جدول جو
جدول جو

معنی گلوچ - جستجوی لغت در جدول جو

گلوچ(گُ)
چشمک و غمزۀ با چشم. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ورق 316) :
مگر بوده گلوچی اندر آن بزم
کشیده این چنین وضع آن پری شرم.
لطیفی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوچ
تصویر لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوژ
تصویر گلوژ
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، بندق، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوز
تصویر گلوز
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، بندق، گلوژ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
تکۀ گوشت سرخ رنگی که روی سر خروس درمی آید، تاج خروس، خوچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
چاک نای
فرهنگ فارسی عمید
(گْلو / گِ)
کریستف ویلیبالد (1714- 1787 میلادی). آهنگساز آلمانی که در وایدنوانگ متولد شد. وی مصنف اپرای ارفه، آلسست و... بود. او اپرا را بشیوه ی ساده و هیجان انگیز طبیعی درآورد. عظمت سبک خود را در زبردستی در انشاء مشخص کرد و مدتی را در فرانسه تحت حمایت ماری انتوانت بسر برد
لغت نامه دهخدا
(گُ)
سوراخ تنور نان پزی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه ارداک شهرستان مشهد که در 6هزارگزی شمال باختری مشهد در کنار کشف رود واقع است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 137 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نخ پنبه ای رشته شده، نوعی از حبوبات است که دانه های سیاه دارد که کاوک هم میگویند. (شعوری ج 2 ورق 321)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
فندق و معرب آن جلوز است و بمعنی بادام خطاست، چلغوزه نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به گلوز شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در تداول گناباد خراسان، گل آلود. گویند: این آب گلوک است
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوعی از حبوبات که گاو دشتی خورد. (از شعوری ج 2 ورق 320)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
کنگرۀ ستون را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده کوچکی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار واقع در 35000گزی جنوب خاوری شهسوار و 2000هزارگزی راه شوسۀ شهسوار به چالوس. دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نانی که در آتش یا خاکستر تنور افتاده و سوخته باشد. (شعوری ج 2 ورق 293) :
هرکه را خشم کرد شد مفلوج
شده محتاج کهنه ها و گلوج.
لطیفی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
گلو:
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور (لغت فرس ص 98 و 99).
و رجوع به گلو شود.
- گلوی لب گرفتن، کنایه از خاموش گردانیدن. (آنندراج) :
شریان ز پوست پر کن و بر کام تیغ نه
لب راگلو مگیر، ز قاتل امان مخواه.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُ)
افزاری باشد که آسیابانان سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری که سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (ناظم الاطباء). چاکوچ و چکوچ. افزاری سرتیز و دسته دار که آسیابانان برای تیز کردن سنگ آسیا بکاربرند. و رجوع به چاکوچ و چکوچ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان طارم بالاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 384 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طایفه ای در میان کرمان و سیستان، ولایت ایشان را بلوچستان گویند و در ملک کج و مکران و مگس و قلات و پامپور و کنار بحر سند سکونت دارند. (آنندراج). مردمانی اند میان این شهرها (بعض از شهرهای کرمان) نشسته بر صحرا و این مردمان بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). طایفه ای باشند چون اکراد و آنان را بلادی وسیع باشدمیان فارس و کرمان در سفح جبال قفص (کوچ) و آنان راشوکت و قوت و عدد بسیار باشد و قوم قفص (کوچ) که طایفه ای دیگرند با همه قوت از هیچکس جز بلوچ بیم ندارند. و بلوچ صاحبان نعمت و چادرهای موئین باشند و مردمان از بلوچ ایمنند راه نزنند و مردم نکشند و اذیت آنان به کس نرسد برخلاف قفص. (از معجم البلدان ذیل بلوص). مردم این ناحیت را یونانی ها بعلت سیاهی رنگ آنان حبشی ماهیخوار می نامیدند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قومی ایرانی صحرانشین و دلیر، ساکن بلوچستان. طوایف خارجی کمتر در آن ناحیه نفوذ کرده و ایشان همیشه در برابر بیگانگان مقاومت نموده اند. آنان دارای لهجۀ خاصی هستند که به بلوچی معروف است. (فرهنگ فارسی معین). نام طوایفی چند که در بلوچستان ایران و نیز در سیستان و در سند و پنجاب، و همچنین عده قلیلی از آنها نزدیک مرو در ترکمنستان شوروی سکنی دارند. زبان آنهابلوچی است. بلوچهای ایران منقسم به چند طایفه است که بعضی منقسم بر چندین تیره می باشد. بلوچها ظاهراً مقارن با حملۀ سلجوقیان به کرمان از کرمان به ناحیۀمکران درآمدند. کرمان را مسلمانان بسال 23 هجری قمری فتح کردند و در کوههای کرمان با اقوام بیابانگردی بنام کوچ یا قفص و بلوچ یا بلوص مواجه شدند. در دورۀامویان و عباسیان غارتگری بلوچها و کوچها از کرمان به سیستان و خراسان بسط یافت. ظاهراً عضدالدولۀ دیلمی بسیاری از بلوچها را کشت، ولی دستبردهای آنان ادامه یافت تا آنکه محمود غزنوی پسرش مسعود را به جنگ با آنان فرستاد، و وی بلوچها را در نزدیک خبیص مقهور نمود، و کمی بعد مهاجرت آنان به مکران آغاز گردید و این مهاجرت بطرف شرق ادامه یافت. بلوچها هیچوقت مملکتی تشکیل ندادند، بلکه حکومت قبیله ای داشتند و رؤسای آنان غالباً با هم در جنگ بودند. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به بلوچستان و بلوص شود:
سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیدۀ جنگ مانند غوچ.
فردوسی.
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ.
فردوسی.
ببود ایمن از رنج ایشان جهان
بلوچی نماند آشکار و نهان.
فردوسی.
همی رفت و آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوچان جهانی تباه.
فردوسی.
ز کار بلوچ ارجمند اردشیر
بکوشید باکاردانان پیر.
فردوسی.
اندرآن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
و آن توئی گول و توئی دول و توئی بابت گنگ.
خطیری.
- کوه بلوچ، مسکن بلوچان. ناحیۀ محل سکنای طایفۀ بلوچ:
ز کوه بلوچ و ز دشت سروچ
برفتند خنجرگزاران کوچ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
علامتی که بر تیزی طاق و ایوان نصب کنند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلوژ
تصویر گلوژ
فندق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلو
تصویر گلو
مجرای غذا و دم در درون گردن را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
تاج خروس، اهل بلوچستان
فرهنگ لغت هوشیار
خاییدن و جویدن چیزهایی که صدا کند مانند نبات و نان خشک و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوز
تصویر گلوز
فندق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
فرانسوی نای از ساز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلخچ
تصویر گلخچ
گلخج: شکرینه بخور و کلخچ چنگال بیار. (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوچ
تصویر گوچ
صمغ درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
((بَ))
علامتی که بر تیزی طاق و ایوان نصب کنند، تاج خروس، صفحه نازکی که بر روی ساقه عمودی در جایی مرتفع آن را قرار دهند و آن به سهولت گردش می کند و معبر باد را نشان می دهد، پارچه گوشتی که بر ختنه گاه زنان می باشد و بریدن او سنت است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
((گُ وَ یا وِ))
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلوچ
تصویر آلوچ
آدامس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گلو
تصویر گلو
حلق
فرهنگ واژه فارسی سره
نام یکی از سه گروه نژادی مردها، ساکنین قدیم بخش باختری
فرهنگ گویش مازندرانی