جدول جو
جدول جو

معنی گرددندان - جستجوی لغت در جدول جو

گرددندان
(گِ دَ)
دندان گرد. بخیل. خسیس. لئیم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
گردش دادن، چرخانیدن، چیزی را در گرد چیز دیگر حرکت دادن
کنایه از تغییر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردبندن
تصویر گردبندن
گردن بند، زیوری که زنان به گردن خود ببندند، گلوبند
فرهنگ فارسی عمید
(گِ اَ)
فربه و مایل به تدویر. کوتاه و فربهی مطبوع. گرد و غند. مقابل درازاندام. درچیده. کبکب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ تَ)
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن:
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش.
ناصرخسرو.
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
ناصرخسرو.
سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی.
ظهیر.
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان.
نظامی.
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال.
نظامی.
گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم.
سعدی (طیبات).
، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن:
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
شهید.
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران.
فردوسی.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم.
سعدی (طیبات).
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56).
، بمجاز، دور کردن. دفع کردن:
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
فردوسی.
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج.
فردوسی.
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم.
سعدی (بدایع).
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی.
سعدی.
- بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن:
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال.
فردوسی.
- پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...:
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.
فردوسی.
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن:
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه.
فردوسی.
- روی گرداندن، اعراض کردن:
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی.
فردوسی.
- زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن:
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی.
فردوسی.
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی.
فردوسی.
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن:
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن.
فردوسی.
- سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن:
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی.
سعدی (طیبات).
- عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن:
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان.
فردوسی.
- ، بازگشتن و اعراض کردن:
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم.
سعدی.
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی.
سعدی (بدایع).
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ دَ)
گردن بند. (برهان) (آنندراج) :
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.
رودکی
لغت نامه دهخدا
حرکت کننده دورانی. چرخان. دوار:
جهان همیشه چنین است و گردگردان است
همیشه تا بود آئینش گردگردان بود.
رودکی.
پس از اختر گردگردان سپهر
که اخترشناسان نمودند چهر.
فردوسی.
ببینم که تا گردگردان سپهر
از این پس همی بر که گردد به مهر.
فردوسی.
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر.
فردوسی.
برآرندۀ گردگردان سپهر
همو پرورانندۀ ماه و مهر.
عنصری.
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر
شده گردشان گردگردان چو ابر.
اسدی.
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گردگردان شده ماه و مهر.
اسدی.
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گردگردان اندر این پرقیر دن.
ناصرخسرو.
گردگردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ناصرخسرو.
ملک میراث گردگردان است
ملک شمشیر ملک مردان است.
سنایی (حدیقه ص 540)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
انسان یا حیوانی که دندان او به گراز ماند. آنکه دندانهای بزرگ و دراز دارد. آنکه دندانهای سخت دراز دارد:
گاومیشی گرازدندانی
کاژدها کس ندید چندانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ)
جمع واژۀ خردمند. اولوالالباب. ذوی العقول. اولوالنهی:
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده گمارند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). لاف زدی که فلان را من فروگرفتم... خردمندان دانستندی که نه چنانست. (تاریخ بیهقی). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندانست. (کلیله و دمنه). رأی خردمندان را خلاف نتوان کرد. (کلیله و دمنه). و خردمندان و دانایان را معلوم شد که بدلالت عقلی و معجزات حسی التفات ننماید. (کلیله و دمنه). و پوشیده نماند که علم طب نزدیک همه خردمندان و در همه دنیا ستوده است. (کلیله و دمنه).
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت بازپرسیدی و گفتی.
نظامی.
یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند... یکی زآن میان زبان تعرض دراز کرد... که این حرکت به رأی خردمندان نکردی. (گلستان). خردمندان گفته اند بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ام کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده برای آنکه هر روز توان دیدش مگر زمستان که محجوب است و از این سبب محبوب. (گلستان). ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. (گلستان).
- خردمندان هفتگانه، شورای سلطنتی که جنبۀ قضائی نیز داشت. (هخامنشیان از هرودت).
- ، حکمای سبعۀ یونان
لغت نامه دهخدا
(گِ شَ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در8هزارگزی شمال دهدز. هوای آن کوهستانی و معتدل و دارای 97 تن جمعیت است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ دَ)
گردی که مخصوص دندان است. گردی که برای شستن و یا درمان دندانها به کار رود
لغت نامه دهخدا
(خُرْدْ، دَ)
ریزه دندان. (یادداشت بخط مؤلف). اکس. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ، دَ)
دندان عقل: از پس طواحن چهار دندان دیگر است دو زیر و دو زبر از هر سویی یکی آنرا خرددندان گویند که از پس رسیدگی برآید و بعض مردمان را این چهار دندان بازپسین نباشد و برنیاید و از برناآمدن از او در خرد هیچ نقصانی نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خرددندانها را بعضی بوده که بیخ ها به چهار شاخ باشد و بوده که به سه شاخ باشد و باشد که به دو شاخ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
جمع واژۀ گردن:
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
، بزرگان و صاحب قدرتان و سران باشند. (برهان) (آنندراج) : خداوند گردنان را که وی از ایشان بارنج بود گرفت و به بند می آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
آن از همه گردنان سر نامه
وآن از همه سرکشان سر دفتر.
مسعودسعد.
خسروان در رهش کله بازان
گردنان بر درش سراندازان.
سنایی.
دست زربخشت دو چشم فتح از آن روشن شده ست
از برای گوشمال گردنان آمد بدید.
مجیر بیلقانی.
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردون است.
مجیر بیلقانی.
در گردن گردنان خزران
افکنده کمند خیزران را.
خاقانی.
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست.
نظامی.
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای.
نظامی.
بدین ره گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی.
نظامی.
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن.
؟ (جهانگشای جوینی).
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.
سعدی.
بنازند فردا تواضعکنان
نگون از خجالت سر گردنان.
سعدی (بوستان).
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس برنهند بر فرمان.
سعدی.
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر میبرید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرد دندان
تصویر گرد دندان
بخیل خسیس دندان گرد
فرهنگ لغت هوشیار
گردن بند: بزرگان جهان چون گرد بندن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
دگرگون کردن، عوض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
((گَ دَ))
تغییر دادن، دگرگون کردن، چرخاندن، به گردش درآوردن و تعارف کردن، تغییر جهت دادن، برگرداندن، اداره کردن
فرهنگ فارسی معین
به گردش درآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکت دادن، برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد