جدول جو
جدول جو

معنی گردونه - جستجوی لغت در جدول جو

گردونه
چرخ، ارابه، گاری، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
فرهنگ فارسی عمید
گردونه(گَ نَ / نِ)
بمعنی گردون است. (برهان). ارابه. عراده. چرخ. گاری:
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا ودینار و مشک و حریر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گردونه
ارابه گاری گردون: بگردونه ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و مشک و حریر، ارابه ای که توپ را حمل کند: توپهای بزرگ سنگ انداز را که در گنجه بود بنیروی اقبال شاهی از آب کر گذرانیده باعرابه و گردونه باردوی معلی آورد. یا گردونه داود. بنات النعش کبری، نعش (از بنات النعش)
فرهنگ لغت هوشیار
گردونه((گَ نِ))
ارابه، گاری، چرخ
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
فرهنگ فارسی معین
گردونه
محوطه
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
فرهنگ واژه فارسی سره
گردونه
چرخ، ارابه، گاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردانه
تصویر دردانه
(دخترانه)
در (عربی) + دانه (فارسی) بسیار محبوب و عزیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گردون
تصویر گردون
هرچه دور خود یا گرد محوری بچرخد، چرخ، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
جایی از کوه که به منزلۀ گردن کوه است، راه سخت و پر پیچ و خم در کوه، گردنگاه
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ نَ)
از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نَ / نِ)
وردنه است و آن چوبی باشد سرها باریک و میان کنده که بدان گلولۀ خمیر نان را پهن سازند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). آن را جوجه نیز خوانند. (جهانگیری) ، گردنۀ کوه. (آنندراج). کتل. گریوه. راهی تنگ میان دو کوه رو به فراز، که عبور از آن دشوار است و در قدیم گردنه ها جایگاه راهزنان بوده است: مثل دزد سر گردنه. مگر سر گردنه است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر:
مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد
آئین جهان چونان تا گردون گردان شد.
رودکی.
بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی
بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند.
فردوسی.
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
و اندر مدار گردون کس را قرار باشد.
منوچهری.
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهری.
من و تو غافلیم وماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
اگر سنگی ز گردون اندرآید
همانا عاشقان را بر سر آید.
(ویس و رامین).
ز فریادت نترسد حکم یزدان
نگردد بازپس گردون گردان.
(ویس و رامین).
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش
جهان از ورای جرس پرخروش.
اسدی (گرشاسب نامه).
چه گویی در آنجای گردنده گردون
روان است یا ایستاده بدین سان.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
چو کور است گردون چه خیر از هنر
چو کر است گردون چه سود از فغان.
مسعودسعد.
خورشید از زحل بسه گردون فروتر است
او از زمیست تا به زحل برتر از زحل.
سوزنی.
نگاری که فتنه ست بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگرماه گردون.
سوزنی.
نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام.
خاقانی.
به گردون درافتد صدا ارغنون را
مگر گوش شاه جهانبان نماید.
خاقانی.
بخدایی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش.
خاقانی.
غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لالۀ کم عمر ز خود بی خبر.
نظامی.
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم.
نظامی.
من بصفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم.
نظامی.
هرچه از گردون گردان میرسد
از طفیل جان مردان میرسد.
عطار.
گرچه در مجلس گردون شب و روز
مه به ساغر خورد و هور به جام
خاک را نیز به هر حال که هست
هم نصیبی بود از کاس کرام.
اثیرالدین اومانی.
آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد
در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر.
سعدی (طیبات).
گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10).
گرچه این قصرها طربناک است
چون به گردون نمی رسد خاک است.
اوحدی.
، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عجله. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
به گردون سرش نزد شنگل کشید
چو شاه این سر اژدها را بدید.
فردوسی.
بفرمود تا گاو و گردون برند
ز بیشه تنش را به هامون برند.
فردوسی.
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها درنشاخت.
فردوسی.
شمار پیاده نیامد پدید
به گردون همی گنج پیلان کشید.
فردوسی.
صدوبیست گردون همه تیغ و ترک
دوچندان سپرهای مدهون کرک.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143).
همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191).
، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
حلقۀ آهنی است که بدان چیزها آویزند، گردانه، نوعی گردون خردی است که طفلان رفتار از آن آموزند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ یَ)
خواهر بهرام چوبین: و خواهر بهرام را زن کرده، نام وی گردویه بود. (فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 70000گزی شمال خاوری بندرعباس، سر راه مالرو سیاهو به قلعه قاضی. هوای آن گرمسیر و دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ چَ / چِ)
گردانۀ کودک. (ناظم الاطباء). ارابۀ خرد برای سواری کودکان. گردونچۀ بچه: حال، گردونچۀ کودک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
حال. گردونچۀ کودک
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ وِ)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’ان’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 71هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 23هزاروپانصدگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی و سردسیر و دارای 260 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردون
تصویر گردون
چرخ، هر چه دور خود یا گرد محوری بچرخد
فرهنگ لغت هوشیار
مروارید بزرگ و گرانبها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، کنایه از فرزند عزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
منسوب به آرد آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند آش آرد
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای آهنی که بدان چیز ها آویزند، چرخ سنگین چدنی است که محکم به میل لنگ پیچ و مهره شده. عمل عمده گردانه تنظیم ضربان نامرتب پیستونهاست. از محیط گردانه گاهی بعنوان باد بزن برای سرد گردن موتور استفاده کنند ولی امروزه از محیط آن که دندانه دار است بیشتر برای راه انداختن موتور بوسیله سلف استفاده میشود استفاده دیگری که از صفحه گردانه میشود استعمال آن بعنوان یکی از صفحات کلاچ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
راه سخت و پرپیچ و خم در کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردونچه
تصویر گردونچه
گردونه کوچک ارابه ای خرد که کودکان برآن سوار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردون
تصویر گردون
((گَ))
هرچه دور خود بگردد، ارابه، آسمان، گنبد لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
((گَ دَ نِ))
راه پر پیچ و خم و سخت در بالای کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، نیواره
فرهنگ فارسی معین
آسمان، چرخ، سپهر، عالم، فلک، ارابه، گردونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پز، بند، پژ، تپه، کتل، کوه، کوه راه، گریوه، گلوگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین
دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..
فرهنگ جامع تعبیر خواب
آخرین دانه های گندم که درخرمنگاه به کمک جارو جمع آوری کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
نازنازی
فرهنگ گویش مازندرانی
گردنه، غیرآبادی خرابه، می گردد می چرخد
فرهنگ گویش مازندرانی