مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم. فردوسی. خروشید و بگرست و نالید زار تو گفتی شدش دیده ابر بهار. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد مجلس محتشمی را بگرستن طوفان. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306). مرا گویند مگری کز گرستن چو مویی شد بباریکی ترا تن. (ویس و رامین). همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستن. (ویس و رامین). گرستن بهنگام با سوک و درد به از خندۀ نابهنگام سرد. اسدی. منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنایی. و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291). چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. سعدی (طیبات). - برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن: گرفتند مریکدگر را کنار بدرد جگر برگرستند زار. فردوسی. - گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن: گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز. سعدی (بوستان). پسر چندروزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت. سعدی (بوستان)
مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم. فردوسی. خروشید و بگرست و نالید زار تو گفتی شدش دیده ابر بهار. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد مجلس محتشمی را بگرستن طوفان. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306). مرا گویند مگری کز گرستن چو مویی شد بباریکی ترا تن. (ویس و رامین). همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستن. (ویس و رامین). گرستن بهنگام با سوک و درد به از خندۀ نابهنگام سرد. اسدی. منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنایی. و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291). چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. سعدی (طیبات). - برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن: گرفتند مریکدگر را کنار بدرد جگر برگرستند زار. فردوسی. - گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن: گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز. سعدی (بوستان). پسر چندروزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت. سعدی (بوستان)
ستاندن، به چنگ آوردن، دریافت کردن کنایه از درهم شدن، مبتلا شدن کنایه از بازخواست، مؤاخذه، برای مثال حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ - ۷۵۸) فرض کردن، پنداشتن، برای مثال گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چو دانستی که از مایی (سعدی۲ - ۶۰۷) انجام تکلیف کردن مثلاً روزه گرفت
ستاندن، به چنگ آوردن، دریافت کردن کنایه از درهم شدن، مبتلا شدن کنایه از بازخواست، مؤاخذه، برای مِثال حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ - ۷۵۸) فرض کردن، پنداشتن، برای مِثال گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چو دانستی که از مایی (سعدی۲ - ۶۰۷) انجام تکلیف کردن مثلاً روزه گرفت
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مِثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
دریافت کردن، به دست آوردن، شروع کردن، اثر کردن، مؤاخذه کردن، مورد عتاب قرار دادن، انتخاب کردن، فرض کردن، پوشانیدن، به تصرف درآوردن، تسخیر کردن، پر کردن، فراگرفتن، کرایه کر
دریافت کردن، به دست آوردن، شروع کردن، اثر کردن، مؤاخذه کردن، مورد عتاب قرار دادن، انتخاب کردن، فرض کردن، پوشانیدن، به تصرف درآوردن، تسخیر کردن، پر کردن، فراگرفتن، کرایه کر