جدول جو
جدول جو

معنی گهرباران - جستجوی لغت در جدول جو

گهرباران
(گُ هََ)
نام پاسگاه مرزبانی کشور و شعبه شیلات جزیره میانکاله است. این محل در 15هزارگزی باختر امیرآباد واقع است و سکنۀ آن افراد پاسگاه و کارگران شیلات می باشند. آب آن از چاهی که در 500 گزی پاسگاه واقع است، تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اعدام کردن محکوم بدین صورت که او را سرپا نگاه دارند و چند تن با تفنگ به طرف او شلیک کنند، فروریختن تیرهای پی در پی از هر سو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلباران
تصویر گلباران
عمل ریختن و افشاندن گل بر سر کسی یا چیزی
گلباران کردن: گل افشاندن بر سر کسی یا چیزی، گل ریختن، گل پاشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندرعباس و دارای 750 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می شود. محصول آن خرما است. مزارع جلال آباد، محمدشاهی و دلالان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مزرعی که بهنگام باران کاشته شود. (آنندراج). کشتزاری که در هنگام باران کشته شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
زاینده رود که یکی از رودهایی است که در دریای خزر میریزد به گفتۀ رابینو: در مصب سه شعبه میشود. شعبه وسطای آن گوهرباران نام دارد. (استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 160)
لغت نامه دهخدا
(گُبْ با)
دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه شهرستان ارومیّه، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 6 هزارگزی شمال خاوری شوسه ارومیّه به مهاباد جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 181 تن سکنه. آب آن از شهرچای و قنات، محصول آنجا غلات، توتون، انگور، چغندر، حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی، جوراب بافی، راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گلریزان. گل پاشان. و رجوع به گل باران کردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 35هزارگزی خاور سرباز در کنار راه مالرو سرباز به لاشار. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و ساکنان از طایفۀ سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نوعی گوارش است: نافع است کبد و معده راو زرداب و مرهالسوداء را سود دارد و شکم براند... شیطرج هندی، زنجبیل... از هر یکی شش درهم و... از هر یک دوازده درهم... همه را بکوبند و ببیزند و بعسل مصفی بسرشند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهریاری شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش گاوبندی شهرستان لار که در 3هزارگزی جنوب گاوبندی و 2هزارگزی شوسۀ سابق لار به بندر بوشهر واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، هر چیزی که بجهت مانع باران پوشند. (از برهان). لباس برای حفظ از باران که بترکی یاغمورلق گویند. (دمزن). لباسی که برای حفظ تن از باران پوشند. شیخ نظامی گفته:
ز بس تیر باران که آمد بجوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش.
و آنرا چوخای نیز گویند و برهان بمعنی کلاه نیز گفته. (از انجمن آرا) (از آنندراج). لباس مشمع و مانند آن که بر روی لباسهای دیگر پوشند تا باران نفوذ نکند:
من بر تو فکنده ظن نیکو
وابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
؟ (از لغت نامۀ اسدی) (از صحاح الفرس).
جامۀ از مشمع و جز آن که بروز باران پوشند تا آب بر جامه های دیگر نرسد. رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود: و از روذان [به دیلمان جامۀ سرخ خیزد پشمین که از وی بارانی کنند و بهمه جهان برند. (حدود العالم). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده بنزدیک امیرمسعودآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). و من که بوالفضلم بر آنجمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی (کذا). (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 456- 457).
بارانی تنت اگر گلیم آمد
مر جان ترا تنست بارانی.
ناصرخسرو.
بارانی پوشیده بر عادت مسافران. (تفسیرابوالفتوح رازی).
تا چو ابریست کمانشان که چوباران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی.
انوری (از شعوری ج 1 ورق 197).
بارانی آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغ تر هواست همه کشور سخاش.
خاقانی.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
پس از سی چلۀ دی این مقرر گشت بر قاری
که بارانی سقرلاط و سقرلاطست بارانی.
نظام قاری (دیوان ص 128).
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار.
نظام قاری (دیوان ص 34).
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل از سر
که در گرمای تابستان بتن بار است بارانی.
قاآنی.
لباده، بارانی نمدین. برکس، جامۀکلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر:
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب، خون اندر آمد به جوی،
فردوسی،
اگر مان بود دیگر ایدر درنگ
نبینید جز تیرباران و سنگ،
اسدی،
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر،
سوزنی،
عالمی پر تیرباران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته ام،
خاقانی،
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت،
خاقانی،
ز بس تیرباران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش،
نظامی،
گر آن تیرباران کنون آمدی
بجای نم ازابر خون آمدی،
سعدی،
زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش
ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد،
سعدی،
خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران،
سعدی،
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر،
سعدی،
تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند
از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن،
دانش (از آنندراج)،
- تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) :
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم،
خاقانی،
- تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد:
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد
تیرباران نگاه خلق را آماده باش،
صائب (از آنندراج)،
ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم
تیرباران نگاهی از خدامی خواستم،
محسن تأثیر (ایضاً)،
رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود،
، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف گوهربار، مجازاً گریان:
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار.
نظامی.
عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
حافظ.
، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد:
لفظ گهربار او غیرت ابر بهار
دست زرافشان او طعنۀ باد خزان.
خاقانی.
رجوع به کلمه گوهربار شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ با)
به صیغۀ تثنیه، مثنای عود، رجوع به عود شود، کنایه از دو شاهد است، در حدیث: اًنما القضاء جمر فادفع الجمر عنک بعودین، یعنی بوسیلۀ دو شاهد، (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)،
منبر نبی
و عصای او، (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جایگاهی است به مغرب ایران که خط سرحدی ایران و ترکیه از آن میگذرد. (جغرافی غرب ایران ص 126)
لغت نامه دهخدا
خزانمیان دو ماه رومی کانون یکم و دوم دویم دوماه میان زمستان ازماههای رومی، کانون اول وکانون دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباران
تصویر برباران
کشت زاری که در هنگام باران کشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل باران
تصویر گل باران
گلریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هباران
تصویر هباران
((هَ بّ))
دو ماه میان زمستان، از ماه های رومی، کانون اول و کانون دوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیرباران
تصویر تیرباران
کشتن محکومین با گلوله
فرهنگ فارسی معین
شکوفه باران، گل افشان، گل پاشی، گلریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیراندازی، گلوله باران، اعدام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوهربار، گهرافشان، گهرپاش، گهرریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد