جدول جو
جدول جو

معنی گشاده - جستجوی لغت در جدول جو

گشاده
باز، فراخ، آشکار و بی پرده
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
فرهنگ فارسی عمید
گشاده
(گُ دَ / دِ)
باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
چو خسرو (پرویز) گشاده در باغ دید
همه چشمۀ باغ پرماغ دید.
فردوسی.
سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.
فرخی.
بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند (مرد) اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه)، جاری. روان:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
، شاد. بشاش. خندان. خوش:
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
، آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعۀ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231)، روشن. واضح. علنی:
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.
فردوسی.
سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549)، فصدشده (رگ). بریده. بازکرده:
رگ گشادۀ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم.
خاقانی.
- آب گشاده، آب روان. آب جاری:
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم.
خاقانی.
- ، شربت یا مربی.
- ، می. باده:
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد.
- ، آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشادۀ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2).
- خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی:
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان.
سوزنی.
- روی گشاده، روی باز. بدون حجاب:
دخترکان سپاه زنگی زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
ترکیب ها:
- گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
گشاده
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
گشاده
((گُ دِ))
باز شده، مفتوح، فتح شده، جاری کرده، روان ساخته، شاد کرده
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
فرهنگ فارسی معین
گشاده
اچوپ
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
فرهنگ واژه فارسی سره
گشاده
رحب، فراخ، گشاد، مبسوط، منبسط، وسیع، باز، مفتوح
متضاد: بسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشوده
تصویر گشوده
بازکرده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
مقابل تنگ، گشاده، فراخ، وسیع، کنایه از گشایش، رها کردن تیر از کمان، چلۀ کمان که سوفار تیر را برای رها کردن در آن قرار می دادند، کنایه از رهایی، نجات، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
گشاد دادن: رها کردن تیر از کمان، در بازی نرد، باقی گذاشتن مهره تک در خانۀ نرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
باز کردن، گشودن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
شاد. (شعوری). شادمان:
به یک تخت دو شاده بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 219 بیت 1622، نسخه بدل)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سیاستمداری فرانسوی که در سن امیلیون متولد شد (1758- 1794م.). وی از حزب ژیرندن بود. گواده با کوه نشینان جنگ کرد ولی سر او را بریدند
لغت نامه دهخدا
(صَلْوْ)
سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). منه: لن یشاد الدین احد اًلا غلبه . (منتهی الارب) ، زور آزمودن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِهْ)
کارها و مشغل های بازدارنده و بیخودکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فراخی. فراخا. وسعت. گشادگی. مقابل تنگی و ضیق
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پهلوی ویشاتن، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن، باز کردن). در پهلوی ویشات، ظاهراً از وی -شا، سانسکریت وی + شا (باز کردن، آزاد کردن) (= های اوستایی + وی، کردی وشین (جدا شدن [میوه از درخت] افتادن و ریختن [مو از بدن]) دزفولی و شوشتری گوشیدن.باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن: نشط، گشودن گره برفق. فک، فکاک. (ترجمان القرآن). صفق، گشادن در را. تجنیص، گشادن چشم از بیم. تهصیص، نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف، گشادن در را. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بستۀ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خندۀ انصاف گشاده است. (سندبادنامه).
کلید گنج اقالیم در خزینۀ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
، به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن:
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
، راست شدن. درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامۀ خطی نسخۀ سعید نفیسی)، سر باز کردن، چنانکه دمل وجراحت: و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن. رفعکردن: جگر را قوی گرداند [افسنتین] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحه الصدور راوندی). و [شراب] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحهالصدور راوندی)، حاصل شدن:
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
گلۀ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
اثیرالدین اخسیکتی.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
انوری.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
عطار.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی)، جدا شدن. منفصل شدن: لکن کار صورت [صورت مقابل ماده] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قطع رابطه کردن. بریدن پیوند. گسستن:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
، خلاص کردن. رها کردن. آزاد کردن:
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
فردوسی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان)، منشعب شدن. منفجر شدن. روان شدن:
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی.
فردوسی.
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمۀ کوثر.
مسعودسعد.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست.
سیدحسن غزنوی.
، روان کردن. جاری کردن. جاری شدن. فروریختن گشادن اشک از:
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیدۀ من باران.
امیرمعزی.
اشک حسرت از فوارۀ دیده بگشاد. (سندبادنامه).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 137).
، فتح کردن. تصرف کردن. غلبه نمودن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.
بهرامی.
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی.
فرخی.
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است.
منوچهری.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشایی.
منوچهری.
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت. (تاریخ بیهقی). حصاری یافتند سخت حصین... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم. (تاریخ بیهقی).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحه الصدور راوندی). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان).
، شاد کردن. خوش کردن:
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین.
فرخی.
، جدا کردن. منفصل نمودن:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم.
منوچهری.
، حل کردن چنانکه مسئله دشواری را: کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص). وبزرجمهر آنرا بگشاد [شکل شطرنج را] و بر آن یک باب بیفزود. (راحه الصدور راوندی).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
، رها کردن. اطلاق.روان کردن: اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله)، باز کردن. به یک سو نهادن: و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان)، بهم زدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی)، شرح دادن. بیان کردن. بازگفتن:
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه.
فردوسی.
، انداختن. افکندن. رها کردن: بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی ترک تیری بر او [شیدسب] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
دقیقی.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ.
فردوسی.
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانۀ آن.
سوزنی.
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
حافظ.
، آشکار کردن:
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نهنبنا.
کسایی.
پس آن گفتۀ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز.
فردوسی.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش.
اسدی.
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
نظامی.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
یوسفی.
- آب گشادن از کسی و از جایی، مدد و یاری از سویی دست دادن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
کاتبی.
- بازگشادن، باز کردن. آشکار کردن:
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
- برگشادن، باز کردن. واکردن. گشودن:
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.
نظامی.
رضوان ما مگر سراچۀ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی.
سعدی (طیبات).
- ، بیرون آوردن. برون آوردن. برآوردن:
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده.
نظامی.
- ، جاری کردن. روان کردن:
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
- ، دراز کردن:
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
مولوی.
- پای زنی را گشادن،طلاق گفتن او: و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- پرواز گشادن، پرواز کردن. به پرواز درآمدن:
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
نظامی.
- تراک گشادن، برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز:
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
- تیر گشادن، انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن، خندان و شاد شدن. بشاشت نمودن:
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
فردوسی.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
فردوسی.
- خون گشادن، خون جاری شدن. خون روان گشتن: و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
- دست گشادن به تیر، تیراندازی را شروع کردن: امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
- دل گشادن، شاد شدن دل. غم دل رفتن. خوشحال و مسرور شدن: ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظارۀ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- راه گشادن، راه دادن. اجازت عبور دادن: مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان).
- راز گشادن، آشکار شدن راز. افشا کردن راز:
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم درست.
فردوسی.
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
سعدی.
- رگ گشادن، فصد کردن. رگ زدن: وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
خاقانی.
- روزه گشادن، افطارکردن. روزه را خوردن:
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 77).
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی) .اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن. (منتخب قابوسنامه).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی. (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران. (مجمل التواریخ و القصص).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن، تکلم کردن. آغاز به سخن کردن:
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
فردوسی.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
فردوسی.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان.
فردوسی.
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه).
- سخن گشادن، سخن گفتن:
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن.
فردوسی.
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی).
- شست گشادن، انداختن شست. افکندن کمان:
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست.
فردوسی.
- عنان برگشادن، رها کردن عنان. به شتاب رفتن: باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
- فروگشادن، باز کردن:
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح.
خاقانی.
- ، بهم زدن.بر هم ریختن:
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 108).
- کمر گشادن از کاری، منصرف شدن از آن:
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی.
- گره گشادن، گره باز کردن. انشاط. نشط.
- ، مجازاً مشکلی را حل کردن. و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن، نیک استماع کردن:
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش.
فردوسی.
بر آن نالۀ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش.
فردوسی.
- لب گشادن، سخن گفتن:
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن.
فردوسی.
- واگشادن، بازگشادن. باز شدن:
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
نظامی.
- ، باز کردن:
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ/ دِ)
رجوع به گشودن و گشادن و گشاده شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
سنگ بزرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). صخره. (اقرب الموارد) ، سنگی که پر کند کف دست را. ج، رشاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ)
باز. مفتوح. گشوده. مکشوف. واشده. گشاده، گسترده. گشاده، شکفته. فاش شده. گشاده، بیان شده. مشروح. گشاده، عرضه شده برای فروش. کالا. متاع. گشاده، منتشر. منبسط، پهن. عریض. گشاده، فراخ. وسیع. گشاده، گرفته شده مانند قلعه و حصار. مسخر شده. گشاده، شاد. خوش. مسرور. شادمان. خشنود. خرم. گشاده، سخی. جوانمرد. گشاده، صاف. روشن. شفاف. (ناظم الاطباء). گشاده. رجوع به گشاده در تمام معانی شود.
- کشاده ابرو، خوش دیدار. گشاده روی. خندان. (ناظم الاطباء).
- کشاده بر، سینه باز. سینه پهن. (یادداشت مؤلف). گشاده بر:
کمانکش سواری کشاده بری
بتن زورمندی و گندآوری.
فردوسی.
- کشاده پیشانی، کسی که با همه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج) :
بحاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرونبندد کار کشاده پیشانی.
شیخ شیراز (از آنندراج).
رجوع به گشاده پیشانی شود.
- کشاده جبین، کنایه از کسی که باهمه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج). گشاده جبین. گشاده پیشانی:
ازین کشاده جبینان ثبات عشق مجوی
که گل دهندبه خروار و یک ثمر ندهند.
ملانظیری نیشابوری (از آنندراج).
رجوع به گشاده جبین شود.
- کشاده دست، کنایه از سخی و کریم. (آنندراج). گشاده دست. رجوع به گشاده دست شود.
- کشاده دل، جوانمرد. بخشنده. کنایه از خرم و خوشدل. (آنندراج). گشاده دل. رجوع به گشاده دل شود.
- کشاده دهان، دهان باز. گشاده دهان:
در انتظار قطرۀ عدل تو ملک را
همچون صدف کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
خاقانی که بستۀ بادام چشم تست
چون پسته بین کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
رجوع به گشاده دهان شود.
- کشاده رخ، رخ باز. سیمای بشاش. گشاده رخ. رجوع به گشاده رخ شود.
- کشاده رگ، رگ کشاده. رگ گشاده.
- کشاده رو، اسبی که پاها را از هم باز نگاهدارد. (ناظم الاطباء). گشاده رو. گشاده رونده.
- کشاده روی، کشادپیشانی. پیشانی گشاده. خوش رو. (از آنندراج) :
اگر چه کوه غمی بر دل است واله را
کشاده روی بیادت همیشه چون صحراست.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به گشاده روی شود.
- کشاده روان، فارغبال. شاد. (یادداشت مؤلف). گشاده روان. رجوع به گشاده روان شود.
- کشاده رویی، بشاشت. خوشحالی. (ناظم الاطباء). گشاده رویی.
- ، تابداری رخسار. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده رویی شود.
- کشاده زبان، نطاق. فصیح. زبان آور. (آنندراج). گشاده زبان. و رجوع به گشاده زبان شود.
- کشاده زلف، از اسمای محبوب است. (آنندراج). گشاده زلف. رجوع به گشاده زلف شود.
- کشاده لب، خندان. بشاش. گشاده لب. رجوع به گشاده لب شود.
- کشاده مشرب، خوش مشرب. صادق. خوش قلب. (ناظم الاطباء). گشاده مشرب.
- ، مسرور. خرم. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده مشرب شود.
- کشاده میان، کمرباز. میان باز. غیرمسلح. رجوع به گشاده میان شود.
- کشاده نفس، زیاده گو. (آنندراج). گشاده نفس. رجوع به گشاده نفس شود.
- کشاده نفسی، زیاده گویی. (از آنندراج). گشاده نفسی. رجوع به گشاده نفسی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
آماده و مهیا شده برای کشت و زرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
برافراشتن چیزی را. (منتهی الارب) ، به خار درخستن کسی را. رسانیدن خار را و رنجانیدن به آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
رها کردن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشادی
تصویر گشادی
فراخی وسعت مقابل تنگی ضیق. یا گشادی قلب. اتساع قلب
فرهنگ لغت هوشیار
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاده
تصویر کشاده
گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاده
تصویر قشاده
ته نشین روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاده
تصویر رشاده
سنگ بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاده
تصویر اشاده
برافراشتن ساختمان، به آوای بلند خواندن بلندخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
فتح، گشایش، نجات، ظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاده
تصویر گاده
گاییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
((گُ))
پهن، فراخ، مقابل تنگ، دارای پهنا، قطر، گنجایش، ظرفیت یا وسعت بیش از حد معمول، رها کردن تیر از شست، فتح، تسخیر، گشایش، حمله، با فاصله از یکدیگر، آن که تن به کار نمی دهد، تنبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
((گُ دَ))
آزاد کردن، باز کردن، فتح کردن، جدا کردن، چاره کردن، حل کردن، روان کردن، جاری ساختن، گشودن یا گشوده شدن، خلاص کردن، رها کردن، شاد کردن، روان کردن (شکم و مانند آن)، راست شدن، درست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشوده
تصویر گشوده
((گُ دَ یا دِ))
باز شده، وا شده
فرهنگ فارسی معین
افتتاح، باز کردن، گشودن
متضاد: بستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باز، مفتوح، وا، گشاده، منبسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراخنا، فراخی، وسعت
متضاد: تنگی، ضیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد