جدول جو
جدول جو

معنی گهرگشای - جستجوی لغت در جدول جو

گهرگشای
(حُ)
مخفف گوهرگشای. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گُ هََ فِ)
مخفف گوهرفشانی. عمل گوهرفشان. رجوع به گوهرفشانی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
فاتح. گشایندۀ شهر. ستانندۀ شهر:
شاد باش ای ملک شهرگشایان که شدست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهرگشایی چو تو را شهربند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
پرگشاینده. پروازکننده:
ماه رجب که هست همایون ترین همای
از آشیان فضل خدایست پرگشای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
مخفف گوهرآرای. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
مخفف گوهرآمای. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف گوهرپاشی. عمل گوهرپاش
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ مُ زَ)
مخفف گوهرفشان:
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان.
فرخی.
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن وجذر و مد بود.
منوچهری.
رجوع به گوهرفشان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوا / خا)
گرایندۀگوهر. مایل به گوهر. مؤلف بهار عجم در معنی این کلمه نویسد: هرچند گرایش به معنی میل است لیکن چون میل بر چیز نامقدور نفع ندارد پس گرایش است که همان بسوی مقدور باشد و بنابراین گوهرگرای به معنی حاصل کننده گوهر باشد:
از آن کان گوهرگرای آمدند
چو کیخسروان بازجای آمدند.
نظامی.
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهرگرای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ نِ)
شهرگشا. گشایندۀ شهر. فاتح. رجوع به شهرگشا شود:
مثل جنبش سیمرغ چه چیز است بگوی
مثل جنبش شاه آن ملک شهرگشای.
فرخی.
میر ابواحمد بن محمود آن شهرگشای
میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان.
فرخی.
همی ندید که بر گاه شار شیردلیست
بتیغ شهرگشای و بتیر قلعه ستان.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
شهرگشایا جهان بستۀ کام تو باد
بحرنوالا فلک تشنۀ جام تو باد.
خاقانی.
شاه معظم اخستان شهرگشای راستین.
خاقانی.
، کنایه از پادشاه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرنشان. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ نِ)
مخفف گوهرنشانی. عمل گوهرنشان
لغت نامه دهخدا
(چارْ یَ / یِ)
گره گشاینده. گره گشا:
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
نظامی.
تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد بر سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گُ)
رجوع به دیرگشاد شود
لغت نامه دهخدا
(پَ شِ)
کارگشا. حلاّل مشکلات:
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
بفضل و رحمت بگشاد کار کارگشای.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 390).
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.
، خدای عزّوجل:
ای کارگشای هرچه هستند
نام تو کلید هرچه بستند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرزای. آنکه گوهر زاید. گهرزاینده:
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
رجوع به گوهرزای شود
لغت نامه دهخدا
گراینده گوهر مایل بجواهر، حاصل کننده گوهر: ازان کان گوهر گرای آمدند چو کیخسروان باز جای آمدند. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار