جدول جو
جدول جو

معنی گهرخری - جستجوی لغت در جدول جو

گهرخری
(گُ هََ خَ)
مخفف گوهرخری. عمل گوهرخر. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزربری
تصویر گزربری
زردک صحرایی، ریشۀ گیاهی از نوع هویج که از آن مربا تهیه می کنند، نهشل، هشفیفل، شقاقل، اشقاقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرهری
تصویر هرهری
کسی که پابند به ایمان و عقیده نباشد، هرهری مذهب، بی عقیده، بی ایمان
فرهنگ فارسی عمید
(حَجْ جِ خَ)
مخفف گوهرجوی. جویندۀ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
گهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هرجایی. آنکه هردم به دری روی آورد. که هردم به در خانه ای رود:
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری، گدایی هردری.
مولوی.
، بی پایه. بی اساس. بی ربط: دعوی او سرسری بوده ست و سخن او هردری. (جهانگشای جوینی). رجوع به هرجایی شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ هَُ)
بی بند و بار. بی اعتقاد.
- هرهری مذهب، کسی که هیچ مذهبی ندارد، به قوانین هیچ دینی عمل نمی کند. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ)
دهی است از دهستان گدارچیتی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر واقع در38 هزارگزی شمال خاوری هندیجان و 3 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو بهبهان به دشت. هوای آن گرم و دارای 562تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه زهره تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیلرو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند و این آبادی در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مرکّب از: گور + خر، به معنی خر صحرایی، چه گور به معنی صحرا و زمین هموار و دشت است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، خر وحشی و بیابانی. (ناظم الاطباء)، گور. خرگور: ابتر. اخدری ّ. بنات الاکدر. بنات صعده، گورخران. جأب، گورخر درشت و سطبر. حمار وحش. حمار وحشی. دیدب. صتع. صدع. عیثمی ّ. عیر. فراء. (دهار)، فنّان. قلهبس، گور کهنسال. قهبله، گورخر ماده. مجول، مسحل، مسیّح. مشحج، شحّاج، ناعل، نوص، هجیره، گورخر درشت و آکنده گوشت. (منتهی الارب) :
گورخران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند.
منوچهری.
گورخر درهمه دشت برافکنده به هم
همه را دوخته پهلو و سر سینه و بر.
فرخی.
و گورخری در راه بگرفتند به کمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513)، شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. (سندبادنامه ص 252)،
در بیابان چو گورخر می تاخت
بانگ می کرد و جفته می انداخت.
سعدی (صاحبیه)،
رجوع به گور شود
لغت نامه دهخدا
(شَ خَ)
عمل شرخر. مدعاها را خریدن پیش از اثبات در محکمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ رَ)
معروف به شاهزاده عبدالعظیم یا حضرت عبدالعظیم، و آن بعلت بودن مرقد امامزاده عبدالعظیم بن عبدالله بن عبدالله بن حسین بن زید بن الامام حسن در آنجاست. رجوع به ری و عبدالعظیم بن عبداﷲ... شود
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی:
از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی.
- خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری ی)
ضعیف، منه: ساق خرخری، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
مخفف گوهرآرای. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُهْ خوَ / خُ)
عمل گه خوار و گه خور
لغت نامه دهخدا
(حَ خوا / خا)
مخفف گوهرخیز. که گهر از آن خیزد. که ازآن گهر برآید و به دست آید. رجوع به گوهرخیز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ / رِ)
مخفف گوهرخر:
گهرخر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چه کار.
نظامی.
رجوع به گوهرخر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرزای. آنکه گوهر زاید. گهرزاینده:
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
رجوع به گوهرزای شود
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ طَ)
خریدار گوهر:
گهرخریدند او را به شهرها چندان
که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر.
فرخی.
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی.
، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر:
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهرخری داشتم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُرْ)
ده مخروبه ای است از بخش سمیرم بالا از شهرستان شهرضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(حَ خوَرْ / خُرْ)
مخفف گوهرریز. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ خَ)
عمل گوهرخر:
تو گوهر کن از کان اسکندری
سکندر خود آید به گوهرخری.
نظامی.
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گهر خری
تصویر گهر خری
عمل و شغل گوهر خر، نوازش شاغر و سخنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرخری
تصویر شرخری
عمل شرخر، مدعاها را خریدن پیش از اثباتدر محکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورخر
تصویر گورخر
خر صحرائی، گورخر درشت و سطبر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به هردر آنکه هرلحظه بدری روی آرد وبخانه ای رود، هرجایی، بی پایه بی اساس بی ربط: (دعوای اوسرسری بودست وسخن او هردری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرهری
تصویر هرهری
بی بندوبار، بی اعتقاد
فرهنگ لغت هوشیار
خرنده جواهر، نوازنده شاعر و سخنور: جهانی بگوهر بر انباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهرخیز
تصویر گهرخیز
آنچه که از آن جواهر بدست آید، ابر
فرهنگ لغت هوشیار
ریزنده گوهر آنکه جواهر نثار کند، ریزنده قطرات (ابر) : بگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز و گوهر ریز و گوهر بیز و گوهرزا (قا آنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر خری
تصویر گوهر خری
عمل و شغل گوهر خر، نوازش شاغر و سخنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرهری
تصویر هرهری
((هُ هُ))
بی بند و بار، بی ایمان، بی اعتقاد، مذهب آن که دین و مذهبی ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گورخر
تصویر گورخر
((رِ خَ))
حیوانی است شبیه خر که بدنش خط های سیاه دارد
فرهنگ فارسی معین
بی اساس، بی پایه، بی ربط، بی ثباتی، هرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که خر و پف می کند
فرهنگ گویش مازندرانی
استانداری، فرمانداری
دیکشنری اردو به فارسی