جدول جو
جدول جو

معنی گله - جستجوی لغت در جدول جو

گله
شکوه، شکایت، اظهار دلتنگی
گله کردن: شکوه کردن، شکایت کردن
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی عمید
گله
رمۀ گاو و گوسفند و سایر چهارپایان، رمه، گروه، دسته
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی عمید
گله
(گُلْ لَ / لِ)
آسمان گیری باشد و آن پارچه ای است که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گله
(سار)
پهلوی گیلک (شکایت) ، پازند گیله. ظاهراً از گیرذک از گیرزک (شکل جنوب غربی) از گرزکا ظاهراً از اوستایی گرز، هندی باستان گره، گرهتی (شکایت کردن، عارض شدن) ، کردی گلی (شکایت) جیر (دعوی) استی غرزوم، گرزین (ناله کردن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شکوه و شکایت. (برهان). شکایت. (غیاث). رنجش. (اوبهی). شکوی. (منتهی الارب) : اشتکاء، از کسی گله داشتن. (زوزنی). شکیه: بیشتر مردمان از پادشاهی او (ملک هیاطله) بگریختند و بنزدیک فیروز شدند و گله کردند (از ستم ملک هیاطله). فیروز رسولی فرستاد و گفت... این خلق به گله همه سوی من آمدند و فریاد همی خواهند از تو. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
طیان.
بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله.
فردوسی.
مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست.
فرخی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.
عنصری.
از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست.
ناصرخسرو.
دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله.
ناصرخسرو.
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم.
مسعودسعد.
چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.
سنائی.
اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری.
سوزنی.
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.
خاقانی.
ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله.
مولوی.
ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله.
مولوی.
گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.
سعدی (طیبات).
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.
دل از کرشمۀ ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.
حافظ.
گله ام از دگران است و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است.
قاآنی.
- امثال:
چیزی که عوض دارد گله ندارد.
گله از دوستان خیزد.
گله از دوستان عیب است.
هرچه عوض دارد گله ندارد
دانۀ انگور که از خوشه جدا افتاده باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (الفاظ الادویه). دانه های میوه ای که آب دارد و دارای پوستی تنک باشد و چون دانۀ انگور و دانۀ تاجریزی و دانۀ انار و دانۀ زغال اخته و زرشک و ترنجبین و مانند آن. (مؤلف) ، راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی). درغاله نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج). درغاله اصل در آن دره و غاله یعنی غار و دره بوده است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گله
(شَ)
کردی گول (زلف زنان، دسته موی) ، زازا گیله. (حاشیۀ برهان تصحیح دکتر معین). زلف معشوق. (برهان). زلف و موی مجعد. (آنندراج) :
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش.
نظامی (هفت پیکر ص 337).
زهر سو دیلمی کردن به عیوق
فروهشته گله چون زلف منجوق.
نظامی.
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیایی در توست.
نظامی (هفت پیکر ص 29).
، موی جمعشده. (برهان). به این معنی با لام مشدد است
ابزاری است در ’تون’ که نخهای تار از آن میگذرد. (گنابادی). نخهایی است که از وسط آنهاتار کارگاه پارچه بافی رد میشود. (گناباد خراسان)
غوزۀ پنبه. (فرهنگ رشیدی). غوزۀ پنبه و آنرا گوزغه نیز نامند. (آنندراج) (جهانگیری). جوزغه معرب آن است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گله
(گَ لَ / لِ / گَلْ لَ / لِ)
گله و رمۀ گوسفند و شتر و خر و گاو و آهو و امثال آن باشد. (برهان). گلۀ اسپ و شتر و گاو و گوسفند ودر قوش خانه پادشاهان هندوستان گله گلنگ و گله قرقره نیز گویند. (آنندراج) : اعرم، گلۀ بز. (منتهی الارب). جول، گلۀ شتران و شترمرغان و گوسپندان. جمه، گلۀ شتران. جلمد، گلۀ بزرگ شتران. جزمه، یک گله از شتر. جماله، گلۀ شتران نر. خرقه، گلۀ ملخ. خذروف، گلۀشتران. خطر، گلۀ شتران. خیط، گلۀ شترمرغ. خیطی، گلۀ شترمرغ. خنطوله، گلۀ گاو و شتر و ستور. دیکساء،گله ای بزرگ از گوسپندان و چهارپایان. رأب، گلۀ هفتاد شتر. صوار، گلۀ ماده گاوان. صیار، گلۀ گاوان. عجاجه، گلۀ بزرگ از شتران. عانه، گلۀ خرگور. علابط، علبط، علبطه،... گلۀ گوسفند از پنجاه تا هر قدر که باشد. منسر یا منسر، گلۀ اسب از 30 تا 40 و یا از 40 تا 50 یا تا 60 یا از صد تا دو صد. ورد، گلۀ مرغان. وقر، گلۀ پانصد گوسپند. همهامه، گلۀبزرگ از شتران. هادیات، گلۀ گاوان دشتی و جز آن که پیش پیش روند. هور، گلۀ گوسپندان بدان جهت که از کثرت بعض بر بعض می افتد. هند، گلۀ صد شتر یا اندکی زائد از صد یا اندکی از آن یا دو صد. (منتهی الارب).
ترکیب ها:
- گلۀ آهو. گلۀ اسب. گلۀ خر. گلۀ خروس. گلۀ زنان. گلۀ زنبور. گلۀ شتر. گلۀ شترمرغ. گلۀ کبوتر. گلۀ گاو. گلۀ گوسفند. گلۀ مرغان. گلۀ ملخ:
نماند ایچ در دشت اسبان گله
بیاورد چوپان به میدان گله.
فردوسی.
وز آن پس برفتند سوی گله
کجا بود در دشت توران یله.
فردوسی.
راستی گفتی که نره شیری بود
گلۀ غرم و آهو اندر بر.
فرخی.
همچنان کاین گلۀ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.
فرخی.
گلۀ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
هرکه در ره با گله ی خوکان رود
گرد و درد و رنج بیند زآن گله.
ناصرخسرو.
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان.
ظهیرالدین فاریابی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت.
نظامی.
گلۀ ما را گله از گرگ نیست
کاین همه بیداد شبان میکند.
سعدی.
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ می نبردگله را به مهمانی.
قاآنی.
- امثال:
از گلۀ بز گر نصیب داشتن.
گرگ که به گله افتاد وای به یکه داران.
گله را راندند، فاطمه را بردند، شکر خدا را که بخیرگذشت.
گله مرد و غم شبان برخاست.
خاقانی.
مثل گلۀ گوسفند
لغت نامه دهخدا
گله
(گَ لِ اُ)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد که در 46هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 175 هزارگزی خاور راه شوسۀ مهاباد به سردشت واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 350 تن است. آب آنجا از سیمین رود تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
گله
شکایت کردن، عارض شدن رنجش از کسی گله و رمه گوسفند و شتر و خر و گاو و آهو و امثال آن باشد، دسته حیوانات و سایر چهارپایان
فرهنگ لغت هوشیار
گله
((گِ لِ یا لَ))
شکایت، شکوه، اظهار دلتنگی و عدم رضایت
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
گوشه
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
توده (هرچیز)
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
((گَ لَّ یا لُِ))
رمه، رمه گاو و گوسفند
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
دانه انگور که از خوشه جدا شده باشد
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
((گُ لِ یا لَ))
زلف پیچیده و مجعد زنان چون موی زنگی
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
پارچه ای که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند، آسمانگیر
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد
تصویری از گله
تصویر گله
فرهنگ فارسی معین
گله
درختچه، جوانه ی درختان قطع شده، بوته، گله شکایت، توده، بوته، انبوه آشغال، کوزه، تکه پاره
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لَ گَ لَ / لِ)
لگدکوب باشد و آن کتک و لتی است که با پای بزنند نه با دست. (برهان). ضرب لگد. زخم لگد. پایکوب
لغت نامه دهخدا
وسیله ای که برای گرفتن حیوانات بکار میرود، دام، پایه نردبان هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خله
تصویر خله
پاروی قایق رانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حله
تصویر حله
ضعف، شکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چله
تصویر چله
چهل روزه، روز چهلم وفات کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جله
تصویر جله
سبد و بمعنی گره ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژله
تصویر ژله
دسری که به شکل لرزانک درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رله
تصویر رله
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذله
تصویر ذله
خواری، گناهکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قله
تصویر قله
چکاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چله
تصویر چله
اربعین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاه
تصویر گاه
وقت
فرهنگ واژه فارسی سره
آقلی
فرهنگ گویش مازندرانی