جدول جو
جدول جو

معنی گهرشناس - جستجوی لغت در جدول جو

گهرشناس(حَ زَ)
مخفف گوهرشناس. رجوع به گوهرشناس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گهرناز
تصویر گهرناز
(دخترانه)
گوهرناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرشناس
تصویر گوهرشناس
آنکه گوهر بشناسد، جواهرشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
شناسندۀ زر، صراف، نقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدرشناس
تصویر قدرشناس
آنکه ارزش کسی یا چیزی را بداند، قدردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
کسی که در کاری بصیرت و مهارت دارد، متخصص، اهل خبره، دارای مدرک لیسانس
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ شِ)
مخفف گوهرشناسی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرشمار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ شِ)
عمل گوهرشناس. جواهرشناسی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرنشان. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْرا)
وقت شناس
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سخن سنج. سخن شناس. (یادداشت مؤلف). آشنا به فنون و رموز شعر و ادب: امیر شعرشناس بود. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 63).
شاه فرهنگ دان شعرشناس
پیش از آن داستان که بود قیاس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
راه شناس. شناسندۀ راه. آشنا به راه. بلد. (از یاداشت مؤلف) :
در آبی چنان کشتی آسان نرفت
و گر رفت بی ره شناسان نرفت.
نظامی.
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز ره نامۀ رهشناسان پیر.
نظامی.
، شناسندۀ حق. شناسندۀ راه حقیقت. اهل معرفت. (از یادداشت مؤلف) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی به دین پروری ره شناس.
دقیقی.
ولیک از دگر ره شناسان هند
شنیدم هم از فیلسوفان هند.
اسدی.
همی جستم از خسرو ره شناس
که نیکیش را چون گزارم سپاس.
اسدی.
به دانش چنین می نماید قیاس
دگر رهبری هست بر ره شناس.
نظامی.
رجوع به راه شناس شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
دانای کار. صیرفی و حاذق در کار. (ناظم الاطباء). دانشمند. بخرد. خبره. متخصص: شریک اعور رحمه اﷲ علیه که از دهاه عالم و زیرکان دنیاو کارشناسان جهان بود گفت... (کتاب النقض ص 384).
من که شدم کارشناس اندکی
صد کنم و باز نگویم یکی.
نظامی.
ج، کارشناسان، کنایه از دانایان ومنجمان و اصحاب فراست و اهل تجربه و قاعده و قانون دانان و عارفان و بخردان و عاقلان. (برهان) (آنندراج) :
مست چه خسبی که کمین کرده اند
کارشناسان نه چنین کرده اند.
نظامی (ص 143)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ دَ / دِ)
کنایه از منجم و کاهن. (آنندراج) :
شنیده ام من بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر.
که گر کسی بفلک برشود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمان بر.
میرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قائف. (دهار). قیافه شناس، اثرماط مرد، برآماسیده شدن او از غلبۀ خشم
لغت نامه دهخدا
شناسندۀ بشر. واقف به حال بشر. بنا به اصطلاح جدید، مردم شناس
لغت نامه دهخدا
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری:
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.
فردوسی.
گهرگرچه افتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس.
اسدی.
گر نخواهی که بر تو خندد خر
پیش گوهرشناس بر گوهر.
سنائی.
حریرت چرا گشت بر تن پلاس
چه داری شبه پیش گوهرشناس.
نظامی.
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس.
نظامی.
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
سعدی.
- گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس:
آه آه از دست صرافان گوهرناشناس.
حافظ.
، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس:
بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن
توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
صراف، زرگر، شناسنده زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر شناسی
تصویر گهر شناسی
عمل و شغل گوهر شناس
فرهنگ لغت هوشیار
شناسنده گوهر جواهرشناس جواهری: گهر گرچه افتد بکف بی سپاس. گرامی بود نزد گوهر شناس. (اسدی)، صراف سخن سخن شناس: بزرگوارا، گوهرشناس اهل سخن تویی و برتو سزد عرضه دادن گوهر. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاه شناس
تصویر گاه شناس
وقت شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
متخصص، شریک، دانشمند، بخرد، حاذق در کار، دانای کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر شناس
تصویر زهر شناس
کسی که در شناسایی انواع زهرها و سموم تخصص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گششناس
تصویر گششناس
متخصص قلب و عروق
فرهنگ لغت هوشیار
شناسنده گوهر جواهرشناس جواهری: گهر گرچه افتد بکف بی سپاس. گرامی بود نزد گوهر شناس. (اسدی)، صراف سخن سخن شناس: بزرگوارا، گوهرشناس اهل سخن تویی و برتو سزد عرضه دادن گوهر. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
((~. ش))
معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
((ش))
دانای کار، متخصص، دارای تحصیلات در حد لیسانس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قدرشناس
تصویر قدرشناس
ارزشناس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
مهندس، خبره، صاحبنظر
فرهنگ واژه فارسی سره
جواهرشناس، جواهری، صراف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خبره، کاردان، متخصص، وارد
متضاد: لیسانس، لیسانسیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاسگزار، قدردان، نمک شناس
متضاد: حق ناشناس
فرهنگ واژه مترادف متضاد