جدول جو
جدول جو

معنی گور - جستجوی لغت در جدول جو

گور
جایی که مرده را دفن کنند، قبر، برای مثال نبشته ست بر گور بهرام گور / که دست کرم به ز بازوی زور (سعدی - ۱۰۸)
صحرا، بیابان
پستانداری وحشی شبیه خر با رنگ زرد و خط های سیاه که در افریقا پیدا میشود و دسته دسته حرکت می کنند، گور اسب، گورخر
تصویری از گور
تصویر گور
فرهنگ فارسی عمید
گور
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101)
لغت نامه دهخدا
گور
(گور)
به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مردۀ آدمی را در آن بگذارند. (برهان). قبر معرب گور است. (آنندراج). تربت. خاک. نهفت. ستودان. ادم. ثکنه. (منتهی الارب). جدت. (دهار). جدف: حفیر، گور کنده. رجم. رجمه. رجمه. راموس. رمس. ضریح. ریم. طفد. کفر. مرقد. مرمس. مضجع. منهل. وتیره. (منتهی الارب). روضه. مدفن:
ای چون مغ سه روزه به گور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر؟
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 235).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
گور یعقوب لیث آنجا (وندوشاور) است. (حدود العالم). و هم آنجا (به نوقان، شهری از طوس) گور هارون الرشید است. (حدود العالم).
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
رودکی.
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست.
رودکی.
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست.
کسایی (از لغت فرس ص 51).
ستودان نیابیم یکسر نه گور
بکوبند سرمان به نعل ستور.
فردوسی.
هر آنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
در سایۀ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من.
منوچهری.
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد.
(ویس و رامین ص 347).
هر کس... آخر به مرگ ناچیز شود، و باز به قدرت آفریدگار... از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آن را که به گور خفت به خانه نتواند خفت. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 120).
تن گور توست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
و در آن که گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که صورت مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ).
می نبینی آن سفیهانی که ترکی کرده اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار.
سنایی.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
گور با کس سخن نمیگوید
کور سرّ قران نمی جوید.
سنایی.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری... (کلیله چ مینوی ص 45).
عالم همه (چو) خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها به گور تنگ.
عمعق.
دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده ام
همچو موسی زنده در تابوت از آن آورده ام.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 261).
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 636).
گر به فلک برشود از زرّ وزور
گور بود بهرۀ بهرام گور.
نظامی.
مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم ّ سمند.
نظامی (هفت پیکر ص 24).
مردۀ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟
نظامی (هفت پیکر ص 68).
غم گور از نشاط گورش برد
دست بر ران نهاد و پای فشرد.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
واندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
گرم دارانت تو راگوری کنند
کش کشانت در تک گور افکنند.
مولوی.
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گور نفرین کنند.
سعدی.
اگر بر سر آیدخداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
سعدی (بوستان).
نوشته ست بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور.
سعدی (گلستان).
- آرزو به گور بردن، به آرزوی خود نرسیدن و مردن.
- از گاهواره (گهواره) تا گور، از آغاز تولد تا مرگ:
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو (دیوان 471).
ز گهواره تا گور دانش بجوی.
سعدی.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (برهان).
- به پای خود به گور آمدن، باعث تباهی خود شدن. (فرهنگ نظام) :
تبه کردی از خیرگی رای خویش
به گور آمدستی به دو پای خویش.
اسدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور.
سعدی.
- به گور: بگور سیاه، به جهنم. به درک.
- به گور کردن، دفن. به گور نهادن: به گورستان با خلقی... و عثمان بن عفان دختر پیغامبر را به گور همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
- به گورکرده، دفین. مدفون.
- به گور نهادن، دفن. به گور کردن.
- پای کسی لب گور بودن،کنایه از بسیار مسن بودن و نزدیک مردن بودن.
- در گور کردن، دفن کردن.
- ، کنایه از کشتن:
هرکه جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد.
مولوی.
- زنده به گور کردن، به سخت ترین وضعی کسی را کشتن:
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
- ، به مجاز، رنج و آزار فراوان دادن. کسی را دربه در کردن. بدبخت کردن.
- زنده به گور شدن، به مجاز، رنج و عذاب بسیار دیدن.
- گور با مدفون،کنایه از آن ماهیی باشد که یونس علیه السلام را فروبرده بود، و به این معنی به جای بای ابجد نون هم به نظر آمده است. (برهان).
- گور به گور افتادن، مردن (نفرینی است مرده را). رجوع به ’گور به گور شدن’ شود.
- گوربه گورافتاده، دشنامی است مرده را. رجوع به ’گور به گور شدن’ شود.
- گور به گور انداختن، دشنامی است مرده را. رجوع به ’گور به گور شدن’شود.
- گور به گور شدن، دشنامی است، معنیش آنکه مرده را از گورش بیرون آورده به جای دیگر دفن کنند. (فرهنگ نظام).
- گوربه گوری، گوربه گورافتاده (دشنامی است مرده را). رجوع به ’گور به گور شدن’ شود.
- گور خود را گم کردن: گورش را گم کردن، رفتن (در مقام تحقیر).
- گور خون آلود، کنایه از قبر شهیدان باشد. (انجمن آرا).
که گور کشتگان باشد به خون آلوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک اندوده رضوانش.
خاقانی (از انجمن آرا).
- گور غریبان، مدفن مردمان غریب. (ناظم الاطباء).
- گور کنده، لحد آماده.
- گور نفس، تن و بدن آدمی. (ناظم الاطباء).
- امثال:
پایش لب گور است، به غایت پیر و ازاینرو مرگش نزدیک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 499).
تو را به گور من نمی گذارند، اگر من ترک واجبی یا ارتکاب محرمی کنم بر تو حرجی نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 562).
زمین را جز از گور گهواره نیست.
فردوسی (ءز امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 918).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
و اندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
تحریف شعر مولوی:
همچو گور کافران بیرون حلل،
نظیر:
چون گور کافران ز درون پرعقوبتند
گرچه برون به رنگ نگاری مزینند.
کسایی.
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بربستۀ نقش و نگار.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1079).
کسی را به گور کسی نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1208). رجوع به مثل ’تو را به گور من نمی گذارند’ شود.
گرگ ویوسف یکی بود سوی گور.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1305).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1315).
گورم کجا بود تا کفنم باشد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
مرا به قبر (به گور) شما نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1508). رجوع به مثل ’تو رابه گور من نمی گذارند’ و مثل ’کسی را به گور کسی نمی گذارند’ شود.
هیچ کس را به گوردیگری نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2018).
رجوع به مثل قبل شود.
، دشت و صحرا و همواری را نیز گویند، و از این جهت است که خر دشتی را گورخر می گویند. (برهان). جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته و به هیچ وجه آبادی و زراعت نباشد. (جهانگیری) :
اگر شیر جنگی بتازد به گور
کبابش کند شیر در آب شور.
فردوسی.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
روی صحرا به زیر سم ّ ستور
گور گشتی ز بس گریوۀ گور.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 69).
، و به معنی خر دشتی هم آمده است که گورخر باشد، و آن را به عربی حمارالوحش خوانند. (برهان). در پهلوی گور، کردی گور، افغانی غیره، بلوچی گور. و رجوع شود به هوبشمان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : فرا، گورخر یا گورخر جوان یا گورخرکره. (منتهی الارب). فراء، عجوز، ماده گورخر. غلج.خر وحشی فربه توانا. نوص، گورخر، بدان جهت که پیوسته سر را بلند دارد همچو گریزنده و رمنده. (منتهی الارب). خرگور:
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
همه دشت غرم است و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور.
فردوسی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.
فردوسی.
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ.
فردوسی.
همچنان کاین گلۀ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.
فرخی.
به تیر کرد چو پشت پلنگ پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 206).
تا بچرد رنگ درمیانۀ کهسار
تا بجهد گور در میانۀ فدفد.
منوچهری.
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 43).
دست او و پای او و سم ّ او و چشم او
آن شیر و آن پیل و آن گور و آن رنگ.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 52).
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی
بسیار برمجه به مثال گوزن و گور.
ناصرخسرو.
گور گیرد شیر دشتی لیکن ازبهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن.
ناصرخسرو.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
... سرین گوران از پنجۀ شیران آسوده است. (سندبادنامه ص 9).
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش.
نظامی.
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی.
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
به سم گور کرده صحرا تنگ.
نظامی (هفت پیکر ص 25).
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
- امثال:
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1189).
کجا گور دشتی است آب و گیاست.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1194).
هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا.
قطران (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1936).
نه شیران به سرپنجه خوردند گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخداج 4 ص 1853).
هر کس که دوید گور نگرفت به دشت
لیکن نگرفت گور جز آنکه دوید.
جامی (بهارستان از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1904).
مثل گورخر عبداﷲخان، مثل گورخر امین الدوله، خودسر و ولگرد. (از فرهنگ عوام ص 499 و 552).
، شراب. ، عیش و عشرت. (برهان). ،
{{صفت}} بخیل و لئیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گور
(گَ / گُو)
آتش پرستانی را گویند که به دین و ملت زردشت باشند. و ایشان را مغ میگویند. (برهان). گبر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به گبر شود:
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان.
باباطاهر.
رسول (ع) به او (منذربن ساوی) نوشت که از عرب قبول مکن الا اسلام یا تیغ و اما جهودان و ترسایان و گوران یا اسلام آرند یا جزیه قبول کنند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 چ قدیم ص 236)
لغت نامه دهخدا
گور
(گَ)
قومی و قبیله ای باشند از کفار هندوستان. (برهان). آنها را گوره نیز خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
گور
شهرکی است خرم (به پارس ، اردشیر بابکان کرده است و مستقر او بودی و از گرد وی باره ای محکم است و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که به همه جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم). گور یا جور، کرسی نشین اردشیرخره بوده است. اردشیر بابکان این شهر و ایالت آن را اردشیرخره نامید. استخری اردشیرخره را دومین ایالت بزرگ ایران شمرده و کرسی نشین آن را جور نامیده است... عضدوالدولۀ دیلمی (338- 372 هجری قمری). که از سلاطین آل بویه بود گور را که اسم اردشیرخره بود تغییر داده فیروزآباد نامید. (از یشتها ج 2 ص 311). اردشیر در روزگار جوانی قصری در این مکان ساخته بود که آثار ویرانۀ آن هنوز پدیدار است... در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرد که آثارش هنوز نمایان است. (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 114). رجوع به اردشیرخره (خوره) و فیروزآباد و جور شود:
همی راند زآن کوه تا شهر گور
شد آن شارسان پر سرای و ستور.
فردوسی
نام شهری بوده در دارالملک بنگاله، و اکنون خراب است، (برهان)
لغت نامه دهخدا
گور
(پَرْ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در خاور ساردوئیه واقع شده وحدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به دهستان تهرود، از خاور به دهستان مرغک و مسکون، از طرف جنوب به دهستان دلفار و از طرف باختر به دهستان سرویزن محدود است. کوهستانی جنگلی و سردسیر است. محصولات عمده آن حبوب، غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. دهستان از 76 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2500 تن است. مرکز دهستان آبادی گور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
گور
(گَ)
نام دختر کوه همنت و زن مهادیو (به عقیدۀ هندوان). (ماللهند بیرونی ص 57، 288)
نام یکی از زهاد هند که کتابی به همین نام نوشته است. (ماللهند بیرونی ص 63)
نام رب النوع زهره نزد هندیان. (ماللهند بیرونی ص 261)
لغت نامه دهخدا
گور
بمعنی قبر، تربت، خاک، نهفت، مرقد، جائی که مرده را دفن کنند
تصویری از گور
تصویر گور
فرهنگ لغت هوشیار
گور
گورخر، جای بی آب و علف
تصویری از گور
تصویر گور
فرهنگ فارسی معین
گور
قبر، جای دفن مرده
گور خود را کندن: کنایه از اسباب نابود خود را فراهم کردن
گور خود را گم کردن: کنایه از رفتن و ناپدید شدن شخص بد یا دشمن
تصویری از گور
تصویر گور
فرهنگ فارسی معین
گور
قبر، مدفن
تصویری از گور
تصویر گور
فرهنگ واژه فارسی سره
گور
آرامگاه، بارگاه، تربت، خاکجا، رمس، ضریح، قبر، لحد، مثوی، مدفن، مرغزن، مرقد، مزار، دشت، صحرا، گورخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گور
گبر زرتشتی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گورنگ
تصویر گورنگ
(پسرانه)
نام برادر گرشاسپ و پدر نریمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گورسان
تصویر گورسان
قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن، ستودان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگور
تصویر آگور
آجر، خشت پخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژگور
تصویر ژگور
بخیل، خسیس، ناکس، سفله، دزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چگور
تصویر چگور
نوعی دوتار که بیشتر در میان صحرانشینان و روستاییان متداول است، نوعی ساز سیمی سادهبرای مثال طنینش چنان می نماید ز دور / که از پهنۀ دشت بانگ چگور (بهار - ۹۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گورستان
تصویر گورستان
قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن، ستودان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
جمعی از صحرانشینانند که در حوالی هرات و سیستان می باشند. (برهان) (انجمن آرا). طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
فیلیپ هانری مارکی مارشال فرانسوی و وزیر جنگ از سال 1781 تا 1787. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کنتس نام اصلی او صوفی رستپشین ادیبۀ فرانسوی (سن پطرزبورگ 1799- 1874) نویسندۀ کتبی برای جوانان، بدبختیهای صوفی، ژنرال دوراکین. (از فرهنگ فارسی معین)
پسر لوئی فیلیپ، سیاستمدار و مورخ. سفیر فرانسه در سن پطرزبورگ، رئیس عالی تشریفات دورۀ امپراطوری اول و عضو آکادمی فرانسه. (از فرهنگ فارسی معین)
فیلیپ پل پسر شخص اخیر، ژنرال و مورخ (1780- 1873) مؤلف تاریخ ناپلئون و قشون کبیر. عضو آکادمی فرانسه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
زفت. بخیل. دون. زکور. رجوع به زکور شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
چگر. قسمی ساز روستایی. نوعی ساز سیمی ساده که بیشتردر میان ترکمانان متداول است. و رجوع به چگر شود
لغت نامه دهخدا
(نِ گِ)
دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، در 26هزارگزی جنوب دشتیاری، در جلگۀگرمسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات و برنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
خشت پخته، آجر، (ربنجنی)، کرمید:
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آگور است،
مسعودسعد،
خانه جغد را بکوشیدی
بگچ آگور و نقش پوشیدی
آن گچ آگور کرده خانه دین
وین بیاراسته بنور یقین،
سنائی،
آهک کافوروش اندوده بر آگور او
خشت زرین را مطلا کرده گوئی آب سیم،
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
قسمی ساز روستایی از ذوی الاوتار که نزد ترکان و ترکمانان رواج دارد و نوازنده آنرا (عاشق) نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژگور
تصویر ژگور
خسیس، بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگور
تصویر آگور
خشت پخته، آجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چگور
تصویر چگور
((چُ))
نوعی ساز سیمی ساده که بین روستاییان و ترکان و ترکمانان رواج دارد و نوازنده آن را «عاشق» می نامند، چگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آگور
تصویر آگور
خشت پخته، آجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آگور
تصویر آگور
آجر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گورستان
تصویر گورستان
قبرستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
دفن، دفن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره