جدول جو
جدول جو

معنی گولنداز - جستجوی لغت در جدول جو

گولنداز(بَ زَ)
مخفف گوله انداز و گوله خود مخفف گلوله است. توپچی باشد. (آنندراج). توپچی و گلوله انداز. (ناظم الاطباء). رجوع به گوله شود
لغت نامه دهخدا
گولنداز
گلوله انداز، توپچی
تصویری از گولنداز
تصویر گولنداز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلنواز
تصویر گلنواز
(دخترانه)
نوازش شده گل، نوازش کننده گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلناز
تصویر گلناز
(دخترانه)
کسی که ناز و غمزه اش مثل گل است، دارای ناز و عشوه ای چون گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلندام
تصویر گلندام
(دخترانه)
گل اندام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روانداز
تصویر روانداز
آنچه در موقع خوابیدن بر روی خود می اندازند مانند لحاف
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
اسمی است که دختران را دهند
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
گل اندام. آنکه اندامش چون گل باشد. رجوع به گل اندام شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
نقشه و مسوده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، اندازه و اندازه گرفتن جامه را. (ناظم الاطباء). اندازه (جامه و غیره). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ دَ)
دهی از دهستان حومه شهرستان شهرضای اصفهان. سکنۀ آن 520 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ دَ)
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
آنکه چو اندازد. آنکه آوازه دردهد. که آوازه دراندازد. کسی که خبر دروغ و بی اساسی را شهرت دهد. که پخش شایعه کند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی که در خواب بر رو اندازند مثل لحاف و پتوو شمد و غیر آنها. (فرهنگ نظام). مقابل زیرانداز.
- امثال:
زیراندازش زمین است و رواندازش آسمان، نظیر: آه ندارد با ناله سودا کند، یعنی بی نهایت بی چیز است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ نِ گَ)
آنکه لو اندازد. آنکه هیاهو کند (در تداول زنان). چوانداز (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
محمد. نام جامع دیوان حافظ دانسته اند، اما با تحقیقاتی که علامه قزوینی نموده اند وجود چنین شخصی جامع دیوان حافظ را صحیح ندانسته و در مقدمۀ دیوان حافظ (ص قز) چنین نوشته اند:از یازده نسخه از این مقدمه ابداً اسمی از جامع دیوان حافظ که بنابر مشهور در این اواخر محمد گلندام نامی بوده برده نشده، بدون هیچ شک و شبهه تولید شک عظیمی در صحت و اصالت نام محمد گلندام مینماید و احتمال را بی اختیار در ذهن تقویت مینماید که شاید این نام محمد گلندام الحاقی باشد از یکی از متأخران گمنام، که چون ذیل این مقدمه بدون اسم مؤلف است خواسته از این فرصت استفاده نموده، آنرا به نام خود قلمداد کند، و قرینۀ دیگری که تا درجه ای مؤید این احتمال است آن است که دولتشاه سمرقندی که تذکرۀ معروف خود را در حدود 892 هجری قمری یعنی درست صد سال بعد از وفات حافظ تألیف نمود، در شرح احوال خواجه گوید: ’و بعد از وفات خواجه حافظ معتقدان و مصاحبان او اشعار او را مدون ساخته اند’ که چنانکه ملاحظه میشود ابداً اسمی از جامع دیوان او نمیبرد و مثل این مینماید که نام جامع دیوان او از همان عصرهای بسیار نزدیک به عصر خواجه نبوده است و الا ظاهراً دلیلی نداشته که دولتشاه نام او را نبرد. همچنین سودی در شرح ترکی خود بر دیوان خواجه که در سنۀ 1003 هجری قمری تألیف شده گوید ’و بعد از وفات بعض احباب سوابق حقوق صحبت و لوازم عهد مودت و محبت سبیله متفرق غزلیاتی ترتیب و تبویب ایلمش’ و عبارت فوق یعنی سوابق حقوق صحبت الخ چنانکه بعدها ملاحظه خواهد شد تقریباً عین عبارت اواخر همین مقدمه حاضر است، پس واضح است که سودی در حدود سنۀ 1003 عین همین مقدمه را در دست داشته و معذلک می بینیم نام جامع دیوان را که مؤلف مقدمه نیز هموست نبرده وفقط به تعبیر ’بعض احباب’ اکتفا کرده است، پس معلوم میشود که در نسخۀ او نیز نام محمد گلندام وجود نداشته است. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص قز و قح)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورنداز
تصویر ورنداز
اندازه (جامه و غیره)، نقشه مسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوانداز
تصویر لوانداز
آنکه هیاهو کند، چو انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانداز
تصویر روانداز
چیزی که در خواب بر رو اندازند مثل لحاف و پتو و شمد و غیر آنها
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اندامش در نازکی بگل ماند نازک بدن: کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی گل اندام و شکر لب و مشکبوی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورنداز
تصویر ورنداز
((وَ رَ))
اندازه (جامه و غیره..)، نقشه، مسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانداز
تصویر روانداز
آنچه که به هنگام خواب به روی خود اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانداز
تصویر روانداز
لحاف
فرهنگ واژه فارسی سره
قلعه ای کهن در بین راه لاسم و نوا در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
برانداز، برانداز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی