جدول جو
جدول جو

معنی گلدسته - جستجوی لغت در جدول جو

گلدسته
دستۀ گل، منارۀ بلندی که مساجد برای اذان گفتن درست می کنند
تصویری از گلدسته
تصویر گلدسته
فرهنگ فارسی عمید
گلدسته
(گُ دَ تَ)
ده کوچکی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21هزارگزی شمال کرمانشاه و 3هزارگزی باختر قره قوین. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
گلدسته
(گُ دَ تَ / تِ)
دستۀ گل. (آنندراج). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته:
سنبل سر نافه باز کرده
گلدسته بدو دراز کرده.
نظامی.
گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی (بدایع).
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو گلدسته بند.
سعدی (بوستان).
گلستان ما را طراوت گذشت
که گلدسته بندد چو پژمرده گشت.
سعدی (بوستان).
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما.
حافظ.
، جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است. (آنندراج). منار. مأذنه:
خوش نغمه مؤذنان چو بلبل
گلدسته برنگ دستۀ گل.
سالک قزوینی (از آنندراج).
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدستۀ شاخ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن:
مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت
هرگز در آلاه ترا بسته نیافت
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت.
اشرفی سمرقندی
لغت نامه دهخدا
گلدسته
چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقه های آن بهم برندند، جای بلند که در مساجد برای دور رفتن بانگ موذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد، منار مسجد
فرهنگ لغت هوشیار
گلدسته
((~. دَ تِ))
دسته ای گل، مناره، مناره مساجد و معابد
تصویری از گلدسته
تصویر گلدسته
فرهنگ فارسی معین
گلدسته
مناره
تصویری از گلدسته
تصویر گلدسته
فرهنگ واژه فارسی سره
گلدسته
ماذنه، مناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبوته
تصویر گلبوته
(دخترانه)
بوته گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریسته
تصویر گریسته
گریه کرده، اشک ریخته
فرهنگ فارسی عمید
(یَ /یِ دَ تَ / تِ)
صاحب یک دست. (یادداشت مؤلف) ، از یک نوع. از یک سنخ. یکدست. متلائم. (یادداشت مؤلف) ، هموار. یکنواخت. (یادداشت مؤلف) : یکی از جملۀ بلاغت آن است که شاعر بیت های قصیده متلائم گوید یعنی یکدسته و هموار گوید و چنان کند که میان بیت و بیت تفاوت بسیارنبود به عذوبت و صفت. (ترجمان البلاغۀ رادویانی)
لغت نامه دهخدا
(گُ بُ تَ / تِ)
گل و بوته. و با کشیدن و انداختن ترکیب شود. کشیدن یا انداختن شکل گل و بوته در پارچه یا کاغذ یا چیز دیگر. رجوع به گل و بوته شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ تَ / تِ)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
دل داده. دل به چیزی سپرده. دارای تعلّق. با تعلّق خاطر:
هر آنکس که پیوستۀ او بود
بزرگی که دلبستۀ او بود.
فردوسی.
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
، عاشق و معشوق. گرفتار و رنجور، ستمکش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ خَ تَ / تِ)
خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود:
دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
برآن پادشاهیش دلخسته بود.
فردوسی.
پرستنده آگه شد از راز اوی
چو بشنید دلخسته آواز اوی.
فردوسی.
ز کینه همه پاک دلخسته ایم
کمر بر میان جنگ را بسته ایم.
فردوسی.
هرآنکس که از فور دلخسته بود
به خون ریختن دستها شسته بود.
فردوسی.
سوی شهر هیتال کردند روی
از اندیشه دلخسته و راهجوی.
فردوسی.
جهاندار کاووس خود بسته بود
ز رنج و ز تیمار دلخسته بود.
فردوسی.
همی گفتی چنین دلخسته رامین.
(ویس و رامین).
آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دلخسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
بدخواهان تو هر چه هستند
دلخستۀ چرخ لاجوردند.
مسعودسعد.
دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم.
خاقانی.
من دلخسته را دلداریی کن
چو دل دادی مرا غمخواریی کن.
نظامی.
از آنجاکه شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دلخسته بود.
نظامی.
من نیز چو تو شکسته بودم
دلخسته و پای بسته بودم.
نظامی.
منم دلخسته و از درد مویان
منم بی دل دل و دلدارجویان.
نظامی.
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
به حال دل خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
سعدی.
چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری.
حافظ.
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید.
حافظ.
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت.
حافظ.
- دلخسته شدن، رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. (از منتهی الارب) :
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
فردوسی.
نه کس زین شهنشاه دلخسته شد
نه بر هیچ مهمان درش بسته شد.
اسدی.
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دوسه دلخسته شد.
نظامی.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
نظامی.
- دلخسته گشتن، غمناک گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن:
سرانجام از چنگ ما رسته گشت
هرآنکس که برگشت دلخسته گشت.
فردوسی
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
، رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء) ، دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر
لغت نامه دهخدا
(گْلی / گِ سِرِ)
گلیسره ها اشکال دارویی نیمه جامدی میباشند که برای استعمال خارجی مصرف میشود و حامل آنها گلیسره دامیدن است. برای تهیۀ آنها مانند پمادها مواد دارویی را قبلاً بصورت گرد نرمی درآورده باگلیسره دامیدن مخلوط می کنند. برخی از گلیسره ها با اختلاط مادۀ دارویی و گلیسرین تهیه می شود، مانند گلیسره فنله. گلیسرهای دیگر که در کدکس 1937 میلادی ذکر شده به قرار زیر است: گلیسره اسید بوریک، گلیسره اسید تارتریک، گلیسره اکسید دو زنگ، گلیسره تانن، گلیسره فنله و گلیسره فنله مرکب. (از کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی، ص 157 و 127). و رجوع به روش تهیه مواد آلی صفوی گلپایگانی ص 437 شود
لغت نامه دهخدا
(دَتَ / تِ)
دستۀ بیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
کنایه از ساکت و خاموش. (آنندراج) :
چو فریاد را در گلو بست راه
گلوبسته به مرد فریادخواه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است جزء دهستان غار بخش شهر ری شهرستان تهران واقع در 15هزارگزی باختر شهر ری و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ رباطکریم. هوای آن معتدل و دارای 425 تن سکنه است. آب آن از قنات و در بهار از سیلاب رود کن تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، باغ و چغندر قند و شغل اهالی زراعت است و دبستان نیز دارد. راه از طریق ایستگاه سفیدتپه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ تَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر واقع در 11000گزی شمال باختری شهر ملایر و 6000گزی شمال راه شوسۀ ملایر به همدان. هوای آن معتدل و دارای 282 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
مصحف کونسته. از: گون + استه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). هر طرف سرین و کفل را گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به کونسته شود
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ)
رجوع به گریستن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ / تِ)
کوفته شده باشد. (برهان). غلۀ کوفته شده. (جهانگیری) (شعوری). صورت صحیح کلمه کویسته است. رجوع به کوبسته و کویسته شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ تَ / تِ)
عصا و چوب دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طردسته
تصویر طردسته
استوار کردن، محکم ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریسته
تصویر گریسته
گریه کرده اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
نقش گل در جامه و غیره، بطور مطلق نقش و نگار بر روی کاغذ و جامه و پارچه های ابریشمین و امثال آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پیه زا دار اشکال دارویی نیمه جامدی که مورد استعمال خارجی دارند و حامل آنها گلیسره دامیدن یا گلیسرل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلاسبه
تصویر گلاسبه
فرانسوی یخچال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
پیشوا، قائد، رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلخسته
تصویر دلخسته
پریشان خاطر و غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبسته
تصویر دلبسته
عاشق دلباخته، دارای تعلق، گرفتار ستمکش، رنجور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبسته
تصویر دلبسته
((~. بَ تِ))
عاشق، شیدا، گرفتار، ستمکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
آق سقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلبسته
تصویر دلبسته
علاقمند
فرهنگ واژه فارسی سره