سخن سنج. سخن شناس. (یادداشت مؤلف). آشنا به فنون و رموز شعر و ادب: امیر شعرشناس بود. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 63). شاه فرهنگ دان شعرشناس پیش از آن داستان که بود قیاس. نظامی
سخن سنج. سخن شناس. (یادداشت مؤلف). آشنا به فنون و رموز شعر و ادب: امیر شعرشناس بود. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 63). شاه فرهنگ دان شعرشناس پیش از آن داستان که بود قیاس. نظامی
راه شناس. شناسندۀ راه. آشنا به راه. بلد. (از یاداشت مؤلف) : در آبی چنان کشتی آسان نرفت و گر رفت بی ره شناسان نرفت. نظامی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز ره نامۀ رهشناسان پیر. نظامی. ، شناسندۀ حق. شناسندۀ راه حقیقت. اهل معرفت. (از یادداشت مؤلف) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی به دین پروری ره شناس. دقیقی. ولیک از دگر ره شناسان هند شنیدم هم از فیلسوفان هند. اسدی. همی جستم از خسرو ره شناس که نیکیش را چون گزارم سپاس. اسدی. به دانش چنین می نماید قیاس دگر رهبری هست بر ره شناس. نظامی. رجوع به راه شناس شود
راه شناس. شناسندۀ راه. آشنا به راه. بلد. (از یاداشت مؤلف) : در آبی چنان کشتی آسان نرفت و گر رفت بی ره شناسان نرفت. نظامی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز ره نامۀ رهشناسان پیر. نظامی. ، شناسندۀ حق. شناسندۀ راه حقیقت. اهل معرفت. (از یادداشت مؤلف) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی به دین پروری ره شناس. دقیقی. ولیک از دگر ره شناسان هند شنیدم هم از فیلسوفان هند. اسدی. همی جستم از خسرو ره شناس که نیکیش را چون گزارم سپاس. اسدی. به دانش چنین می نماید قیاس دگر رهبری هست بر ره شناس. نظامی. رجوع به راه شناس شود
دانای کار. صیرفی و حاذق در کار. (ناظم الاطباء). دانشمند. بخرد. خبره. متخصص: شریک اعور رحمه اﷲ علیه که از دهاه عالم و زیرکان دنیاو کارشناسان جهان بود گفت... (کتاب النقض ص 384). من که شدم کارشناس اندکی صد کنم و باز نگویم یکی. نظامی. ج، کارشناسان، کنایه از دانایان ومنجمان و اصحاب فراست و اهل تجربه و قاعده و قانون دانان و عارفان و بخردان و عاقلان. (برهان) (آنندراج) : مست چه خسبی که کمین کرده اند کارشناسان نه چنین کرده اند. نظامی (ص 143)
دانای کار. صیرفی و حاذق در کار. (ناظم الاطباء). دانشمند. بخرد. خبره. متخصص: شریک اعور رحمه اﷲ علیه که از دهاه عالم و زیرکان دنیاو کارشناسان جهان بود گفت... (کتاب النقض ص 384). من که شدم کارشناس اندکی صد کنم و باز نگویم یکی. نظامی. ج، کارشناسان، کنایه از دانایان ومنجمان و اصحاب فراست و اهل تجربه و قاعده و قانون دانان و عارفان و بخردان و عاقلان. (برهان) (آنندراج) : مست چه خسبی که کمین کرده اند کارشناسان نه چنین کرده اند. نظامی (ص 143)
کنایه از منجم و کاهن. (آنندراج) : شنیده ام من بسیار کس شنیدستند هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر. که گر کسی بفلک برشود ز روی زمین ستارگان همه او را شوند فرمان بر. میرمعزی (از آنندراج)
کنایه از منجم و کاهن. (آنندراج) : شنیده ام من بسیار کس شنیدستند هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر. که گر کسی بفلک برشود ز روی زمین ستارگان همه او را شوند فرمان بر. میرمعزی (از آنندراج)
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی برِ تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی