مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 42500 گزی باختر ورزقان و 29 هزارگزی راه مالرو ارابه رو تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل است، سکنۀ آن 230 تن است، آب آن از چشمه و رود خانه کلو تأمین میشود، محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 42500 گزی باختر ورزقان و 29 هزارگزی راه مالرو ارابه رو تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل است، سکنۀ آن 230 تن است، آب آن از چشمه و رود خانه کلو تأمین میشود، محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
آشفتن. درهم و برهم کردن، چنانکه نخ و ابریشم و جز آن را به طوری که باز کردن آن آسان نباشد. (یادداشت مؤلف). - به هم گوراندن، گوراندن. رجوع به گوراندن شود. - کار را گوراندن، آشفته کردن آن
آشفتن. درهم و برهم کردن، چنانکه نخ و ابریشم و جز آن را به طوری که باز کردن آن آسان نباشد. (یادداشت مؤلف). - به هم گوراندن، گوراندن. رجوع به گوراندن شود. - کار را گوراندن، آشفته کردن آن
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه ومعتدل است. سکنۀ آن 89 تن است. آب آن از قنات و دربهار از رود خانه دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسۀ فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 14 هزارگزی خاور قزوین. جلگه ومعتدل است. سکنۀ آن 89 تن است. آب آن از قنات و دربهار از رود خانه دیزج تأمین میشود. محصول آن غلات و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و راه آن نیمه شوسۀ فرعی به قزوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم: هرچه بخوردی تو گوارنده باد گشته گوارش همه بر تو گداز. بوشکور (از لغت فرس ص 168). و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم). عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی. منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130). نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. آن شرابی که ز کافور مزاج است در او مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب. ناصرخسرو. هست پندت نگاهدارنده همچو می ناخوش و گوارنده. سنائی. حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش. سنائی. تو گویی اسد خورد رأس ذنب را گوارنده نامد بر آوردش از بر. خاقانی. چوسرمست گشت از گوارنده می گل از آب گلگون برآورد خوی. نظامی. نبید گوارنده می خورد شاد. نظامی. پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء). - ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار. - طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء). - هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم: هرچه بخوردی تو گوارنده باد گشته گوارش همه بر تو گداز. بوشکور (از لغت فرس ص 168). و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم). عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی. منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130). نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. آن شرابی که ز کافور مزاج است در او مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب. ناصرخسرو. هست پندت نگاهدارنده همچو می ناخوش و گوارنده. سنائی. حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بُکْشد استسقاش. سنائی. تو گویی اسد خورد رأس ذنب را گوارنده نامد بر آوردش از بر. خاقانی. چوسرمست گشت از گوارنده می گل از آب گلگون برآورد خوی. نظامی. نبید گوارنده می خورد شاد. نظامی. پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء). - ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار. - طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء). - هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)