گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده: و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای. رودکی. - جانگزای، آزاررسانندۀ جان: بیا ساقی آن شربت جانفزای بمن ده که دارم غمی جانگزای. نظامی. بسی نیز قارورۀ جانگزای. نظامی. - دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت: به دولت گزایان درآرد گزند. نظامی. - روح گزای، آزاردهنده روح: اهتمام تو هست جان پرور انتقام تو هست روح گزای. شمس فخری. - عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر: ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است. ظهوری (از آنندراج). - مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم: همه آدمی خوار و مردم گزای ندارد در این داوری مصر پای. نظامی. از من بگو حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزار میدرد. سعدی (گلستان). مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی (بوستان). رجوع به گزا شود
گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده: و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای. رودکی. - جانگزای، آزاررسانندۀ جان: بیا ساقی آن شربت جانفزای بمن ده که دارم غمی جانگزای. نظامی. بسی نیز قارورۀ جانگزای. نظامی. - دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت: به دولت گزایان درآرد گزند. نظامی. - روح گزای، آزاردهنده روح: اهتمام تو هست جان پرور انتقام تو هست روح گزای. شمس فخری. - عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر: ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است. ظهوری (از آنندراج). - مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم: همه آدمی خوار و مردم گزای ندارد در این داوری مصر پای. نظامی. از من بگو حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزار میدرد. سعدی (گلستان). مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی (بوستان). رجوع به گزا شود
نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
گزنده: دهقان بتعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. (منوچهری)، در حال گزیدن: گفت: نی من خود پشیمانم ازان دست خود خایان و انگشتان گزان. (مثنوی)
گزنده: دهقان بتعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. (منوچهری)، در حال گزیدن: گفت: نی من خود پشیمانم ازان دست خود خایان و انگشتان گزان. (مثنوی)