جدول جو
جدول جو

معنی گنجین - جستجوی لغت در جدول جو

گنجین
(گَ نِ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 12 هزارگزی شمال آغ کند و 17هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 297 تن است. آب آن از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنجینه
تصویر گنجینه
جای نگه داشتن چیزهای گرانبها، منسوب به گنج، جای گنج، خزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجینه سنج
تصویر گنجینه سنج
آنکه گنج را بسنجد و ارزش آن را معین کند، ترازویی که با آن گنج را وزن کنند، برای مثال که چندین ترازوی گنجینه سنج / به یک جای چندان ندیده ست گنج (نظامی۶ - ۱۰۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجینه دار
تصویر گنجینه دار
گنج دار، خزانهدار، نگهبان گنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجین
تصویر انجین
ریزه ریزه، ریزریزشده، بریده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجیدن
تصویر گنجیدن
جا گرفتن چیزی در جایی یا میان چیز دیگر، درست بودن، درست درآمدن، جا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان قصبۀ رزن. با دوهزار تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و صیفی و انگورو لبنیات است. شغل آنها زراعت و گله داری و قالی بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان سراجو از بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 34هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 13هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به سراسکند واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 102 تن است. آب آن از رود خانه لیلان و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، نخود و کرچک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
خزینه ای. دفینه ای. منسوب به گنج. آنچه از گنج باشد. آنچه در گنج باشد:
درمهای گنجی بر آن کشت زار
بریزند پیش خداوندگار.
فردوسی.
به درگاه ایوانش بنشاندی
درمهای گنجی برافشاندی.
فردوسی.
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج.
فردوسی.
و رجوع به فهرست ولف شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه، ده هزارگزی شمال باختری ارومیه. دارای راه ارابه رو است. جلگه، معتدل مالاریائی و سکنۀ آن 470 تن است. آب آن از روضه چای و چاه. محصول آن غلات، انگور، توتون، چغندر و حبوبات، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کوزه سازی است. راه ارابه رو دارد و از آن اتومبیل میتوان برد. کار خانه کوزۀ گلی سازی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ مَ نَ تَ)
جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان.
فردوسی.
چنین گفت کین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست.
فردوسی.
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی در جهان آن سپاه.
فردوسی.
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان.
منوچهری.
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. (قصص الانبیاء ص 228).
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت.
سنائی.
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 592).
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی.
نظامی.
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست جو نگنجد درجهان.
مولوی.
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی.
سعدی (طیبات).
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی (طیبات).
در اوراق سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان) ، مجازاً سزاواری و لیاقت. (چراغ هدایت) (آنندراج) ، فراهم آورده شدن. (ناظم الاطباء). جمع شدن. فراهم آمدن:
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب.
مسعودسعد.
، تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل، آکنده شدن و پر گشتن. (ناظم الاطباء) ، راست آمدن. صدق کردن. درست بودن:
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی.
منوچهری.
هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشکر از یک سوار.
نظامی.
- در پوست خود نگنجیدن،کنایه از بسیار شاد بودن:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
- درگنجیدن، گنجیدن:
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد.
سوزنی.
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.
عطار.
- امثال:
به گنجشک گفتند منار به شکمت، گفت چیزی بگو که بگنجد.
مقراض که آلت جدایی است
در نامۀ دوستان نگنجد.
؟
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان که در 42000گزی شمال خاوری بافت، سر راه مالرو جواران به رابرواقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 300 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ صاحب آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
صفت فاعلی از گنجیدن. (کلیله و دمنه به نقل بهار در سبک شناسی ج 2 ص 266)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بندهای فلاخن یا قلاب سنگ را گویند. (فرهنگ شعوری) ، گاوآهن. (اشتینگاس). سپار. آهن قلبه. (ناظم الاطباء). رجوع به رنخیز شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
درختی که داخل آن پوک و پوسیده شده باشد:
درونم را غم حسرت تبه کرد
شدم چون کرم خورده شاخ سنجین.
ابوالمعالی (از شعوری ج 2 ص 95)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ریزه ریزه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، کج کردن
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
نام دشتی در مازندران. (از ترجمه سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 173)
لغت نامه دهخدا
(گَ نِ)
دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 13هزارگزی باختر راه شوسۀ اهواز به آبادان واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 300 تن است. آب آن از کارون تأمین میشود. محصول آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
منسوب به گنج. رجوع به گنج شود، جای گنج. (غیاث اللغات) (آنندراج). خزینه. خزانه. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). سهوه. قیلّد. قیطون. لحیزاء. مخدع. مخزن. مفتح. مقلاد. (منتهی الارب). مقلده. (دهار) :
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز.
نظامی.
به گنجینۀ این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم.
نظامی.
تا قدمش بر سر گنجینه بود
صورت شاهیش بر آئینه بود.
نظامی.
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست.
سعدی (بوستان).
، خزانه. مخزن. انبار. (ناظم الاطباء) :
داشت خنبی چند از روی به گنجینه
که در او برنرسیدی پیل از سینه.
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 165).
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش چو دیبای محلق شده چون شوش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 232).
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد.
نظامی.
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینۀ محبت اوست.
حافظ.
، مجازاًبه اطلاق ظرف بر مظروف بمعنی مال کثیر نیز می آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مال بسیار و محصول. (ناظم الاطباء). گنج:
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند.
نظامی.
، مجازاً خراج، دفتر کوچکی که در جیب گذارند، شربت خانه. (ناظم الاطباء) ، موزه. متحف، مخزن کتاب در کتابخانه. (واژه های مصوبۀ فرهنگستان). در اصطلاح کتابداری، به جای مخزن کتاب پذیرفته شده و آن مکانی است که کتابها را مطابق ترتیب معینی در آن مرتب نموده چون بخواهند هر یک را به آسانی یافته در دسترس خوانندگان میگذارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
ترکان گنجینه گروهی مردمانند (درحدود ماوراءالنهر) اندک و اندر کوهی که میان ختلان و چغانیانیه اندر دره ای نشسته اند. و جایی سخت استواراست و این مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندران دزدی جوانمردپیشه و ایشان تا سی فرسنگ و چهل فرسنگ از گرد آن ناحیت خویش بروند به دزدی و ایشان با امیر ختلان و آن چغانیان پیوستگی نمایند. (حدود العالم). خوارزمی می نویسد: ’الهیاطله جیل من الناس کانت لهم شوکه و کانت لهم بلاد طخارستان و اتراک خلج و کنجینه من بقایاهم’. (مفاتیح العلوم چ مصر ص 119)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنجینه داری
تصویر گنجینه داری
عمل و شغل گنجینه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجینه ساختن
تصویر گنجینه ساختن
گنجینه نهادن، انباشتن توده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گنج را وزن کند و در خزانه نهد: دگر زان مجوسان گنجینه سنج به آتشکده کس نیاکند گنج. (نظامی) یا ترازوی گنجینه سنج. ترازویی که بوسیله آن زر سنجند و در خزانه نهند: که چندین ترازوی گنجینه سنج به یکجای چندان ندیدست گنج. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجینه
تصویر گنجینه
جای گنج، مخزن، مفتح، مال بسیار و محصول، گنج، خراج، موزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجی
تصویر گنجی
خزینه، دفینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجان
تصویر گنجان
جا گرفته در چیزی، جمع شده گرد آمده، راست آمده صادق
فرهنگ لغت هوشیار
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجینه
تصویر گنجینه
((گَ نِ))
خزانه، جای نگه داری زر و سیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجین
تصویر انجین
ریزه ریزه، ریزه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجیدن
تصویر گنجیدن
((گُ دَ))
جا شدن، جا گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجینه
تصویر گنجینه
خزانه
فرهنگ واژه فارسی سره
موتور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خزانه، خزینه، دفینه، کنز، گنج، مخزن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیوان خال خالی و دو رنگ، افرادی که دارای لک های پوستی باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
پرجمعیّت، شلوغ
دیکشنری اردو به فارسی