جدول جو
جدول جو

معنی گماشتنی - جستجوی لغت در جدول جو

گماشتنی
(گُ تَ)
درخور گماشتن. رجوع به گماشتن شود
لغت نامه دهخدا
گماشتنی
لایق گماشتن در خور نصب و انتصاب
تصویری از گماشتنی
تصویر گماشتنی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذشتنی
تصویر گذشتنی
قابل گذشتن، پایان یافتنی، فناشدنی، برای مثال هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی / خرم کسی شود مگر از موت غافلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاشتن
تصویر گذاشتن
گذاردن، چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
گشتنی. برگرداندنی. برگشتنی
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
که ازدر کاشتن نیست. بذر و دانه ای که برای کاشتن مناسب نیست. زمینی که برای کشت و زرع مناسب نیست
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
قابل نگاشتن. که نگاشتن آن جایز است و ممکن
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ / نَ تَ)
مقابل گذاشتنی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گماشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
قابل گداختن. لایق ذوب
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگمارند. درخور گماشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گذاشتن. رجوع به گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ دَ)
کسی را بر کاری گذاشتن. (فرهنگ رشیدی). نصب کردن. مسلط کردن. مستولی ساختن:
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او بر گمار.
ابوشکور.
ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا.
منطقی.
عدوی تو عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی خویش گمار.
فرخی.
و چون از این همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). تدبیرآن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نمائیم و کسان گماریم تا تضریبها می سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221).
همیدون به بندش همی داشتند
بر او چند دارنده بگماشتند.
اسدی.
تنت کآن و جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را.
ناصرخسرو.
حق تعالی ابلیس را بر وی گماشت (ایوب) و آن بلا بر وی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 136). حق تعالی گفت: ترا بر وی گماشتم و این قصه درست نیست. (قصص الانبیاء ص 136). پس حق تعالی دیگر باره خواب بر ایشان گماشت. (قصص الانبیاء ص 200). و گفتند این اسب فرشته ای بود که خدای عزوجل بصورت اسبی گماشت که ظلم او را از سر جهانیان برداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). و میخواهم که بجای هر کسی از ایشان یکی را از شما بگمارم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). دوازده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است. (نوروزنامه).
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم بیا تا چه داری.
؟ (از سندبادنامه).
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی.
سعدی (طیبات).
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزگار.
سعدی (بوستان).
کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344).
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
، فرستادن. (ناظم الاطباء) : حق تعالی بادی بر ایشان گماشت تا پراکنده شدند هفتادهزار مردبسوی روم شدند. (قصص الانبیاء ص 131) ، حواله کردن. (آنندراج) ، مصروف کردن:
چون روز ببیند این معادی را
هر کس که براو خردش بگمارد.
ناصرخسرو.
، تنها گذاشتن، اجازه و رخصت دادن، رهانیدن و آزاد کردن، سپردن. تفویض نمودن. (آنندراج) ، نگریستن کارهای دیگری را، مجبور کردن کسی را به گفتن، اجرا کردن کاری را به قوت و قدرت حاکم و قاضی، به زور گرفتن و ستم کردن. (ناظم الاطباء).
- اندیشه گماشتن، فکر را متوجه کردن: خردمندان اگر اندیشه رابر این کار پوشیده گمارند. (تاریخ بیهقی).
- برگماشتن، منصوب کردن. تعیین کردن:
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همی جوی با آشکار.
اسدی.
یکی استواران بر او برگماشت
کز او راز پوشیده، پوشیده داشت.
نظامی.
کسی کآوردبا تو در سر خمار
بر او ظلمت خویش را برگمار.
نظامی.
سخن بر همین مقرر شد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان).
- چشم گماشتن، چشم دوختن. معطوف داشتن چشم و نظر. طمع کردن در:
جهان را بمردی نگهداشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.
فردوسی.
هم آیین پیشین نگه داشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.
فردوسی.
نیایش بجای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی.
فردوسی.
چون همنفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم.
خاقانی.
- دل گماشتن، طرح علاقه افکندن. دل بستن:
گویی گماشته ست بلایی او
بر هرکه تو دل بر او بگماری.
رودکی (دیوان رودکی).
- گوش گماشتن، گوش دادن. استماع کردن:
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بی ستر بینی بصیرت بپوش.
سعدی (بوستان).
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
ازین تا بدان ز اهرمن تا سروش.
سعدی (بوستان).
- همت گماشتن، همت ورزیدن. همت کردن: همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد... اقامت کسی را اختیار کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
درخور گذاشتن. سزاوار توجه نکردن و به جا ماندن:
این زن و زور و زر گذاشتنی است
مهرش اندر درون نکاشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گماشته. شغل گماشته. مستخدم شدن. شغل مستخدمی داشتن و رجوع به گماشته شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
ناگماردنی. مقابل گماشتی
لغت نامه دهخدا
تصویری از داشتنی
تصویر داشتنی
لایق داشتن در خور داشتن، نگاه داشتن حفظ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراشتن
تصویر گراشتن
گراشتن پوست. دباغی کردن دباغت
فرهنگ لغت هوشیار
قابل گذشتن شایسته عبور، پایان یافتنی فنا شدنی: هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی شود ک مگر از موت غافلی ک (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاشتن
تصویر گذاشتن
نهادن، قرار دادن، وضع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
مقرر شده، برقرار شده، مامور شده
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دادن بجا آوردن: که مرترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، پرداختن تادیه کردن (وام مالیات و غیره) : آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد، رسانیدن تبلیغ کردن (پیغام پیغمبری و غیره) : رسول پیغامها گزارد و بهرام جواب این قدر داد که ملک حق و میراث من است، بیان کردن اظهار کردن: سخن گزاردن پاسخ گزاردن، شرح دادن تفسیر کردن، ترجمه کردن، صرف کردن خرج کردن: بدترین مال آنست که از حرام جمع آوری و باثام بگزاری، طرح نقاشی کردن، یا گزاردن حق. جزا دادن، حق چیزی را ادا کردن: اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد ک حق نعمت میگزارم. (حافظ) یا گزاردن خواب. تعبیر کردن آن. یا گزاردن شغل. بجا آوردن شغل و کار: مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش. یا گزاردن فریضه. نماز گزاردن: گفت بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست. یا گزاردن مال. پرداختن آن: قرار رفته بود که روز دیگر این مال بگزارد... یا گزاردن نماز. نماز خواندن نماز گزاردن، یا گزاردن وام. ادای دین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشتنی
تصویر کاشتنی
آنچه لایق کاشتن باشد آنچه سزاوار کاریدن بود: (گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که حمله بگذاشتنی است . {} بگذاشتنی است هر چه در عالم هست الا فرصت که آن نگهداشتنی است) (اوحدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداختنی
تصویر گداختنی
لایق گداختن شایسته ذوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
نصب کردن، چیره کردن، مستولی ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماشتگی
تصویر گماشتگی
مستخدمی، مستخدم شدن، شغل گماشته
فرهنگ لغت هوشیار
جنسهائی که با ماشین ساخته و تهیه میشود، مانند نان ماشینی، برنج ماشینی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
((گُ تَ))
منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن، فرستادن، گماردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
عامل، منتصب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذاشتن
تصویر گذاشتن
قراردادن، نصب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماشینی
تصویر ماشینی
افزار واره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
تعیین کردن، منصوب کردن، انتصاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماشتگی
تصویر گماشتگی
انتصابی
فرهنگ واژه فارسی سره
ماموریت، نوکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد