جدول جو
جدول جو

معنی گرسکان - جستجوی لغت در جدول جو

گرسکان
(گَ)
دهی است از دهستان قره باغ بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 12000گزی جنوب شیراز. هوای آن معتدل است و 400 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به شیراز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارسمان
تصویر ارسمان
(پسرانه)
نام پهلوانی در کتاب سیرت جلال الدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشکان
تصویر ارشکان
(پسرانه)
لقب چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروسکان
تصویر بروسکان
(پسرانه)
نگارش کردی: بروسکان، بروسکه، جمع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسکان
تصویر باسکان
(پسرانه)
قلههای چند کوه در یک سلسلهجبال (نگارش کردی: باسکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسلان
تصویر ارسلان
(پسرانه)
مرد افکن، شکست ناپذیر، شیر، دلیر، شجاع، نام پادشاه سلجوقی، نام پسر مسعود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
نوعی خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگرسان
تصویر دگرسان
دگرگون، طور دیگر، جور دیگربرای مثال مشیات خلق نگردد دگرگون / قضیات سابق نگردد دگرسان (عبدالواسع جبلی - ۲۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسلان
تصویر ارسلان
حیوان شیر، کنایه از شجاع، برای مثال آنچه منصب می کند با جاهلان / از فضیحت کی کند صد ارسلان (مولوی - ۵۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردکان
تصویر گردکان
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوز، گوزبن، جوز
فرهنگ فارسی عمید
ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حوضۀ شهرستان بیرجند که در 20 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. قریه ای کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق اردکان (فارس) . (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نوعی گز در راه کرمان به بندرعباس
لغت نامه دهخدا
نوعی از سنگ باشد و آن در هندوستان بهم میرسد و در صنعت کیمیا به کار آید. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است چهارفرسنگی مغربی شهر داراب فارس. (فارسنامۀ ناصری) ، نائل شدن. واصل شدن:
نه غلط کردم آنکه دانائیست
برسیده بهر مراد و هواست.
مسعودسعد.
، بلوغ. (یادداشت مؤلف)، کفاف. (یادداشت مؤلف)، به انجام رسیدن. بپایان رسیدن. فرجامیدن. بآخر رسیدن. سپری شدن. بپایان آمدن. به بن انجامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). تمام شدن. منتفی شدن. منقضی شدن. انقضاء. نفاد. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری). بلوغ. برسیدن صبر، برسیدن شکیب، برسیدن طاقت، بآخر رسیدن آن. تمام شدن آن: بلغ الطاقه، طاقت برسید. (از یادداشت مؤلف) : و طعامی که داشتند برسید گرسنه گشتند و ابراهم ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). و تا پیغامبر علیه السلام (را) آیت صبر همی آمد یاران را صبر می فرمود و صبرشان برسید از رنجه داشتن کافران ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). معروف کرخی را تصرف برسیده بود اگر بر وی جنایتی کردندی بدست وزبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق دیدی. (کیمیای سعادت). گویند شفاعت ملائکه و شفاعت پیغمبران همه برسید و شفاعت مؤمنان هم اجابت شد نماند مگر ارحم الراحمین. (کیمیای سعادت) .... گوید با ملک الموت مرایک روز مهلت ده تا توبه کنم و عذر خواهم گوید روزهابسیار پیش تو بود اکنون عمر تو برسید هیچ روز باقی نمانده گوید ساعتی مهلت ده گوید ساعتها برسیده و هیچ ساعت نمانده. (کیمیای سعادت).
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا فریاد بنده رس بشراب.
ازرقی.
آن زمانی که جان زتن برهید
بیقین دان که روزیت برسید.
سنایی.
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسدعمرم و این کار بجایی نرسد.
مجیر بیلقانی.
این زاد برسد و ترا بمنزل نرساند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صد هزار عمر چون عمر تو برسد و آن نرسد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
وگر مداد شود جمله آبهای بحار
من آن نویسم تا جملگی ز من برسد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار.
جمال الدین عبدالرزاق.
که ما از دست پیکار او ستوه افتادیم و طاقت برسید. (تاریخ طبرستان). ابوالقاسم قشیری گفت چون بولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر. (تذکره الاولیاء).
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریۀ خونی جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید.
عطار.
عمرم برسید تا بدین عقل ضعیف
بشناختم اینقدر که نشناختمش.
عطار.
خوش خوش برسید عمرم از گفت و شنید
وین غصۀ عمر من بپایان نرسید.
عطار.
طاقت برسید و هم نگفتم
عشقت که ز خلق می نهفتم.
سعدی.
عهد بسیاربکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی.
فرض فائت را بقدر طاقت قضا کرده شد و سخن برسید. (المضاف الی بدایع الازمان). شبی تشنگی بر من غالب شد و طاقتم برسید. (یواقیت العلوم). الذف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی). ناکز، آن چاه که آبش برسیده باشد. (السامی فی الاسامی)، مردن. (یادداشت مؤلف) :
رنجی که کناره نیست تا حشر پدید
وانگه در حشر را نهان است کلید
برخیره و هرزه چند خواهیم دوید
دردا که در این درد بخواهیم رسید.
محمد بن ابی القاسم بن محمد (از تاریخ بیهقی).
، تفتیش کردن. رسیدگی کردن. رسیدن. بررسی کردن. وارسی کردن. بغوررسیدن. فحص کردن. تحقیق کردن. (یادداشت مؤلف) : و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که برسید تا اینجا به چه شغل آمد. (تاریخ سیستان ص 195). فرمود تا بررسیدند که او را اندرین چند خرج شده است برسیدند وی... (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(کِ سِ)
از قرای اصفهان و لنجان است و بعضی فضلا از آنجا برخاسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). منسوب است به آنجا محمد بن حیویه بن محمد بن الحسن بن یحیی الکرسکانی الاسکافی. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو)
صورتی و تلفظی از گروگان. رجوع به گروگان (بهمه معانی) شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستان های یازده گانه بخش برازجان از شهرستان بوشهر است، حدود مشخصات آن به قرار زیر میباشد: از شمال، ارتفاعات مله خشتی و جمیله، از خاور، کوه بزپر و سرمشهد، از باختر دهستان حومه برازجان، از جنوب ارتفاعات هفت مله و دهستان سمل است، محلی کوهستانی است، این دهستان تقریباً در شمال خاور بخش واقع گردیده و هوای آن گرم و نسبتاً ملایم است، آب مشروب و زراعتی آن از چشمه سارها و چاه تأمین میشود، محصولات آن عبارتند از: غلات، خرما، مرکبات و بادام وشغل اهالی زراعت و باغداری و صنایع دستی آنان قالی و گلیم بافی است، این دهستان از 7 آبادی تشکیل شده و مرکز دهستان قریۀ باغ تاج است، و جمعیت آن در حدود 1500 تن می باشد، قراء مهم آن عبارتند از: نارستان، رودفاریاب و چم غاری، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به برزه گاو شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ)
دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 104000گزی خاور اردکان و در کنار راه فرعی پل خان به خانی من واقع شده است. هوای آن معتدل می باشد. 212 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج و انجیر دیمی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ)
آن را در رودسر و طوالش گردگان، در رامیان قز، در آمل اقوز، در رامسر و طوالش و لاهیجان آقوزدار، در شفارود، ووز میخوانند. این درخت را در همه جا به نام گردو میشناسند و در خراسان و بعضی نقاط دیگر به نام جوز نیز خوانده میشود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 217). گردو که آن را چهارمغز گویند. (انجمن آرای ناصری). جوز. گوز. چارمغز:
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر گردکان.
سعدی (بوستان).
اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
میل کودک بگردکان و مویز
بیش باشد که بر خدای عزیز.
اوحدی.
در سفر با گردکانم هم جوال
میکشم از کلکل او قیل و قال.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش دستجردشهرستان قم. سکنه آن 547 تن. آب از سه رشته قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و گردو و قیسی و بادام و دیگر میوه ها. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به ترجمه تاریخ قم ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان یوسف وند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، واقع در 23 هزارگزی شمال باختری اشتر و 4 هزارگزی باختر جادۀ اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. منطقه ای است سردسیر و مالاریائی. دارای 540 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه کهمان تأمین میشود. محصول آن غلات وتریاک و حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ یوسف وند هستند. این آبادی در دو محل بفاصله 2 هزار گز دور ازهم واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسبان
تصویر خرسبان
نگهبان خرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسکار
تصویر ترسکار
از خدا ترس، مقدس و پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی درنده شیر شیر، دلیر، یکی از ویژه نام های ترکی است شیر درنده، شیر، مجازاًمرد شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرسیان
تصویر نرسیان
نوعی ازخرمای نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
درخت گردو گوز جوز: میل کودک به گردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. (اوحدی) یا گردکان بر گنبد بودن، ناپایدار بودن بی ثبات بودن: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. (گلستان) یا گردکان هندی. جوز هندی نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرستان
تصویر پرستان
در حال پرستیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسلان
تصویر ارسلان
((اَ سَ))
شیر، اسد، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
((بَ))
پرشیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسکار
تصویر ترسکار
((تَ))
پارسا، خداترس، نوعی جامه ویژه که ایرانیان قدیم هنگام نیایش به تن می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردکان
تصویر گردکان
((گِ دِ))
گردو، جوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرسپان
تصویر نرسپان
اشتباه
فرهنگ واژه فارسی سره