جدول جو
جدول جو

معنی گندکی - جستجوی لغت در جدول جو

گندکی(گَ دَ)
یکی از انهار هند. (ماللهند بیرونی ص 129)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گندگی
تصویر گندگی
گنده بودن، درشتی، ستبری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندمی
تصویر گندمی
به رنگ گندم، نانی که از آرد گندم تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندگی
تصویر گندگی
بدبویی، بوی بد دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندک
تصویر گندک
گوگرد، باروت
فرهنگ فارسی عمید
(گُمْ بَ)
یکی از دهستانهای ششگانه بخش فهرج شهرستان بم که در جنوب فهرج واقع شده و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان برج اکرم، از طرف خاور به دهستان ریگان، از طرف جنوب به شهرستان جیرفت و دهستان عزیزآباد. موقعیت آن جلگه ای و آبادیهای آن نزدیک بهم و هوای دهستان گرم مالاریایی است و آب آن از قنوات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه، حنا، خرما، لبنیات و انواع مرکبات و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم و کرباس بافی است. زبان مادری ساکنین قراء فارسی و بلوچی است. دهستان از 23 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2800 تن است. راه فرعی بم به ریگان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است جزء دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 12 هزارگزی شمال باختری ماه نشان و 12 هزارگزی راه عمومی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 350 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در تداول عوام، بی عرضگی. بی لیاقتی. پستی. بی شخصیتی: آدم به این گندی ندیدم. رجوع به گند شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
یکی از خانواده های برجستۀ فلورانس که پل د گندی کشیش رتز از ایشان بود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
گوگرد. (برهان) (آنندراج). ظاهراًاین کلمه هندی است. (رشیدی). رجوع به گندش و گوگرد شود. در الفاظالادویه گندهک به معنی گوگرد آمده و هندی دانسته شده است. رجوع به همین کلمه شود، باروت. (برهان) (آنندراج). رجوع به باروت شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
قریه ای است در چهار فرسنگ و نیمی میانۀ جنوب و مشرق رام هرمز (در فارس) . (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 216)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
در لغت فرس اسدی چ اقبال در حاشیۀ ص 439 ذیل واژۀ غوزه آمده: گوزۀ پنبه باشد و گندک نیز گویند و به تازی جوزی خوانند. در قم گندل به این معنی است. و رجوع به گندشک شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دِ کی ی)
منسوب به هند. ج، هنادکه. (منتهی الارب). لفظ فارسی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
هر چیز گندیده که از آن بوی بد برآید. (ناظم الاطباء). رجوع به گندا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فالگو. فالگیر. رمال. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
عفونت و بوی ناخوش. (آنندراج). نتن. نتانت. نتونت. تعفن. بدبوئی. گندائی: و شهری که نامش آب گنده باشد صفت ناخوشی و گندگی هست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ تهران ص 122).
بنده با افکندگی مشاطۀ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
مرکّب از: گنده + ی، قطر. سطبرا. سطبری. ثخن. کلفتی. درشتی. زفتی. غلظ. غلظه. غلاظه: استغلاظ، ناخریدن جامه را به سبب درشتی و گندگی. (منتهی الارب) ، خشونت. ناهمواری، در تداول عوام، بزرگی. درشتی حجم: آدم به این گندگی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ / دِ)
چیز گرد مانند گلوله. (فرهنگ نظام). صحیح گندله است. رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
گندمین. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قلیلی و کمی و کمیابی و نادری. (ناظم الاطباء). نقصان. قلت. (یادداشت مؤلف) :
بدان اندکی سال و چندین خرد
که گفتی روانش خرد پرورد.
فردوسی.
مردی هزار و چهارصد بطلب عروس فرستادم هیچکس بازنیامد و لشکر ما با اندکی افتاد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). و اندکی (اندکی نفث) نشان از خامی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست از اندکی آغاز کنند و بتدریج میفزایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
باوجود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی.
سوزنی.
بس بی خبر است زاندکی عمر
زان خندۀ غافلان زند صبح.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندکی
تصویر اندکی
کمی مقابل بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندک
تصویر گندک
گوگرد، باروت
فرهنگ لغت هوشیار
بدبویی تعفن: و از آبها گنده شده و زمینهاء پوسیده بر نیستانها و شورستانها مگس و پشه انگیزد تا گندی و پلیدی از آنجایها دفع شود، بی لیاقتی بی شخصیتی: من در عمرم آدمی باین گندی ندیدم
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گندم. آنچه با گندم تهیه کنند: نان گندمی، نوعی قلم مو که نوک آن پر مایه و پرپشت است و مینیاتور ساز های ایرانی آنرا بکار میبرند. این نوع قلم مو را برای صورت سازی و قلم گیریهای نازک و کلفت استعمال کنند مقابل نیزه یی. یا گندمیان. (جمع گندمی) تیره گندمیان یا غلات از بزرگترین تیره های نباتات تک لپه است و شماره جنسهای آن متجاوز از 3500 میباشد. غلات مختلف مانند گندم و جو و برنج و همه رستنیهایی که معمولا آنها را علف میگویند و در چمن زار ها بحالت طبیعی میرویند ازین تیره محسوب میشوند و در تمام مناطق سطح زمین میتوان آنها را یافت. گندم نمونه کاملی است ازین تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندگی
تصویر گندگی
سطبری، کلفتی، درشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندلی
تصویر گندلی
ریسمان گلوله شده
فرهنگ لغت هوشیار
پشیزی، قدری، قلیلی، کمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غلت خوردن در سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی به ارتفاع،، متر در منطقه ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
کثیفی، خاک، آلودگی، شکستن، کثافت، کثیف کاری
دیکشنری اردو به فارسی