ویژگی چیزی که بر آن ریزه ها یا تارهای زر نشانده باشند، مذهّب، برای مثال شمشیر زرنشان تو چون تیغ آفتاب / اسباب قتل نیست اساس تجمل است (زکی ندیم - لغتنامه - زرنشان)، طلایی، کسی که پیشه اش تذهیب و طلاکاری است، تذهیب کار، زرنشانگر
ویژگی چیزی که بر آن ریزه ها یا تارهای زر نشانده باشند، مُذهّب، برای مِثال شمشیر زرنشان تو چون تیغ آفتاب / اسباب قتل نیست اساس تجمل است (زکی ندیم - لغتنامه - زرنشان)، طلایی، کسی که پیشه اش تذهیب و طلاکاری است، تذهیب کار، زرنشانگر
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 35هزارگزی خاور سرباز در کنار راه مالرو سرباز به لاشار. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و ساکنان از طایفۀ سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 35هزارگزی خاور سرباز در کنار راه مالرو سرباز به لاشار. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و ساکنان از طایفۀ سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل گل دکمه آورده است. و سعیدنفیسی در فرهنگ فرانسه بفارسی در ذیل ’بلوئه’ آورد: گل دگمه (طهران) بوته نان روغنی (خراسان) حسن بک اودی (خرقان) ترنشان، ترنجان. - انتهی. گیاهی است با گلهای آبی در میان کشتزارهااز خانوادۀ کمپوزاسه
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل گل دکمه آورده است. و سعیدنفیسی در فرهنگ فرانسه بفارسی در ذیل ’بلوئه’ آورد: گل دگمه (طهران) بوته نان روغنی (خراسان) حسن بک اودی (خرقان) ترنشان، ترنجان. - انتهی. گیاهی است با گلهای آبی در میان کشتزارهااز خانوادۀ کمپوزاسه
نوعی از صنعت کوفت، مثل ته نشان که بر قبضه و ساز شمشیر از طلا کنند و صانع آن را زرنشان گر خوانند. (آنندراج). شمشیر فولادی که با زر آن را منقش کرده باشند و زرنگار و مذهب. (ناظم الاطباء) : شمشیر زرنشان تو چون تیغ آفتاب اسباب قتل نیست اساس تجمل است. زکی ندیم (از آنندراج). در کف سپرش نه زرنشان است خورشید سپر خود آسمان است. محسن تأثیر (ایضاً). ، در بیت زیر ظاهراً بمعنی زرین، چون زر و زرد آمده است: بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نوعی از صنعت کوفت، مثل ته نشان که بر قبضه و ساز شمشیر از طلا کنند و صانع آن را زرنشان گر خوانند. (آنندراج). شمشیر فولادی که با زر آن را منقش کرده باشند و زرنگار و مذهب. (ناظم الاطباء) : شمشیر زرنشان تو چون تیغ آفتاب اسباب قتل نیست اساس تجمل است. زکی ندیم (از آنندراج). در کف سپرش نه زرنشان است خورشید سپر خود آسمان است. محسن تأثیر (ایضاً). ، در بیت زیر ظاهراً بمعنی زرین، چون زر و زرد آمده است: بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
قبضۀ شمشیر و کارد و جز آن که مرصع باشد و یا تارهای طلا و نقره درآن کوفته باشند. (ناظم الاطباء). آن است که اول بر قبضۀ شمشیر و امثال آن کنده کنند و بعد از آن طلا یا جواهر بر او نشانند.... (آنندراج). آنچه قبضه های تیغ و غیره تارهای کنده طلا در آن کوفته می نشانند بطوری که نقوش گلها پدید آید. (غیاث اللغات) : شدم اشرف گرفتار گل اندامی که از خونم غلاف خنجر نازش جواهر ته نشان باشد. محمد سعید اشرف (آنندراج). خون شد فسرده در دل اندوه پیشه ام شد ته نشان ز ریزۀ یاقوت شیشه ام. علی رضا شوشانی (از آنندراج)
قبضۀ شمشیر و کارد و جز آن که مرصع باشد و یا تارهای طلا و نقره درآن کوفته باشند. (ناظم الاطباء). آن است که اول بر قبضۀ شمشیر و امثال آن کنده کنند و بعد از آن طلا یا جواهر بر او نشانند.... (آنندراج). آنچه قبضه های تیغ و غیره تارهای کنده طلا در آن کوفته می نشانند بطوری که نقوش گلها پدید آید. (غیاث اللغات) : شدم اشرف گرفتار گل اندامی که از خونم غلاف خنجر نازش جواهر ته نشان باشد. محمد سعید اشرف (آنندراج). خون شد فسرده در دل اندوه پیشه ام شد ته نشان ز ریزۀ یاقوت شیشه ام. علی رضا شوشانی (از آنندراج)
مخفف گوهرفشان: گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او گفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان. فرخی. ابر گهرفشان را هر روز بیست بار خندیدن و گریستن وجذر و مد بود. منوچهری. رجوع به گوهرفشان شود
مخفف گوهرفشان: گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او گفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان. فرخی. ابر گهرفشان را هر روز بیست بار خندیدن و گریستن وجذر و مد بود. منوچهری. رجوع به گوهرفشان شود
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نشاننده گوهر جواهر نشان، آنچه که در آن گوهر نشانده باشند: ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سر فرازان و گردنکشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
نثار کننده گوهر: نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: زبان گوهر افشان که ترجمان ملهم اقبال بود برگشاد، گوهر افشانی: شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر بر آمودن آمد برنج. (نظامی)
نثار کننده گوهر: نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان. (نظامی)، فصیح و بلیغ: زبان گوهر افشان که ترجمان ملهم اقبال بود برگشاد، گوهر افشانی: شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر بر آمودن آمد برنج. (نظامی)