جدول جو
جدول جو

معنی گرگیو - جستجوی لغت در جدول جو

گرگیو
(گَ لَ پَ سَ)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 68 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 29 هزارگزی شمال شوسۀ آرو به بهبهان. هوای آن معتدل. دارای 125 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و لبنیات و پشم وشغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرگین
تصویر گرگین
(پسرانه)
منسوب به گرگ، پسر میلاد از پهلوانان زمان کیخسرو، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی پسر میلاد در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرگین
تصویر گرگین
دلیر و گستاخ مانند گرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرگین
تصویر گرگین
حیوانی که به بیماری جرب مبتلا باشد، گرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرگاو
تصویر گرگاو
نوعی کفش چرمی سبک
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ)
نام شهری است از شهرهای عالم و عربان شهر را مدینه خوانند. (برهان) (آنندراج). چنین نامی در کتب جغرافیایی یافته نشد ظاهراً مصحف ’گرگنج’ = ’گرگانج’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ وْ)
گریب. جریب. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
قصبه ای است در کلار. نصیرالدوله شهریاربن کیخسرو 717- 725 هجری قمری) قصبه و قصری و بازاری در گرگو ساخت که لابد همان کرکو است که در 850 هجری قمری اقامتگاه ملک اویس بن کیومرث در کرگوگردن بود و بدون شک همان کرکو یا گرگواست. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 206)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گرگ بودن. عمل گرگ کردن. درندگی:
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست.
نظامی.
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری فدیشه. هوای آن معتدل. دارای 43 تن سکنه است. محصول آن غلات و تریاک. آب آنجا از قنات تأمین میشود. شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوعی از پای افزار است که شاطران و پیاده روان پوشند و به گرگابی شهرت دارد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) :
کهنه گرگاو در برابر داشت
کرد در پا و گرگ دو برداشت.
جامی (از جهانگیری).
بجستجوی تو گردون چو عزم راه کند
ز خام ثور کند پای ماه را گرگاو.
شیخ آذری طوسی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام پهلوانی بوده تورانی که خود بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را به نزدیک پیران ویسه به جنگ طوس و رستم فرستاد. (برهان) (آنندراج). نام پهلوان ایرانی. (ولف) :
چو گرگوی جنگی سوی میسره
بیامدچو خور بیش برج بره.
فردوسی.
رجوع به گرگوز شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مرکّب از: گر + گین پسوند اتصاف، مخفف آن گرگن است. (حاشیۀ برهان چ معین)، شخصی را گویندکه صاحب گر باشد یعنی جرب داشته باشد چه گین بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان) (آنندراج)، اجرب. (لغت نامۀ مقامات حریری) (زمخشری)، جرباء. (بحر الجواهر) : معروره، شتر گرگین. موقوس. (منتهی الارب) :
سوار رخشم و اسفندیار روئین تن
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا.
سوزنی.
بوجهل را از سگ گرگین کمتر دانم. (کتاب النقض ص 145)،
چشم را این نور حالی بین کند
چشم عقل و روح را گرگین کند.
مولوی (مثنوی)،
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد.
مولوی (مثنوی)،
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه آن گرّ خبیث عقل بند.
مولوی (مثنوی)،
ای سگ گرگین زشت از حرص وجوش
پوستین شیر را بر خود مپوش.
مولوی (مثنوی)،
بر توگر از صبر نگشاید دری
از سگ گرگین گبران برتری.
شیخ بهایی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
از جملۀ فرماندهان عمده دورۀ خشیارشا که عده ای پیاده نظام در تحت فرمان خود داشت. گرگیس پسر آریز بود. (تاریخ ایران باستان ص 738، 751)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام پهلوانی است ایرانی. (برهان). نام پهلوانی بوده پسر میلاد نام ایرانی که آن را گرگین میلاد میگفته اند و به گرگ منسوب داشته اند یعنی به حدت و قوت گرگ است و در جنگ گرازان با بیژن گیو غدر کرده اما وقتی از جانب پادشاه ایران به حکمرانی اراضی خوارزم مأمور شد چنانکه مرقوم شده در آن حدود شهری بنام خود بساخت و به گرگان موسوم شد. (آنندراج). پسر میلاد. رجوع به فهرست ولف شود. میلاد بقول نلدکه (حماسۀ ملی ایران ص 7) محرف مهرداد (نام پادشاه اشکانی) است. اما گرگین بدرستی معلوم نیست تحریف چه نامی است. رجوع به حماسه سرایی در ایران تألیف دکتر صفا چ 1 صص 544- 545 و حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود:
به طوس و به گودرز گشوادگان
به گیو و به گرگین از آزادگان.
فردوسی.
چوطوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر.
فردوسی (شاهنامۀ چ خاور ج 3 ص 115).
نبیره جهانجوی گرگین نیم
همان آتش تیز برزین نیم.
فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ص 2697).
شهر گرگان نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.
ناصرخسرو.
چه خوش گفت گرگین بفرزندخویش
چوفرمان پیکار بربست و کیش.
سعدی (بوستان)
یکی از امرای شاه منصور (از خاندان آل مظفر) که در موقعی که به یزد حمله کرد مقتول شد. (تاریخ عصر حافظ ج 1 چ غنی ص 424)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 16 هزارگزی قزوین. هوای آن سردسیر و دارای 248 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه در بهار و از رود محلی تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی انگور و بادام بنشن و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم و جوراب بافی و راه تا ارسی آباد 8 هزار گز است و از ده فرعی ماشین میتوان برد، بقیه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرگی
تصویر گرگی
درندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریو
تصویر گریو
جریب
فرهنگ لغت هوشیار
گرگابی: بجستجوی تو گردون چو عزم راه کند زخام ثور کند پای ماه را گرگاو. (آذری طوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
شاهی آبی: سپندان و گندنا و پیاز و سیر و سداب و گرگیر وسپند و ترب و باتنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرگین
تصویر گرگین
آنکه جرب دارد اجرب گرگن: بوجهل را از سگ گرگین کمتر دانیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرگین
تصویر گرگین
((گَ))
کسی که بیماری گر دارد
فرهنگ فارسی معین
دودی رنگ، دودی پر رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی