود، - سیمگون، چون سیم، مانند سیم، به رنگ سیم، نقره گون، نقره گین، نقره فام: از آن سیمگون سکۀ نوبهار درم ریز کن بر سر جویبار، نظامی، -، سفید از برف، پوشیده از برف: آب چو نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد، ناصرخسرو، رجوع به سیمگون شود، - شب گون، همانند شب، مانند شب، مجازاً تاریک، تیره و سیاه رنگ: پری چهر گفت سپهبد شنود ز سرشعر شب گون همی برگشود، فردوسی، - شنگرف گون، شنگرف سان، مانند شنگرف، مجازاً سرخ رنگ: بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون، نظامی، رجوع به شنگرف گون شود، - عاج گون، مانند عاج، بسان عاج، چون عاج، مجازاً سفیدرنگ: چو پیدا شد آن چادر عاج گون خور از بخش دوپیکر آمدبرون، فردوسی، - عناب گون، عناب سان، مانند عناب، مجازاً سرخ رنگ، سرخ: دگر سبزی نروید بر لب آب که آب چشمها عناب گون است، سعدی، - غالیه گون، مانند غالیه در رنگ و گونه، مشکین، سیاه: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون، رودکی، - قیرگون، چون قیر، مانند قیر، مجازاً سیاه رنگ، سیاه: که بیرون از این گنبد قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون، نظامی، ز پیش سپه زنگی قیرگون جناحی برآورد چون بیستون، نظامی، - کافورگون، مانند کافور، کافورفام، مجازاً سفیدرنگ: یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود، نظامی، - کهرباگون، به رنگ کهربا، -، قلعۀ کهرباگون، کرۀ خاک، زمین: مکن زیر این لاجوردی بساط بدین قلعۀ کهرباگون نشاط، نظامی، - گاوگون، مانند شب، چون شب، تاریک: راست چو شب گاوگون شود بگریزم گویم تا در نگه کنند به مسمار، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی)، - گلگون، مانند گل در رنگ و لطافت و نازکی، گل فام، - گلنارگون، مانندگل نار، به رنگ گلنار: چو گلنارگون کسوت آفتاب کبودی گرفت از خم نیل آب، نظامی، - گندم گون، به رنگ گندم، گندم رنگ، اسمر، سبزه: خال مشکین تو بر عارض گندم گون است سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست، حافظ، - گندناگون، مانند گندنا، بسان گندنا، سبزرنگ، به رنگ سبز: به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ ترا گشنیز ناید زان دوتا نانش، خاقانی، رجوع به گندناگون شود، - لاله گون، مانند لاله، به رنگ لاله، لاله سان، لاله فام، مجازاً سرخ رنگ: زمین لاله گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون، فردوسی، به جنبش درآمد دو دریای خون شد از موج آتش زمین لاله گون، نظامی، جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران گونۀ من لاله گون شود، سعدی، رجوع به لاله گون شود، - لعل گون، مانند لعل، مجازاً سرخ رنگ، به رنگ لعل درسرخی: یکی جام پربادۀ مشک بوی بدو داد تا لعل گون کرد روی، فردوسی، - معصفرگون، مانند معصفر، مجازاً زردرنگ: سرخی خفچه نگر ازسرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، - می گون، مانند می، مجازاً شفاف و روشن: آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد، ناصرخسرو، -، خمارآلود، نیم خواب: شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی، سعدی (بدایع)، - نارگون، نارگونه، مانند نار، مجازاً به رنگ نار، سرخ، مانند انار، چون انار، - نقره گون، به رنگ نقره، سیمگون، نقره فام: بلارک به گاورسۀ نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون، نظامی، - نیل گون، مانند نیل، به رنگ نیل، کبود، کبودفام، کبودرنگ، لاجوردی: شب و روز از این پردۀ نیلگون بسی بازی چابک آرد برون، نظامی، چو دریاست این گنبد نیلگون زمین چون جزیره میان اندرون، اسدی، -، مجازاً تیره، کدر، تار: زمین لاله گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون، فردوسی، - هماگون، چون هما، مانند هما، -، مجازاً چیزی دور از دسترس چون عنقا، -، مجازاً مبارک و فرخنده پی، - یاقوت گون، مانند یاقوت، به رنگ یاقوت، سرخ گون، سرخ رنگ
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
نگونسار. (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آویخته. سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج). سرنگون. (ناظم الاطباء). سرته. آونگان. به پای آویخته. (یادداشت مؤلف) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندرآرد به چاه. فردوسی. از آن پس نگون اندرافکن به چاه که بی بهره گردد ز خورشید و ماه. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چون است پستانی سخت است و دراز است و نگون است. منوچهری. به چنگال هریک سری پر ز خون سری دیگر از گردن اندر نگون. اسدی. ، نگونسار. به سر درافتاده. فرودافتاده. به خاک افتاده. سرنگون شده: سپه چون سپهبد نگون یافتند عنان یکسر از رزم برتافتند. فردوسی. همه رزمگه سربه سر جوی خون درفش سپهدار توران نگون. فردوسی. همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران نگون. فردوسی. ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته. خاقانی. ، سر در زیر فکنده. (برهان قاطع). منکس. (یادداشت مؤلف). سربه زیر: درفش خجسته به دست اندرون گرازان و شادان ودشمن نگون. فردوسی. وآن بنفشه چون عدوی خواجۀ سید نگون سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز. منوچهری. ، وارونه. معکوس: ببرد و فکندش به چاه اندرون نهادش یکی کوه بر سر نگون. فردوسی. همی دید زینش بر او برنگون رکیب و کمندش همه پر ز خون. فردوسی. ، مقابل ستان. به روی افتاده. دمر. دمرو. مکب ّ علی وجهه. (یادداشت مؤلف) : مر او را به چاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. فکنده سر نیزۀ جانستان یکی را نگون و یکی را ستان. اسدی. قدح لاله را نگون بینید قمع یاسمین ستان نگرید. سیدحسن غزنوی. وز زلزلۀ حمله چنان خاک بجنبد کز هم نشناسند نگون را و ستان را. انوری. ، به زیر افتاده. خم شده. فروافتاده: که بارش کبست آید و برگ خون به زودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. گیاهی که روید ازآن بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر. فردوسی. ، کوز. (برهان قاطع). خم شده. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). خمیده: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی
نگونسار. (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آویخته. سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج). سرنگون. (ناظم الاطباء). سرته. آونگان. به پای آویخته. (یادداشت مؤلف) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندرآرد به چاه. فردوسی. از آن پس نگون اندرافکن به چاه که بی بهره گردد ز خورشید و ماه. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چون است پستانی سخت است و دراز است و نگون است. منوچهری. به چنگال هریک سری پر ز خون سری دیگر از گردن اندر نگون. اسدی. ، نگونسار. به سر درافتاده. فرودافتاده. به خاک افتاده. سرنگون شده: سپه چون سپهبد نگون یافتند عنان یکسر از رزم برتافتند. فردوسی. همه رزمگه سربه سر جوی خون درفش سپهدار توران نگون. فردوسی. همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران نگون. فردوسی. ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته. خاقانی. ، سر در زیر فکنده. (برهان قاطع). منکس. (یادداشت مؤلف). سربه زیر: درفش خجسته به دست اندرون گرازان و شادان ودشمن نگون. فردوسی. وآن بنفشه چون عدوی خواجۀ سید نگون سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز. منوچهری. ، وارونه. معکوس: ببرد و فکندش به چاه اندرون نهادش یکی کوه بر سر نگون. فردوسی. همی دید زینش بر او برنگون رکیب و کمندش همه پر ز خون. فردوسی. ، مقابل ستان. به روی افتاده. دمر. دمرو. مکب ّ علی وجهه. (یادداشت مؤلف) : مر او را به چاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. فکنده سر نیزۀ جانستان یکی را نگون و یکی را ستان. اسدی. قدح لاله را نگون بینید قمع یاسمین ستان نگرید. سیدحسن غزنوی. وز زلزلۀ حمله چنان خاک بجنبد کز هم نشناسند نگون را و ستان را. انوری. ، به زیر افتاده. خم شده. فروافتاده: که بارش کبست آید و برگ خون به زودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. گیاهی که روید ازآن بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر. فردوسی. ، کوز. (برهان قاطع). خم شده. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). خمیده: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی
بر وزن و معنی وارون یعنی نگون باشد، چه سراگون سرنگون را گویند، (برهان)، واژون، واژگون، سرنگون، معلق، سراشیب، و ظاهراً این کلمه جز در حال ترکیب مستعمل نیست
بر وزن و معنی وارون یعنی نگون باشد، چه سراگون سرنگون را گویند، (برهان)، واژون، واژگون، سرنگون، معلق، سراشیب، و ظاهراً این کلمه جز در حال ترکیب مستعمل نیست
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک