جدول جو
جدول جو

معنی گوزاز - جستجوی لغت در جدول جو

گوزاز
پرنده ای است خوش آواز شبیه به بلبل، (برهان)، مرغی است خوش آواز شبیه به بلبل، (رشیدی)، پرنده ای خوش آوازمانند بلبل، (ناظم الاطباء)، گویند پرنده ای است خوش آواز، (انجمن آرا)، رجوع به جهانگیری و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گُو)
آشی را گویند که از گوشت و برنج و نخود و گردکان پزند. (برهان) (آنندراج). از: گوز (گردو) + آب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
نتوان ساخت از کدو گوزاب
نه ز ریکاسه جامۀ سنجاب.
عنصری.
گولانج و گوشت و گرده و گوزاب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم.
لبیبی.
رجوع به گوداب و گوذاب شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
به معنی گاوباز است. رجوع به گاوباز شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ)
گوی باز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری هروآباد و 7 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن گرم، دارای 317 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
طپش و اضطرابی را گویند که مردم را بسبب حرارت و غیره بهم رسد. (برهان) (آنندراج). طپشی باشد مردم را بر سبیل عموم. (صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج که در 36000 گزی جنوب خاور رزآب و 7000 گزی شمال خاور پالنگان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، میوه جات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. چشمۀ آب معدنی دارد و برای امراض جلدی مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ)
در اوستا گوازه: گو (گاو) + از (راندن). گواز، لغهً به معنی گاو (ستور) ران. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 186 حاشیۀ 9). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوبی که بدان گاو و خر زنند، و خرگواز نیز گویندش. (لغت فرس چ اقبال ص 167). چوبدستی باشد که گاو و خر و سایر ستوران بدان برانند. (برهان). شنگینه. (اوبهی). جواز. غباز. غبازه:
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی (از لغت فرس چ اقبال ص 419).
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از لغت فرس چ اقبال ص 167) (در دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 200 به جای گواز، جواز آمده).
بشوی روی عروس ظفر ز گرد فتن
بکوب تارک اعدای مملکت به گواز.
شمس فخری (از جهانگیری و رشیدی).
و رجوع به خرگواز شود، هاون چوبین. (از برهان) (آنندراج). جواز معرب آن است. (از برهان) (آنندراج). هاون بزرگ چوبین که در آن شلتوک را کوبیده پوست از آن برگیرند ونیز برنج را سفید کنند. (ناظم الاطباء) ، و بالضم، تخم مرغ نیم پخته، و جوازق معرب آن، لیکن جواز و جوازق در کتب عربی ظاهر نشد بلکه از باب جیم ظاهر میشود که جواز فارسی باشد. (رشیدی) (در برهان قاطع کوازه و در تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 502 کواژه به این معنی آمده است). رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل کوازه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوزاب
تصویر گوزاب
آشی را گویند که از گوشت و برنج و نخود پزند
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواز
تصویر گواز
((گَ یا گُ))
چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین