جدول جو
جدول جو

معنی گلریز - جستجوی لغت در جدول جو

گلریز
(دخترانه)
ریزنده گل، دارای نقش گل، گل ریختن بر جایی یا بر سر و پای کسی، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
تصویری از گلریز
تصویر گلریز
فرهنگ نامهای ایرانی
گلریز
گوشه ای در دستگاه شور، گل ریزنده، گل افشان
تصویری از گلریز
تصویر گلریز
فرهنگ فارسی عمید
گلریز
(گُ)
نام آهنگی است در دستگاه شور در موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
گلریز
(گُ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 8 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
گلریز
پارچه ای که گلهای سرخ در آن بافند
تصویری از گلریز
تصویر گلریز
فرهنگ لغت هوشیار
گلریز
گل افشان، پارچه ای که در آن گل های سرخ بافته باشند، نام آهنگی است در دستگاه شور در موسیقی
تصویری از گلریز
تصویر گلریز
فرهنگ فارسی معین
گلریز
شکوفه باران، گل افشان، گلباران
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبیز
تصویر گلبیز
(دخترانه)
گل افشان، گل افشان، گلریز، خوشبو، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلیز
تصویر گلیز
آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج شود، آب دهان، بزاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلبیز
تصویر گلبیز
گل افشان، گلریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریز
تصویر گریز
گریختن، فرار، گریختن از برابر کسی یا چیزی
گریز زدن: کنایه از هنگام سخن گفتن یا نوشتن از مطلبی به مطلب دیگر پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دُ رِ گُ)
آسمان با ستارگان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در مازندرانی گلز (آب لزج دهن گاو) (فرهنگ نظام). کردی غلز (بزاق). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آبی و لعابی را گویند که از دهن انسان و حیوان برآید. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
غرق گشته تا بگردن در گلیز.
سراج الدین راجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
ده کوچکی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد که در 25 هزارگزی جنوب باختری سپیدشت و 13 هزارگزی باختر ایستگاه چم سنگر واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ زِ)
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 55000گزی شمال خاوری بندرعباس و 4000گزی شمال راه مالرو میناب به بندرعباس. هوای آن گرم و دارای 300 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع کهوری، سرپشت، محمد عبداللهی دلگان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان دره گز واقع در 2هزارگزی جنوب خاوری دره گز، سر راه شوسۀ عمومی دره گز به لطف آباد. هوای آن معتدل و دارای 151 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گریختن. فرار کردن:
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی.
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.
ناصرخسرو.
لکن صورت (صورت مقابل ماده) کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی.
سنایی.
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
سوزنی.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
سعدی.
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
سعدی.
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 74).
، رهایی:
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
قاآنی.
، آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث). تخلص. رجوع به تخلص شود
لغت نامه دهخدا
(گِ زُ)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 18هزارگزی شمال باختری ریوش، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. هوای آن معتدل و دارای 755 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریز
تصویر گریز
گریختن، فرار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیز
تصویر گلیز
((گِ))
آب دهان، آب لزجی که از دهان انسان یا حیوان بیرون می ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریز
تصویر گریز
((گُ))
گریختن، فرار کردن، رهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریز
تصویر گریز
اجتناب، فرار
فرهنگ واژه فارسی سره
انهزام عقب نشینی، فرار، هزیمت، اجتناب، پرهیز 3، رم، طفره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناله، شکایت
فرهنگ گویش مازندرانی
عدسک آبی، نوعی علف هرز
فرهنگ گویش مازندرانی