هرجایی. آنکه هردم به دری روی آورد. که هردم به در خانه ای رود: آن یکی نوری ز هر عیبی بری وین یکی کوری، گدایی هردری. مولوی. ، بی پایه. بی اساس. بی ربط: دعوی او سرسری بوده ست و سخن او هردری. (جهانگشای جوینی). رجوع به هرجایی شود
هرجایی. آنکه هردم به دری روی آورد. که هردم به در خانه ای رود: آن یکی نوری ز هر عیبی بری وین یکی کوری، گدایی هردری. مولوی. ، بی پایه. بی اساس. بی ربط: دعوی او سرسری بوده ست و سخن او هردری. (جهانگشای جوینی). رجوع به هرجایی شود
دهی است از دهستان گدارچیتی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر واقع در38 هزارگزی شمال خاوری هندیجان و 3 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو بهبهان به دشت. هوای آن گرم و دارای 562تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه زهره تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیلرو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند و این آبادی در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان گدارچیتی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر واقع در38 هزارگزی شمال خاوری هندیجان و 3 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو بهبهان به دشت. هوای آن گرم و دارای 562تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه زهره تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیلرو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند و این آبادی در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مرکّب از: گور + خر، به معنی خر صحرایی، چه گور به معنی صحرا و زمین هموار و دشت است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، خر وحشی و بیابانی. (ناظم الاطباء)، گور. خرگور: ابتر. اخدری ّ. بنات الاکدر. بنات صعده، گورخران. جأب، گورخر درشت و سطبر. حمار وحش. حمار وحشی. دیدب. صتع. صدع. عیثمی ّ. عیر. فراء. (دهار)، فنّان. قلهبس، گور کهنسال. قهبله، گورخر ماده. مجول، مسحل، مسیّح. مشحج، شحّاج، ناعل، نوص، هجیره، گورخر درشت و آکنده گوشت. (منتهی الارب) : گورخران میمنه ها ساختند زاغان گلزار بپرداختند. منوچهری. گورخر درهمه دشت برافکنده به هم همه را دوخته پهلو و سر سینه و بر. فرخی. و گورخری در راه بگرفتند به کمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513)، شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. (سندبادنامه ص 252)، در بیابان چو گورخر می تاخت بانگ می کرد و جفته می انداخت. سعدی (صاحبیه)، رجوع به گور شود
مُرَکَّب اَز: گور + خر، به معنی خر صحرایی، چه گور به معنی صحرا و زمین هموار و دشت است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، خر وحشی و بیابانی. (ناظم الاطباء)، گور. خرگور: اَبْتَر. اَخْدَری ّ. بَنات ُاَلاکْدَر. بَنات ُ صَعْده، گورخران. جَأب، گورخر درشت و سطبر. حمار وحش. حمار وحشی. دَیْدَب. صَتَع. صَدَع. عَیْثَمی ّ. عَیر. فَراء. (دهار)، فَنّان. قَلَهْبَس، گور کهنسال. قَهْبَله، گورخر ماده. مِجْوَل، مِسْحَل، مسیَّح. مِشْحَج، شَحّاج، ناعِل، نَوْص، هَجیره، گورخر درشت و آکنده گوشت. (منتهی الارب) : گورخران میمنه ها ساختند زاغان گلزار بپرداختند. منوچهری. گورخر درهمه دشت برافکنده به هم همه را دوخته پهلو و سر سینه و بر. فرخی. و گورخری در راه بگرفتند به کمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513)، شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. (سندبادنامه ص 252)، در بیابان چو گورخر می تاخت بانگ می کرد و جفته می انداخت. سعدی (صاحبیه)، رجوع به گور شود
معروف به شاهزاده عبدالعظیم یا حضرت عبدالعظیم، و آن بعلت بودن مرقد امامزاده عبدالعظیم بن عبدالله بن عبدالله بن حسین بن زید بن الامام حسن در آنجاست. رجوع به ری و عبدالعظیم بن عبداﷲ... شود
معروف به شاهزاده عبدالعظیم یا حضرت عبدالعظیم، و آن بعلت بودن مرقد امامزاده عبدالعظیم بن عبدالله بن عبدالله بن حسین بن زید بن الامام حسن در آنجاست. رجوع به ری و عبدالعظیم بن عبداﷲ... شود
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی: از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری. سنائی. - خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی: از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری. سنائی. - خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
خریدار گوهر: گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر: جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهرخری داشتم. نظامی
خریدار گوهر: گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر: جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهرخری داشتم. نظامی