جدول جو
جدول جو

معنی گلوپیچ - جستجوی لغت در جدول جو

گلوپیچ(چَ / چِ اَ)
آنچه در گلو پیچد. پیچنده و گیرکننده در گلو. خفه کننده:
چه می پیچی در این دام گلوپیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلوریا
تصویر گلوریا
(دخترانه)
فرانسه از لاتین، مجلل، بزرگ، سرافراز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلوسید
تصویر گلوسید
هر ماده ای که در آن قند وجود دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
آنچه راه گلو را بگیرد، لقمۀ بزرگ که از حلق فرو نرود
فرهنگ فارسی عمید
پروتئینی نامحلول در آب و محلول در اسید و قلیا که با هماتین ترکیب می شود و هموگلوبین را می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
گیلوئی. حاشیۀ بالای دیوار و زیر سقف در اطاق
لغت نامه دهخدا
(گُ)
چشمک و غمزۀ با چشم. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ورق 316) :
مگر بوده گلوچی اندر آن بزم
کشیده این چنین وضع آن پری شرم.
لطیفی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
گلو:
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور (لغت فرس ص 98 و 99).
و رجوع به گلو شود.
- گلوی لب گرفتن، کنایه از خاموش گردانیدن. (آنندراج) :
شریان ز پوست پر کن و بر کام تیغ نه
لب راگلو مگیر، ز قاتل امان مخواه.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
کنگرۀ ستون را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر است. این دهستان از 31 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 11هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ رَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 3000گزی شمال خاور بنجار، کنار راه مالرو جلال آباد به زابل. هوای آن گرم و معتدل و دارای 554 تن سکنه است. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ لو یَ)
دهی است از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان که در 14000گزی جنوب باختر سنقر و 9000گزی باختر راه شوسۀ کرمانشاه به سنقر واقع است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 320 تن است. آب آنجا از سراب مخصوص تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات، توتون و قلمستان و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، جاجیم و پلاس بافی است. گلویج چشمۀ مهمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ / یِ)
دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 50هزارگزی باختر یزد و 5هزارگزی خاور راه شاه آواز به نودوشن واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 186 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. این ده راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یَ)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
منسوب به گلو
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ده مخروبه از دهستان میانرود سفلی، بخش نور شهرستان آمل. فعلاً زارعان قرای مجاور در آن زراعت می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
رجوع به گلویی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رُ)
خفه کننده و قطعکننده نفس. (ناظم الاطباء) :
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم آن شود گلوگیر.
نظامی.
جگرتاب شد نعره های بلند
گلوگیر شدحلقه های کمند.
نظامی.
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم.
عطار.
، هر غذای بدمزه و نامطبوع که در راه گلو میماند و به اشکال هضم میگردد. (ناظم الاطباء) :
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب.
نظامی.
اهل شهر بردسیر هیچ لقمه ای از این گلوگیرتر نیابد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان) ، چیزی زمخت که گلو را بگیرد چون مازو و هلیله و مانند آن. (آنندراج) ، گس. قابض. عفص: شراب گلوگیر معده را قوی گرداند و طبع را خشک کند و بول بسیار آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گلوگیر، قابض باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آبی گلوگیر و سیب گلوگیر و انار نارسیده اندرمزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندرشراب گلوگیر بیزند و بکوبند و بر آن موضع نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، امرود جنگلی. (ناظم الاطباء) : مریخ دلالت دارد بر هر درختی تلخ... و امرود گلوگیر و عوسج. (التفهیم ابوریحان بیرونی) ، کنایه از مردم طامع و سمج و ناهموارکه همه کس از او نفرت کنند. (آنندراج) ، مدعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَئی یَ)
ده کوچکی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 97000گزی جنوب بافت، سر راه مالرو کوشک به ده سرد. هوای آن سرد و دارای 15 تن سکنه است. مزرعۀ ده نو جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
حریری نهایت باریک و غیر حاجب ماوراء که در آن گل سرخ خشک کردندی و برای دعوت به عروس با نبات به خانه مدعو فرستادندی. کیسه های خرد از حریر سخت نازک و باریک که در آن گل سوری خشک کردندی و زنان در میان جامه های نهاده تا بوی خوش گیرد. کیسه ای از حریر دیداری که در آن برگ گل سرخ یا گل یاس و امثال آن ریخته در میان البسه که درصندوق است نهند تا بوی خوش گیرد. و گاه آنرا با کمی نبات برای دعوت به عروس فرستند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام خاری سه پهلو. (ناظم الاطباء). گیاهی است که به ترکی دموردکنی گویند. (از شعوری ج 2 ورق 150)
لغت نامه دهخدا
حریری بسیار باریک و حاکل ماورا که در آن گل سرخ را خشک میکردند و برای دعوت بعروسی با نبات بخانه مدعو میفرستادند، کیسه ای کوچک از حریر بسیار نازک که در آن گل سوری را خشک میکردند و زنان در میان جامه مینهادند تا بوی خوش گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گلو. قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوسید
تصویر گلوسید
ماده ای که در آن قند وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
خفه کننده، قطع کننده نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
((گَ))
خفه کننده
فرهنگ فارسی معین
نام قلعه ای قدیمی در شمال روستای دویلات از کوهستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ی به هم تابیده که، دور در دیگر می گذارند که از خروج
فرهنگ گویش مازندرانی
نام یکی از سه گروه نژادی مردها، ساکنین قدیم بخش باختری
فرهنگ گویش مازندرانی
امتداد خط الرأس کوه
فرهنگ گویش مازندرانی