قسمتی از بدن بین سر و تنه کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن گردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹) گردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷) گردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن گردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن گردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن گردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن گردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن گردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن گردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن گردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
قسمتی از بدن بین سر و تنه کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مِثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن گَردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مِثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹) گَردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گَردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گَردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مِثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷) گَردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن گَردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن گَردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن گَردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن گَردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن گَردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن گَردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن گَردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’ان’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کُردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’اِن’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری: آئین جهان چونین تا گردون گردان شد مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد. رودکی. ای منظرۀ کاخ برآورده به خورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین می گردان که جهان یافه و گردانستا. دقیقی. می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان. جوهری هروی. سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کآمد بتنگی نشیب. فردوسی. چو دارندۀ چرخ گردان بخواست که آن پادشا را بود کار راست. فردوسی. دل چرخ گردان همه چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد. فردوسی. همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان چنانکه از بر چرخ است گنبد دوار. فرخی. چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران گوی سیم آکنده گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. من بر سر میدان تو گردانم چون گوی و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز. سوزنی. فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را جای گردشگاه افلاک. نظامی. نه خورشید جهان کاین چشمۀ خون بدین کار است گردان گرد گردون. نظامی. گفتم: ای فرزند! دخل، آب روان است و عیش، آسیای گردان. (گلستان) ، به مجاز، متغیر. متحول. متلون: تن ما نیز گردان چون جهان است که گه زو پیر و گاهی زو جوان است. (ویس و رامین). بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. (کیمیای سعادت). این دو حالت گردان است. (کتاب المعارف). هرگاه بدین درگاه باشی، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. (کتاب المعارف). زجر استادان به شاگردان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟ مولوی. - زبان گردان به چیزی، به مجاز، گویا. ناطق: کنون تا در این تن مرا جان بود زبانم به مدح تو گردان بود. اسدی (گرشاسب نامه). و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود
گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری: آئین جهان چونین تا گردون گردان شد مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد. رودکی. ای منظرۀ کاخ برآورده به خورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین می گردان که جهان یافه و گردانستا. دقیقی. می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان. جوهری هروی. سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کآمد بتنگی نشیب. فردوسی. چو دارندۀ چرخ گردان بخواست که آن پادشا را بود کار راست. فردوسی. دل چرخ گردان همه چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد. فردوسی. همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار. فرخی. چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران گوی سیم آکنده گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. من بر سر میدان تو گردانم چون گوی و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز. سوزنی. فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را جای گردشگاه افلاک. نظامی. نه خورشید جهان کاین چشمۀ خون بدین کار است گردان گرد گردون. نظامی. گفتم: ای فرزند! دخل، آب روان است و عیش، آسیای گردان. (گلستان) ، به مجاز، متغیر. متحول. متلون: تن ما نیز گردان چون جهان است که گه زو پیر و گاهی زو جوان است. (ویس و رامین). بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. (کیمیای سعادت). این دو حالت گردان است. (کتاب المعارف). هرگاه بدین درگاه باشی، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. (کتاب المعارف). زجر استادان به شاگردان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟ مولوی. - زبان گردان به چیزی، به مجاز، گویا. ناطق: کنون تا در این تن مرا جان بود زبانم به مدح تو گردان بود. اسدی (گرشاسب نامه). و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 6000گزی خاور ساردوئیه. کوهستانی و سردسیر است. 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 6000گزی خاور ساردوئیه. کوهستانی و سردسیر است. 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده براو گردان. سوزنی. (گردان با ’سر’ ترکیب شود و به معنی، مات و مبهوت و متحیر آید) : آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست عجب آن است که من واصل و سرگردانم. سعدی (خواتیم). چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدۀ سرگردان را. سعدی. ز بانگ مشغلۀ بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان. سعدی. ترکیب ها: - آب گردان. آتش گردان. آفتاب گردان. آهوگردان. آینه گردان. انگشتری گردان. بازی گردان. بلاگردان. پل گردان. تریاک برگردان. تعزیه گردان. تنخواه گردان. چرخ گردان. حال گردان. دست گردان. روگردان. سیل برگردان. سیل گردان. شبیه گردان. صحنه گردان. طاس گردان. فلک گردان. کارگردان. کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان. نمایش گردان. واگردان. یخه برگردان. رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود
نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده براو گردان. سوزنی. (گردان با ’سر’ ترکیب شود و به معنی، مات و مبهوت و متحیر آید) : آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست عجب آن است که من واصل و سرگردانم. سعدی (خواتیم). چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدۀ سرگردان را. سعدی. ز بانگ مشغلۀ بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان. سعدی. ترکیب ها: - آب گردان. آتش گردان. آفتاب گردان. آهوگردان. آینه گردان. انگشتری گردان. بازی گردان. بلاگردان. پل گردان. تریاک برگردان. تعزیه گردان. تنخواه گردان. چرخ گردان. حال گردان. دست گردان. روگردان. سیل برگردان. سیل گردان. شبیه گردان. صحنه گردان. طاس گردان. فلک گردان. کارگردان. کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان. نمایش گردان. واگردان. یخه برگردان. رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر: مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد آئین جهان چونان تا گردون گردان شد. رودکی. بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. بینی آن نقاش و آن رخسار اوی از بر خو همچو بر گردون قمر. خسروانی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند. فردوسی. چو گردنده گردون به سر بر بگشت شد از شاهیش سال بر سی و هشت. فردوسی. گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. تا بیقرار گردون اندر مدار باشد و اندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی. منوچهری. من و تو غافلیم وماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. اگر سنگی ز گردون اندرآید همانا عاشقان را بر سر آید. (ویس و رامین). ز فریادت نترسد حکم یزدان نگردد بازپس گردون گردان. (ویس و رامین). ز گردون به گردون شده بانگ و جوش جهان از ورای جرس پرخروش. اسدی (گرشاسب نامه). چه گویی در آنجای گردنده گردون روان است یا ایستاده بدین سان. ناصرخسرو. نگیرد هرگز اندر عقل من جای که گردون گردد اندر خیر یا شر. ناصرخسرو. ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار. مسعودسعد. مسافران نواحی هفت گردونند مؤثران مزاج چهار ارکانند. مسعودسعد. چو کور است گردون چه خیر از هنر چو کر است گردون چه سود از فغان. مسعودسعد. خورشید از زحل بسه گردون فروتر است او از زمیست تا به زحل برتر از زحل. سوزنی. نگاری که فتنه ست بر قد و خدش یکی سرو بستان دگرماه گردون. سوزنی. نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام. خاقانی. به گردون درافتد صدا ارغنون را مگر گوش شاه جهانبان نماید. خاقانی. بخدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. غنچه بخون بسته چو گردون کمر لالۀ کم عمر ز خود بی خبر. نظامی. گرد تو گیرم که به گردون رسم تا نرسانی تو مرا چون رسم. نظامی. من بصفت چون مه گردون شوم نشکنم ار بشکنم افزون شوم. نظامی. هرچه از گردون گردان میرسد از طفیل جان مردان میرسد. عطار. گرچه در مجلس گردون شب و روز مه به ساغر خورد و هور به جام خاک را نیز به هر حال که هست هم نصیبی بود از کاس کرام. اثیرالدین اومانی. آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر. سعدی (طیبات). گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10). گرچه این قصرها طربناک است چون به گردون نمی رسد خاک است. اوحدی. ، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عجله. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. به گردون سرش نزد شنگل کشید چو شاه این سر اژدها را بدید. فردوسی. بفرمود تا گاو و گردون برند ز بیشه تنش را به هامون برند. فردوسی. یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها درنشاخت. فردوسی. شمار پیاده نیامد پدید به گردون همی گنج پیلان کشید. فردوسی. صدوبیست گردون همه تیغ و ترک دوچندان سپرهای مدهون کرک. اسدی (گرشاسب نامه). چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143). همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191). ، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر: مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد آئین جهان چونان تا گردون گردان شد. رودکی. بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. بینی آن نقاش و آن رخسار اوی از بر خو همچو بر گردون قمر. خسروانی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند. فردوسی. چو گردنده گردون به سر بر بگشت شد از شاهیش سال بر سی و هشت. فردوسی. گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. تا بیقرار گردون اندر مدار باشد و اندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی. منوچهری. من و تو غافلیم وماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. اگر سنگی ز گردون اندرآید همانا عاشقان را بر سر آید. (ویس و رامین). ز فریادت نترسد حکم یزدان نگردد بازپس گردون گردان. (ویس و رامین). ز گردون به گردون شده بانگ و جوش جهان از ورای جرس پرخروش. اسدی (گرشاسب نامه). چه گویی در آنجای گردنده گردون روان است یا ایستاده بدین سان. ناصرخسرو. نگیرد هرگز اندر عقل من جای که گردون گردد اندر خیر یا شر. ناصرخسرو. ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار. مسعودسعد. مسافران نواحی هفت گردونند مؤثران مزاج چهار ارکانند. مسعودسعد. چو کور است گردون چه خیر از هنر چو کر است گردون چه سود از فغان. مسعودسعد. خورشید از زحل بسه گردون فروتر است او از زمیست تا به زحل برتر از زحل. سوزنی. نگاری که فتنه ست بر قد و خدش یکی سرو بستان دگرماه گردون. سوزنی. نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام. خاقانی. به گردون درافتد صدا ارغنون را مگر گوش شاه جهانبان نماید. خاقانی. بخدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. غنچه بخون بسته چو گردون کمر لالۀ کم عمر ز خود بی خبر. نظامی. گرد تو گیرم که به گردون رسم تا نرسانی تو مرا چون رسم. نظامی. من بصفت چون مه گردون شوم نشکنم ار بشکنم افزون شوم. نظامی. هرچه از گردون گردان میرسد از طفیل جان مردان میرسد. عطار. گرچه در مجلس گردون شب و روز مه به ساغر خورد و هور به جام خاک را نیز به هر حال که هست هم نصیبی بود از کاس کرام. اثیرالدین اومانی. آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر. سعدی (طیبات). گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10). گرچه این قصرها طربناک است چون به گردون نمی رسد خاک است. اوحدی. ، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عَجَلَه. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآن کجا بودش خجسته مُهر آهرمن گراه. دقیقی. به گردون سرش نزد شنگل کشید چو شاه این سر اژدها را بدید. فردوسی. بفرمود تا گاو و گردون برند ز بیشه تنش را به هامون برند. فردوسی. یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها درنشاخت. فردوسی. شمار پیاده نیامد پدید به گردون همی گنج پیلان کشید. فردوسی. صدوبیست گردون همه تیغ و ترک دوچندان سپرهای مدهون کرک. اسدی (گرشاسب نامه). چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143). همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191). ، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
تاج مرصع که در قدیم بالای سر پادشاهان عجم آویختندی. (انجمن آرا) (آنندراج). تاج مرصعی بود کیان را بسیار بزرگ و سنگین و آن را بر بالای تخت محاذی سر ایشان با زنجیر طلا می آویختند. گویند در آن صد دانه مروارید بود هر یک بقدر بیضۀ گنجشکی وآن به انوشیروان رسید و عربان آن را قنقل بر وزن منقل گفتندی و قنقل کیله و پیمانۀ بزرگ را گویند. (جهانگیری) (برهان). نیم تاجی بود از دیبا بافته و جواهردر او نشانده. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) : او شاه نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. یوسف عروضی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاده و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. (تاریخ بیهقی). شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. چو بشنید این سخن را خواجه از من مرا بر سر نهاد از فخر گرزن. (ویس و رامین). برافراز گرزن ز یاقوت و زر یکی نغز طاوس بگشاده پر. اسدی. ز یاقوت سیصد کمر بیغوی ز گوهر چهل گرزن خسروی. اسدی. بنام و ذکرش پیراست منبر و خطبه به فر وجاهش آراست یاره و گرزن. مسعودسعد. موافقان ترا روزگار دولت تو ز شادکامی بر فرق سر نهد گرزن. سوزنی. ای پادشا که گرزن و تختت بکار نیست آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش. سوزنی از جملۀ مهمترین انواع گل آذین ها گرزن است. گرزن که هر دم گل آن به یک گل ختم میشود از یک طرف یا دو طرف آن دم گلهای دیگر بیرون می آید که به گلی ختم میشود و گرزن یک طرفی یا دو طرفی میسازد و ممکن است متناوباً یک دم از گلی از راست و یکی از چپ خارج شود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 176). رجوع به گل آذین شود
تاج مرصع که در قدیم بالای سر پادشاهان عجم آویختندی. (انجمن آرا) (آنندراج). تاج مرصعی بود کیان را بسیار بزرگ و سنگین و آن را بر بالای تخت محاذی سر ایشان با زنجیر طلا می آویختند. گویند در آن صد دانه مروارید بود هر یک بقدر بیضۀ گنجشکی وآن به انوشیروان رسید و عربان آن را قنقل بر وزن منقل گفتندی و قنقل کیله و پیمانۀ بزرگ را گویند. (جهانگیری) (برهان). نیم تاجی بود از دیبا بافته و جواهردر او نشانده. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) : او شاه نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. یوسف عروضی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاده و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. (تاریخ بیهقی). شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. چو بشنید این سخن را خواجه از من مرا بر سر نهاد از فخر گرزن. (ویس و رامین). برافراز گرزن ز یاقوت و زر یکی نغز طاوس بگشاده پر. اسدی. ز یاقوت سیصد کمر بیغوی ز گوهر چهل گرزن خسروی. اسدی. بنام و ذکرش پیراست منبر و خطبه به فر وجاهش آراست یاره و گرزن. مسعودسعد. موافقان ترا روزگار دولت تو ز شادکامی بر فرق سر نهد گرزن. سوزنی. ای پادشا که گرزن و تختت بکار نیست آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش. سوزنی از جملۀ مهمترین انواع گل آذین ها گرزن است. گرزن که هر دم گل آن به یک گل ختم میشود از یک طرف یا دو طرف آن دم گلهای دیگر بیرون می آید که به گلی ختم میشود و گرزن یک طرفی یا دو طرفی میسازد و ممکن است متناوباً یک دم از گلی از راست و یکی از چپ خارج شود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 176). رجوع به گل آذین شود
پهلوی گرتن، کردی گردن، افغانی وبلوچی گردن، وخی و شغنی گردهن و سریکلی گردهان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جید و عنق خوانند. (برهان). ج، گردنها. رقبه. مطنب. عطل. (منتهی الارب). یال. (فرهنگ اسدی). مراد. (منتهی الارب) : زلفینک او نهاده دارد بر گردن ماروت زاولانه. رودکی. تا بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسایی. برون آمد از در بکردار باد به گردن برش گرز و سر پر ز داد. فردوسی. به خاک اندر افکند مر تنش را به یک گرز بشکست گردنش را. فردوسی. رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت. لبیبی. آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. لبیبی. مر ورا گشت گردن و سر و پشت سر بسر کوفته به کاج و به مشت. عنصری. فکندش به یک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. پشیمان شوم و چه سود دارد که گردن ها زده باشند. (تاریخ بیهقی). غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. هر کو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهن است نرم کند گردنش. ناصرخسرو. سر خاقان اعظم از تفاخر بدین نسبت یکی گردن بیفزود. خاقانی. دو شخص ایمنند از تو کآیی بجوش یکی نرم گردن یکی سفته گوش. نظامی. گر آهو یک نظر سوی من آرد خراج گردنم بر گردن آرد. نظامی. نه خود را بر آتش به خود میزنم که زنجیر شوق است در گردنم. سعدی (بوستان). چون نرود در پی صاحب کمند آهوی بیچاره به گردن اسیر. سعدی (طیبات). گردن و ریش و پای و قد دراز از حماقت حدیث گوید باز. اوحدی. - از گردن افکندن، ذمۀ خود را فارغ ساختن. مسئولیت را از عهدۀ خود خارج کردن. خود را از مسئولیت کاری و عملی آزاد گردانیدن: من این نذر را از گردن بیفکنم. (تاریخ بیهقی). چون که بپرهیز و بتوبه سبک نفکنی از گردن بار گران. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب از گردن بیرون کردن شود. - از گردن بیرون کردن، وظیفۀ خودرا ادا کردن. خود را از مسئولیت چیزی رهاندن. ذمۀ خویش فارغ ساختن: و حق محاورۀ ولایت از گردن خویش بیرون کردم آنچه صلاح خود در آن دانید میکنید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ترکیب از گردن افکندن شود. - بر گردن افتادن، سرنگون شدن. نابود شدن: دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد اوفتد بر گردن او کاندیشۀ تنها کند. منوچهری. و رجوع به گردن افتادن شود. - به گردن افتادن و به گردن درافتادن، واژگون شدن. سرنگون گشتن: بلرزیدی زمین از زلزله سخت که کوه اندرفتادی زو به گردن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 87). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). دگر زن کند گوید از دست دل به گردن درافتاد چون خر به گل. سعدی (بوستان). به گردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی (بوستان). و رجوع به ترکیب بر گردن افتادن شود. - به گردن ماندن و بر گردن بودن، به عهده بودن. در ذمه بودن و شدن: بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار مانده پدرت ارجمند. فردوسی. که اعتقاد دارم که بجا آرم آن را و آن لازم است بر گردن من. (تاریخ بیهقی). نه شب عیش و باده خوردن توست کآبروی جهان به گردن توست. اوحدی. - پالهنگ در گردن انداختن، مطیع ساختن. به فرمان درآوردن: آهوی پالهنگ در گردن نتواند به خویشتن رفتن. سعدی (گلستان). - ، کنایه از اظهار عبودیت کردن. تذلل و خشوع نشان دادن: حضرت خواجه فرمودند ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118). و رجوع به پالاهنگ و پالهنگ شود. - خون کسی به گردن کسی بودن، دیت و خونبهای آن بر عهده وی بودن: گردیده بد است رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. اسدی (از سندبادنامه). خون ریختن خربزه در گردن من لیکن دیت خربزه در گردن تو. سوزنی. ای که درین کشتی غم جای توست خون تو در گردن کالای توست. نظامی. خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدۀ بلاجوست. سعدی. گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویشتن در گردنت. سعدی. - در گردن بودن، در ذمه بودن. در عهده بودن. مسئول بودن. در عهدۀ کسی کردن. مقصر شدن و بودن: همه پاک در گردن پادشاست وز او ویژه پیدا شود کژ و راست. فردوسی. - در گردن کردن کسی را، او را مسئول دانستن. او را مقصر شمردن: و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. (تاریخ بیهقی). - دست در گردن کردن و بودن، هم آغوش شدن: چه خوش بود دو دل آرام دست در گردن بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن. سعدی. تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش. سعدی. - کاری به گردن کسی انداختن، او را مسئول کردن. کاری را به کسی واگذاردن: کار در گردن ایشان کن تا من بکنم نارسانیده به یک بندۀ تو هیچ ضرر. فرخی. - گردن خاریدن، مماطله و دفعالوقت کردن. و رجوع به امثال و حکم و مدخل خاریدن شود. ترکیب ها: - گردن آزاد. گردن افراختن. گردن برافراختن. گردن پیچیدن. گردن دراز. گردن زدن. گردن کسی گذاشتن. گردن گرفتن. و رجوع به هر یک از این مدخلها در ردیف خود شود. - امثال: با گردن کج آمدن، کنایه از با حالت تضرع و خواری آمدن. به گردن آنها که میگویند، العهده علی الراوی. سرش به گردن زیادتی کردن، سخنان نابجا گفتن یا کار نارواکردن، چنانکه کشتن را مستوجب باشد. گردران با گردن است: دلبری داری به از جان نیست غم گو جان مباش گردرانی هست فربه گو بر او گردن مباش. سنایی. و رجوع به گردران شود. گردن خم را شمشیر نبرد. گردن ما از مو باریکتر و شمشیر شما از الماس برنده تر است، یعنی ما مطیع و فرمانبرداریم. گردن من در مقابل قانون از مو باریکتر است. مثل گردن قاز، منظور از شخص گردن دراز است
پهلوی گرتن، کردی گردن، افغانی وبلوچی گردن، وخی و شغنی گردهن و سریکلی گردهان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جید و عنق خوانند. (برهان). ج، گردنها. رَقَبَه. مَطنَب. عَطَل. (منتهی الارب). یال. (فرهنگ اسدی). مَراد. (منتهی الارب) : زلفینک او نهاده دارد بر گردن ماروت زاولانه. رودکی. تا بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسایی. برون آمد از در بکردار باد به گردن برش گرز و سر پر ز داد. فردوسی. به خاک اندر افکند مر تنش را به یک گرز بشکست گردنش را. فردوسی. رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت. لبیبی. آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. لبیبی. مر ورا گشت گردن و سر و پشت سر بسر کوفته به کاج و به مشت. عنصری. فکندش به یک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. پشیمان شوم و چه سود دارد که گردن ها زده باشند. (تاریخ بیهقی). غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. هر کو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهن است نرم کند گردنش. ناصرخسرو. سر خاقان اعظم از تفاخر بدین نسبت یکی گردن بیفزود. خاقانی. دو شخص ایمنند از تو کآیی بجوش یکی نرم گردن یکی سفته گوش. نظامی. گر آهو یک نظر سوی من آرد خراج گردنم بر گردن آرد. نظامی. نه خود را بر آتش به خود میزنم که زنجیر شوق است در گردنم. سعدی (بوستان). چون نرود در پی صاحب کمند آهوی بیچاره به گردن اسیر. سعدی (طیبات). گردن و ریش و پای و قد دراز از حماقت حدیث گوید باز. اوحدی. - از گردن افکندن، ذمۀ خود را فارغ ساختن. مسئولیت را از عهدۀ خود خارج کردن. خود را از مسئولیت کاری و عملی آزاد گردانیدن: من این نذر را از گردن بیفکنم. (تاریخ بیهقی). چون که بپرهیز و بتوبه سبک نفکنی از گردن بار گران. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب از گردن بیرون کردن شود. - از گردن بیرون کردن، وظیفۀ خودرا ادا کردن. خود را از مسئولیت چیزی رهاندن. ذمۀ خویش فارغ ساختن: و حق محاورۀ ولایت از گردن خویش بیرون کردم آنچه صلاح خود در آن دانید میکنید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ترکیب از گردن افکندن شود. - بر گردن افتادن، سرنگون شدن. نابود شدن: دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد اوفتد بر گردن او کاندیشۀ تنها کند. منوچهری. و رجوع به گردن افتادن شود. - به گردن افتادن و به گردن درافتادن، واژگون شدن. سرنگون گشتن: بلرزیدی زمین از زلزله سخت که کوه اندرفتادی زو به گردن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 87). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). دگر زن کند گوید از دست دل به گردن درافتاد چون خر به گل. سعدی (بوستان). به گردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی (بوستان). و رجوع به ترکیب بر گردن افتادن شود. - به گردن ماندن و بر گردن بودن، به عهده بودن. در ذمه بودن و شدن: بماند به گردَنْت ْ سوگند و بند شوی خوار مانده پَدرْت ارجمند. فردوسی. که اعتقاد دارم که بجا آرم آن را و آن لازم است بر گردن من. (تاریخ بیهقی). نه شب عیش و باده خوردن توست کآبروی جهان به گردن توست. اوحدی. - پالهنگ در گردن انداختن، مطیع ساختن. به فرمان درآوردن: آهوی پالهنگ در گردن نتواند به خویشتن رفتن. سعدی (گلستان). - ، کنایه از اظهار عبودیت کردن. تذلل و خشوع نشان دادن: حضرت خواجه فرمودند ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118). و رجوع به پالاهنگ و پالهنگ شود. - خون کسی به گردن کسی بودن، دیت و خونبهای آن بر عهده وی بودن: گردیده بد است رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. اسدی (از سندبادنامه). خون ریختن خربزه در گردن من لیکن دیت خربزه در گردن تو. سوزنی. ای که درین کشتی غم جای توست خون تو در گردن کالای توست. نظامی. خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدۀ بلاجوست. سعدی. گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویشتن در گردنت. سعدی. - در گردن بودن، در ذمه بودن. در عهده بودن. مسئول بودن. در عهدۀ کسی کردن. مقصر شدن و بودن: همه پاک در گردن پادشاست وز او ویژه پیدا شود کژ و راست. فردوسی. - در گردن کردن کسی را، او را مسئول دانستن. او را مقصر شمردن: و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. (تاریخ بیهقی). - دست در گردن کردن و بودن، هم آغوش شدن: چه خوش بود دو دل آرام دست در گردن بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن. سعدی. تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش. سعدی. - کاری به گردن کسی انداختن، او را مسئول کردن. کاری را به کسی واگذاردن: کار در گردن ایشان کن تا من بکنم نارسانیده به یک بندۀ تو هیچ ضرر. فرخی. - گردن خاریدن، مماطله و دفعالوقت کردن. و رجوع به امثال و حکم و مدخل خاریدن شود. ترکیب ها: - گردن آزاد. گردن افراختن. گردن برافراختن. گردن پیچیدن. گردن دراز. گردن زدن. گردن کسی گذاشتن. گردن گرفتن. و رجوع به هر یک از این مدخلها در ردیف خود شود. - امثال: با گردن کج آمدن، کنایه از با حالت تضرع و خواری آمدن. به گردن آنها که میگویند، العهده علی الراوی. سرش به گردن زیادتی کردن، سخنان نابجا گفتن یا کار نارواکردن، چنانکه کشتن را مستوجب باشد. گردران با گردن است: دلبری داری به از جان نیست غم گو جان مباش گردرانی هست فربه گو بر او گردن مباش. سنایی. و رجوع به گردران شود. گردن خم را شمشیر نبرد. گردن ما از مو باریکتر و شمشیر شما از الماس برنده تر است، یعنی ما مطیع و فرمانبرداریم. گردن من در مقابل قانون از مو باریکتر است. مثل گردن قاز، منظور از شخص گردن دراز است
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
تاج و نیم تاجی که از دیبا می بافتند بزر و گوهر مغرق کرده و آنرا بر بالای سر شاه می آویختند: آنکه اهل درزن باشد نه سزای گرزن باشد، گل آذینی است محدود که ساقه گل دهنده (پایه گل) آن بپایه گل فرعی بعدی منتهی میشود. این پایه های گل دار از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را محدود میسازند و از طرفی در تولید انشعابات فرعی آن موثرند. اگر انشعابات پایه ماقبل انجام شود گرزن را یکسویه و اگر از دو جانب باشد آنرا دو سویه گویند. گاهی انشعابات گلهای بعدی بتناوب از طرفین پایه های ماقبل انجام میشود و در این صورت گرزن را مارپیچی نامند
تاج و نیم تاجی که از دیبا می بافتند بزر و گوهر مغرق کرده و آنرا بر بالای سر شاه می آویختند: آنکه اهل درزن باشد نه سزای گرزن باشد، گل آذینی است محدود که ساقه گل دهنده (پایه گل) آن بپایه گل فرعی بعدی منتهی میشود. این پایه های گل دار از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را محدود میسازند و از طرفی در تولید انشعابات فرعی آن موثرند. اگر انشعابات پایه ماقبل انجام شود گرزن را یکسویه و اگر از دو جانب باشد آنرا دو سویه گویند. گاهی انشعابات گلهای بعدی بتناوب از طرفین پایه های ماقبل انجام میشود و در این صورت گرزن را مارپیچی نامند
بخشی از بدن جانداران که سر را به تنه وصل می کند، بخش باریکی که بدنه ظرفی را به دهانه آن متصل می کند گردن از مو نازک تر: کنایه از اظهار عجز و غالباً در قبول حقیقت و حرف حق گردن کسی را تبر نزدن: کنایه از گردن کلفتی در بی عاری
بخشی از بدن جانداران که سر را به تنه وصل می کند، بخش باریکی که بدنه ظرفی را به دهانه آن متصل می کند گردن از مو نازک تر: کنایه از اظهار عجز و غالباً در قبولِ حقیقت و حرف حق گردن کسی را تبر نزدن: کنایه از گردن کلفتی در بی عاری
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..