جدول جو
جدول جو

معنی گنید - جستجوی لغت در جدول جو

گنید(گْنی / گِ)
کنید. یکی از شهرهای معروف ساتراپی کاریا که مستعمرۀ اسپارت یا لاسه دمون بوده و معبد ونوس شهر بوده است. رجوع به کاری و کاریا و کاریه و قنیدس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جنید
تصویر جنید
(پسرانه)
نام عارفی معروف در قرن سوم هجری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنید
تصویر عنید
ستیزه کننده، ناسازگار، مخالف حق، آنکه آگاهانه از حق برمی گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنبد
تصویر گنبد
سقف یا ساختمان بیضی شکل که غالباً با آجر بر فراز معابد و مساجد و یا قبور و آرامگاه ها می سازند
گنبد کبود: کنایه از آسمان، گنبد لاجوردی
گنبد لاجوردی: کنایه از آسمان، گنبد کبود
گنبد گل: کنایه از غنچۀ گل
گنبد طارونی: کنایه از آسمان، برای مثال ای گردگرد گنبد طارونی / یک بارگی بدین عجبی چونی؟ (ناصرخسرو - ۳۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
باج و خراج. (آنندراج) (غیاث). مالی که از رعایا همه ساله میگیرند، زری که از کفار ذمی ستانند. (برهان). جزیه که کفار ستانند. (آنندراج) (غیاث). رجوع به گزیت شود، هدیه و تحفه و رشوت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
رجوع به کیاده شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پسرخوانده. (آنندراج) (منتهی الارب). دعی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ کَ دَ)
مصدر مرخم چنانکه در گفت و شنید. (از یادداشت مؤلف). شنیدن: گفت و شنید. (فرهنگ فارسی معین). شنیدن. استماع. (ناظم الاطباء) : و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید جمع شد. (تذکرهالاولیاء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منقارمرغان، چنگال مرغان. (ناظم الاطباء). این کلمه را به دو معنی فوق ناظم الاطباء آورده است و مصحف است و صحیح کلمه ’شند’ است. رجوع به شند شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام بازیی است که آن را خربنده و مراد میگویند. (برهان). گزیده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه دیده و دانسته از حق برگردد. و به باطل ستیهنده و ردکننده حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شخص که مخالف حق باشد و آن را دانسته رد کند. (از اقرب الموارد). ج، عند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سرکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، ناسازگار. (فرهنگ فارسی معین) ، ستیزنده. (غیاث اللغات). ستیزه کننده. (فرهنگ فارسی معین). ستیزه کار. ستیزه گر. لجوج. لج باز. خیره سر. خیره چشم. عنود:
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُمْ بَ)
پهلوی گومبت (گنبد، قبه) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن ’جنبذ’ معجم البلدان در ’جنبذ’ و ’جنبذه’ اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان) (آنندراج). لفظ دیگر فارسیش دیر است. (فرهنگ نظام). جنبد. جنبده یا جنبد. قبّه. (منتهی الارب). شنب:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سرش بند.
رودکی.
پراکنده گرد جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان.
دقیقی.
و اندر وی (اندر بیکند به ماوراءالنهر) گنبد گور خانهاست که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم چ تهران ص 65).
یکی گنبداز آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج.
فردوسی.
بفرمود خسرو بدان جایگاه (دژ بهمن)
یکی گنبدی تا به ابرسیاه.
فردوسی.
گنبد برشده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 397).
بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی (طاووسها) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف
مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی.
منوچهری.
تو گفتی کآن عماری گنبدی بود
ز بوی ویس یکسر عنبرآلود.
(ویس و رامین).
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان.
ناصرخسرو.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.
نظامی.
فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند، تا هرکه تیر از حلقه بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی).
گنبد پرصدای عالی ساز
هرچه گویی همانت گوید باز.
امیرخسرو.
، غنچۀ گل. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج). غنچه:
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین).
عصارۀ زرشک دو درمسنگ، ریوند چینی و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبدگل را خراب.
خاقانی.
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا.
خاقانی.
، دستۀ گل و گیاه:
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه بسته.
سعدی (گلستان).
، نوعی ازآیین بندی باشد که مانند گنبد سازند و به عربی قبه گویند. (برهان). نوعی از آیین بندی باشدکه بطریق گنبد بسازند و آنرا کوپله نیز خوانند و به تازی قبه خوانند. آذین. طاق نصرت. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دیر. خوازه. رجوع به دیر و خوازه شود:
همه راه و بیراه گنبد زده
جهان شد چو دیبا به زر آزده.
فردوسی.
از آیین و گنبد به شهر و به دشت
به راهی که لشکر همی برگذشت.
فردوسی.
همه شهر و ده بود پرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته.
اسدی.
نریمان چو زین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت.
اسدی.
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده.
اسدی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد دوتاه.
اسدی.
، مجازاً آسمان، چرخ و فلک:
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت.
فردوسی.
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم.
اسدی.
اینجات درون جز که بدین کار نیاورد
سازندۀ این گنبد چه گریزی ازین کار.
ناصرخسرو (دیوان ص 194).
پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.
ز آنجا همی آید اندرین گنبد
از بهر من و تو این همه نعما.
ناصرخسرو (دیوان ص 19).
بلندرای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامۀ فرهنگ.
مسعودسعد.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز به خلاف توگراینده نیست.
نظامی.
، جهان. دنیا:
رخت ازین گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی.
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی خود از این گنبد بدر.
عطار.
، جستن و خیز کردن. (برهان). نوعی از جستن است چنانچه به چهارپا جستن آهو و اسب. (غیاث اللغات). نوعی است از جستن که طاق بست نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). و با لفظ کردن و زدن به کار می رود:
زهمت ساختم رخش فلک رام
به یک گنبد رسیدم بر نهم بام.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
سگیزیدن. و رجوع به گنبده و گنبدی و گنبد زدن و گنبد کردن شود، پیاله. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان)، به معنی خیمه خاصه چادر قلندری بس مناسب است که به یک ستون برپاست و آن از خارج ناپیداست. (انجمن آرا) (آنندراج)، طاق، برج. (ناظم الاطباء)، مزید موخر امکنه آید: سه گنبد. شاطرگنبد، کنایه از سرین. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
بر در گنبد خاتون تو هر شب قندیل
زیرک آویخته از خایۀ بادنجانی.
محسن تاثیر (از آنندراج).
، مجازاً کنیسه. کلیسا. مسجد. محراب.دیر:
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
، مجازاً جای هسته در سیب و بهی و امرود و امثال آن:
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد.
زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار.
منوچهری.
ترکیب ها:
- گنبد آب. گنبد آبگون. گنبد آذر. گنبدآسا. گنبد آفت پذیر. گنبد اخضر. گنبد ازرق. گنبد اعظم. گنبد انجم فروز. گنبد بازیچه رنگ. گنبدپیروزه. گنبد پیروزه پیکر. گنبد پیروزه گون. گنبد تیزپوی. گنبد تیزرو. گنبد تیزگرد. گنبد تیزگشت. گنبد جان ستان. گنبد چاربند. گنبد چنبری. گنبد حراقه رنگ. گنبدخانه. گنبد خضرا. گنبددار. گنبد دستار. گنبد دماغ. گنبد دوار. گنبد دودگشت. گنبد دولاب رنگ. گنبد دیرساز.گنبد زدن. گنبد زرنگار. گنبد ساختن. گنبدساز. گنبد سبز. گنبدسرا. گنبد شگرف. گنبد صوفی لباس. گنبد طاقدیس. گنبد فلک. گنبد فیروزه خشت. گنبد فیروزه رنگ. گنبد کبود. گنبد کردن. گنبد کشیدن. گنبد کوز. گنبدگر. گنبد گردا. گنبد گردان. گنبد گردگرد. گنبد گردگرد اخضر.گنبد گردنده. گنبد گل. گنبد گوهرنگار. گنبد گیتی. گنبد گیتی نورد. گنبد لاجورد. گنبد ماه. گنبد مایل. گنبد مدور. گنبد معنبر. گنبد مقرنس. گنبد مینا. گنبد نار. گنبد نارنج. گنبدنما. گنبد نیلگون. گنبد نیلوفری.گنبده. گنبد هور و ماه. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
- گوز بر گنبد افشاندن و گوز بر گنبد آمدن کسی را، کنایه از انجام دادن کار غیرممکن و مستحیل. کار عبث و بیهوده کردن:
تو با این سپه پیش من راندی
همی گوز بر گنبد افشاندی.
فردوسی.
هیچکس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.
سنایی.
- امثال:
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
(ویس و رامین).
هیچکس را به خودنیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.
سنایی.
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
نام جزیره ای است که اعظم جزایر بحر روم است مشتمل بر جبال راسیه و تلال عالیه و انهار و اشجار مرغوب و آب و هوای خوب و در زمان آل عثمان مفتوح شده و مردمانش به شریعت اسلام درآمده همه ترک زبان و خوشروی و مهربان هستند. (از آنندراج). رجوع به اقریطش و کرت شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
یکی از خانواده های برجستۀ فلورانس که پل د گندی کشیش رتز از ایشان بود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در تداول عوام، بی عرضگی. بی لیاقتی. پستی. بی شخصیتی: آدم به این گندی ندیدم. رجوع به گند شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است جزء دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 12 هزارگزی شمال باختری ماه نشان و 12 هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 350 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
پرخور و شکم پرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُمْ بَ)
درحدود یک فرسخی شمالی فراشبند است. (از دهات بلوک فراشبند فارس). (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 228)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شهرت. اشتهار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آوازه، صدائی که از طاس برآید. (برهان قاطع). رجوع به خنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پارچه و نسج. (ناظم الاطباء). ظاهراً مخفف تنیده است. نعت مفعولی مرخم از تنیدن. رجوع به تنیدن و تنیده شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
امتصاص. مک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنبد
تصویر گنبد
نوعی عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
بدبویی تعفن: و از آبها گنده شده و زمینهاء پوسیده بر نیستانها و شورستانها مگس و پشه انگیزد تا گندی و پلیدی از آنجایها دفع شود، بی لیاقتی بی شخصیتی: من در عمرم آدمی باین گندی ندیدم
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین یا فلزی بشکل مثل قائم الزاویه دارای یک زاویه 90 درجه و دو زاویه 45 درجه (معمولا) در دو گوشه مجاور و آن برای ترسیم زاویه و خط عمودی بکار رود. برای ترسیم خطوط متوازی از دو گونیا استفاده میشود. بنایان و نجاران نیز از گونیا های بخصوص استفاده میکنند: کو نوح که ساز هاش بخشم یا مسطر و گونیاش بخشم. (تحفه العراقین)، ریسمانی که استاد بنا بوسیله آن رنگ عمارت را میریزد، قطعه آهن صاف بشکل یا که برای محکم کردن بند و بست چوب بکار رود، آلتی برای اندازه گرفتن قطر اشیا استوانه یی، شاغول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنیز
تصویر گنیز
پرخور و شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن، نام بازیی که آنرا خربنده و مراد می گفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنید
تصویر عنید
جنگ کننده، مخالف، حقیقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنید
تصویر شنید
شنیدن: گفت و شنید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنید
تصویر سنید
پسر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنید
تصویر خنید
پسند، قبول، تحسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنبد
تصویر گنبد
((گُ بَ))
قبّه و برآمدگی که بر بالای معابد و مساجد می سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنید
تصویر عنید
((عَ))
ستیزکننده، ناسازگار، رو کننده حق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منید
تصویر منید
توجه
فرهنگ واژه فارسی سره
کوهی به ارتفاع،، متر در منطقه ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی