جدول جو
جدول جو

معنی گوارانیده - جستجوی لغت در جدول جو

گوارانیده(گُ دَ / دِ)
پخته. هضم شده
لغت نامه دهخدا
گوارانیده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
تصویری از گوارانیده
تصویر گوارانیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده
فرهنگ فارسی عمید
(گُ ذَ دَ / دِ)
طی شده. گذشته. سپری:
حاصل عمر تلف کردۀ ایام به لهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ دَ)
گوارانیدن. رجوع به گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از گوراندن. رجوع به گوراندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ مَ دَ)
گوراندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوراندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بهم زده. زیر و زبر کرده. زیر و رو کرده. (یادداشت مؤلف) ، متلاطم، برانگیخته، دیوانه کرده، آمیخته، آلوده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از تارانیدن. پراکنده شده. ازهم پاشیده. فراری شده. رجوع به تاراندن و تارانده و تارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ / دِ)
به خوردن واداشته شده. آنکه او را وادار به خوردن چیزی کرده اند، متمتع. بهره یاب. مطعم. منتفع
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو شُ دَ)
گذشتن فرمودن. گذشتن کنانیدن. (ناظم الاطباء). امر کردن به عبور
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ / دِ)
گسترده شده. پهن شده:
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
و رجوع به گستردن و گسترانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ دَ)
خواراندن. بخوردن ایستانیدن. خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خوابانیدن در همه معانی آن. رجوع به خوابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
نمو دادن. انماء. افزون کردن. بالانیدن. و رجوع به گوالاندن و گوالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گورانده. (یادداشت مؤلف). رجوع به گورانده شود
لغت نامه دهخدا
(اُ گَ دَ)
کمک کردن در هضم و پختن. (ناظم الاطباء). تهنئه. (دهار). اساغه. تحلیل و هضم کردن. (یادداشت مؤلف).
- فروگوارانیدن، هضم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
کمک کننده به هضم. رجوع به گواراندن و گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوالانیدن
تصویر گوالانیدن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوراننده
تصویر گوراننده
درهم و برهم کننده آشفته سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواراننده
تصویر گواراننده
آنچه موجب هضم گردد مدد کننده به هضم، خوشگوار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارانده
تصویر گوارانده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورانیده
تصویر گورانیده
درهم و برهم کرده گره خورده (نخ و ابریشم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانیده
تصویر گیرانیده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانیده
تصویر گذرانیده
سپری، طی شده، گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانیده
تصویر شورانیده
متلاطم، بر انگیخته، دیوانه کردن، آمیخته، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارانیده
تصویر تارانیده
تارانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیده
تصویر خورانیده
کسی که چیزی بخورد او داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیده
تصویر خوابانیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذارانیدن
تصویر گذارانیدن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانیده
تصویر شورانیده
((دَ یا دِ))
متلاطم، بر انگیخته، دیوانه کرده، آمیخته، آلوده
فرهنگ فارسی معین