جدول جو
جدول جو

معنی گه - جستجوی لغت در جدول جو

گه
سرگین جانوران و انسان، کنایه از هر چیز بد و زشت و ناپسند. برای دشنام به کار می رود
تصویری از گه
تصویر گه
فرهنگ فارسی عمید
گه
مخفّف واژۀ گاه، وقتی، زمانی، هنگامی، بعضی اوقات، گاهگاهی، وقت، زمان، هنگام، زمان
تصویری از گه
تصویر گه
فرهنگ فارسی عمید
گه
(گَهْ)
مخفف گاه. بوتۀ زرگران که در آن طلا و نقره گدازند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). کوره. کورۀ حدادی:
شوسۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
فرخی.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زرو چو زر از گه برآورید.
خاقانی.
بیش چون نقره توی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند.
خاقانی.
رجوع به گاه شود، مخفف گاه است که به معنی وقت و زمان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بگه. بگاه. پگه. پگاه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وقت. موقع. موسم. فصل:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد.
ابوشکور (از لغت فرس).
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غر.
خسروی (از لغت فرس).
چو هنگامۀ تیرماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی.
فردوسی.
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.
فردوسی.
گه سماع و شراب است و گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان.
فرخی.
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری.
فرخی.
تو نبینی که اسب توسن را
به گه نعل برنهندلبیش.
عنصری (از لغت فرس).
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.
اسدی.
به رفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی.
اسدی.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است.
اسدی.
از آن گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در او است. (نوروزنامه).
گرچه باشد گه سؤال عجیب
ندهد گل به گل خورنده طبیب.
سنایی.
حیدر کرار کو تا به گه کارزار
از گهرلفظ او آب دهد ذوالفقار.
خاقانی.
آسمان نیز مرید است چو من زان گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم.
خاقانی.
گه ولادتش ارواح خوانده سورۀ نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما.
خاقانی.
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
کلمه گه (مخفف گاه) به معنی وقت وزمان با کلمه یا کلمات دیگر ترکیب گردد و به صورت مزید مقدم آید که برخی از آن ترکیبات را ذکر میکنیم: گه گه، گه گاه. گه و بیگاه. گه و بیگه. گه گهی. رجوع به ذیل هریک از این ترکیبات شود.
و گاه این کلمه به صورت مزید مؤخر درآید و اینک برخی از ترکیبات آن: آنگه. بیگه. ناگه. هرآنگه. همه گه. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود.
، عهد. عصر. دوره. زمان:
نشان آمد از گفتۀ راستان
که دانا بگفت از گه باستان.
فردوسی.
پدر داده بودش گه کودکی
به آذر طوس آن حکیم ذکی.
عنصری.
دانی کاین قصه بود هم به گه بیوراسب
هم به گه بخت نصر هم به گه بوالحکم.
منوچهری.
، گاهی. زمانی. وقتی. نوبتی. کرتی. فصلی. عهدی. دوره ای. موسمی:
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
یاد ناری پدرت را که مدام
که پلنگمش چدی و گه خنجک.
معروفی (از لغت فرس).
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسایی.
مر او را پدر کرد پرویزنام
گهش خواندی خسرو شادکام.
فردوسی.
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری.
فرخی.
برجاس او به سر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
این خاک سیه بیند و آن دائرۀ سبز
گه تیره و گه روشن و گه خشک و گهی تر.
ناصرخسرو.
هر روز به مذهبی دیگر باش
گه در چه ژرف و گاه بر بامی.
ناصرخسرو.
بوهریره وار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن.
سنایی.
گاه چو شب لعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش.
نظامی.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی.
راه وصلش گه به پهلوی گه بسر باید دوید. (انیس الطالبین ص 102).
، زود و شتاب که عبارت از صبح زود باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) ، گاه. محل. مکان. جای. و مقام. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و بیشتر مرکب آید:
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال.
فرخی.
از گه مشرق چو طاوسی برآید بامداد
در گه مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
ناصرخسرو.
رجوع به گاه در این معنی شود.
کلمه گه (مخفف گاه) به معنی مکان و زمان در آخر کلمه دیگر به صورت مزید مؤخر درآید و اینک شواهد آن:
- آبشتگه. آبشتنگه. آتشگه. آرامگه. آماجگه. آوردگه. الفنجگه. بارگه. بازارگه. بالین گه. بزمگه. بلندی گه. بن گه. بندگه. پایین گه. پاسگه. پایگه. پرخاشگه. پرده گه. پرستش گه. پیشگه. تاجگه. تختگه. تکیه گه. تلاش گه. تماشاگه. جاگه. جایگه. جشن گه. چاشتگه. چاشنگه. حربگه. خانگه. خرگه. خرمگه. خصومتگه. خوابگه. خلوتگه. داوری گه. درگه. دزدگه. دستگه. دعوی گه. دمگه. دیدگه. دیوان گه. رامش گه. رزمگه. رستنگه. رصدگه. زخمگه. زیارتگه. زیرگه. سایه گه. سجده گه. سحرگه. سیل گه. شبانگه. صیدگه. طاعتگه. عبادتگه. عمارتگه. فرضه گه. فسیله گه. قرارگه. قلب گه. کارگه. کاروان گه. گشتن گه. کمرگه. کمین گه. کوچ گه. کینه گه. گازرگه. گذرگه. گردگه. گریزگه. گورگه. لشکرگه. لنگرگه. مقرگه. منزلگه. میل گه. ناوردگه. نخچیرگه. نشست گه. نشستن گه. نشیمنگه. نوبت گه. نهالگه. نهاله گه. نهایت گه. هروانگه. هنگه. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود.
، تخت پادشاهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اورنگ. سریر. عرش. اریکه:
شاهی که بدین سکۀ او بر گه شاهی
خود نیست چنو ازگه او تا گه آدم.
فرخی.
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ.
فرخی.
و گرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بودهش و هنگ.
ناصرخسرو.
، کوچک. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصحف که، در فرس قدیم خشتک زیر جامه را گفته اند و از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) (از بهار عجم ذیل کلمه گهگیر). در ماّخذ دیگری یافت نشد
لغت نامه دهخدا
گه
(گُهْ)
همان گوه است که به معنی سرگین باشد. (شعوری ج 2 ص 328) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از لغت فرس اسدی). سرگین و مدفوع آدمی و جز آن. نخالۀ غذا که از شکم بیرون آید. پلیدی. براز. فضله. عذره. غایط. هار. در تداول کودکان شاش بزرگ. سنده. رجوع به گوه شود:
پیری ّ و درازی ّ و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک (از لغت فرس).
آن روی و ریش پر گه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پا پخج.
لبیبی (از لغت فرس).
- گه بریش، که ریش به پلیدی آلوده دارد.
- ، در تداول عامه دشنامی است: درویشم، گه بریشم، تا نستانم رد نمیشم.
- گه سگ، مدفوع سگ. پلیدی سگ.
- ، در تداول عامه، دشنامی است مرادف رذل. ناکس.
- گه کاری، در تداول، اقدام به کارهای پست و ناپاک.
- ، کنایه از خراب کردن کاری.
- گه مالی، در تداول عامه، کاری را خراب کردن.
- امثال:
گه میخورد و لطیفه می پندارد، درباره کسی که سخن یاوه گوید. (ازجامع التمثیل)
لغت نامه دهخدا
گه
(گِ سَ)
از توابع قصرقند. (شهرستان چاه بهار). و در حدود چهارصد خانوار جمعیت دارد. (تاریخ کرمان ص 310 از جغرافیای بلوچستان)
لغت نامه دهخدا
گه
مخفف گاه، بوته زرگران که در آن طلا و نقره گدازند، کوره حدادی بمعنای سرگین و مدفوع آدمی، غایط
فرهنگ لغت هوشیار
گه
((گُ))
مدفوع آدمی
تصویری از گه
تصویر گه
فرهنگ فارسی معین
گه
((گَ))
وقت، زمان، هنگام، بوته زرگران
تصویری از گه
تصویر گه
فرهنگ فارسی معین
گه
پلیدی، سرگین، فضله، مدفوع، نجاست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گه
بند استخوان لگن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گهار
تصویر گهار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری تورانی و جزو سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گهرناز
تصویر گهرناز
(دخترانه)
گوهرناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گهردخت
تصویر گهردخت
(دخترانه)
دختر دارای اصالت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گه گیری
تصویر گه گیری
غافلگیری، اسبی که گاه گاه رم بکند، درد یا عارضه ای که ناگهان بروز کند، گاه گیر، گه گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهنبار
تصویر گهنبار
گاهنبار، نام شش جشن که در ایران باستان در اوقات مختلف سال برپا می کرده اند و عبارت بوده از مثلاً میدیوزرم (در اردیبهشت ماه)، میدیوشم (در تیرماه) پتیه شهیم (در شهریورماه)، ایاسرم (در مهرماه)، میدیارم (در دی ماه) همسپتمدم (در آخر سال)، نام شش هنگام یا شش روزی که خدای تعالی عالم را آفریده است، گاهبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهواره
تصویر گهواره
تختخوابی که کودک را روی آن می خوابانند و تکان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهر
تصویر گهر
گوهر، سنگ گران بها از قبیل مروارید، الماس، یاقوت، فیروزه و امثال آن ها، در فلسفه جوهر، اصل، نژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گه گیر
تصویر گه گیر
غافلگیر، اسبی که گاه گاه رم بکند، درد یا عارضه ای که ناگهان بروز کند، گاه گیر، گه گیری
فرهنگ فارسی عمید
هندی چوبخوارک کرمی که چوب را خورد و خرده آن مانند آرد از چوب فروریزد نشاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره جنبانی
تصویر گهواره جنبانی
عمل گهواره جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهنامه
تصویر گهنامه
تقویم (سال) دفتر سنه
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از جشنهای ششگانه سال در ایران باستان و آنها عبارتند از: الف - میدیوزرم ب - میدیوشم ج - پتیه شهم د - ایاسرم ه - میدیارم و - همسپتمدم. ابوریحان بیرونی نامهای این جشنها را چنین آورده: مدیوزرم گاه مدیوشم گاه فیشههیم گاه ایاثرم گاه مدیایریم گاه همشفثمیذگاه این جشنها بفاصله های غیر متساوی از همدیگر دور میباشند ازین قرار: گهنبار میدیوزرم در چهل و پنجمین روز سال گهنبار میدیوشم در صد و پنجمین روز سال گهنبار پتیه شهیم درصد و هشتادمین روز سال گهنبار ایاسرم در دویست و دهمین روز سال گهنبار میدیارم در دویست و نودمین روز سال گهنبار همسپتمدم در سیصد وشصت و پنجمین روز سال واقع میشود. جشن هر یک از این گهنبارها پنج روز طول میکشد. آخرین روز مهم ترین روز آنست و در واقع چهار روز دیگر روز های مقدماتی جشن است. در خود اوستا در آفرینگان گهنبار بند های 12- 7 این جشنها با تعیین ماه و روز یاد شده. در سنت زردشتیان چنین آمده: در اردیبهشت ماه از یازدهم تا پانزدهم جشن مدیوزرم است. در تیر ماه از یازدهم تا پانزدهم جشن مدیوشم است. در شهریور ماه از بیست و ششم تا سیام جشن پتیه شهیم است. در مهر ماه از بیست و ششم تاسیام جشن ایاسرم است. دردی ماه از شانزدهم تا بیستم جشن میدیارم است. در اندرگاه (خمسه مسترقه) هر پنج روز جشن همسپتمدم است. نظر بمعنی لفظی این کلمات گهنبار ها اساسا جشنهایی بود برای اوقات مختلف سال: میدیوزرم یعنی میان بهار و این جشنی است در نیمه بهار هنگامی که زمین سبزو خرم است مدیوشم یعنی میان تابستان پتیه شهیم یعنی دانه آور و از آن وقتی اراده شده که گندم رسیده و خرمن بدست میاید ایاسرم یعنی برگشت و از آن هنگامی اراده شده که چوپان با گله خود بعلت پیش آمد زمستان از چراگاه تابستانی بخانه بر میگردد میدیارم یعنی میان سال معنی همسپتمدم معلوم نیست. این جشن بفروهران اختصاص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهنما
تصویر گهنما
ساعت، گاهنامه تقویم
فرهنگ لغت هوشیار
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره
تصویر گهواره
گاهواره، مهد، خوابگاه کودکان شیرخواره، بستر کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره بند
تصویر گهواره بند
آنکه گاهواره طفل را بندد، پای بند کودک گهوارگی قماط
فرهنگ لغت هوشیار
پوششی که بشکل گهواره برند و دوزند و روی آن افکنند تا از تابش نور بر کودک خوابیده در آن جلوگیری شود و نیز پوشش مذکور مانع سرما و وزش باد گردد
فرهنگ لغت هوشیار
گاهواره جنبان: ای در این گهواره وحشت چو طفلان پای بست غم ترا گهواره جنبان و حوادث دایگان. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهولی
تصویر گهولی
تعویض چیزی به چیزی تبدیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره فروش
تصویر گهواره فروش
آنکه گهواره فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره فروشی
تصویر گهواره فروشی
عمل و شغل گهواره فروش، محل فروش گهواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهولیدن
تصویر گهولیدن
عوض و بدل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گاهی: گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور گهی خطاب کنم باز سفله ای را راد. (ظهیر فاریابی) منسوب به گه: بچه با کون گهی در اطاق راه میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهین
تصویر گهین
منسوب به گه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهولش
تصویر گهولش
مبادله
فرهنگ واژه فارسی سره