جدول جو
جدول جو

معنی گردابه - جستجوی لغت در جدول جو

گردابه
(گِ بَ / بِ)
ورطه. (آنندراج). گرداب:
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ.
نظامی.
غم بیشتر از قیاس خورده ست
گردابه فزون ز قد مرد است.
نظامی.
، طوفان:
از این گردابه چون باد بهشتی
به ساحل گاه قطب آورده کشتی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
گردابه
گرداب: خداوندا، چو آید پای برسنگ فتد کشتی دران گردابه تنگ... (نظامی)، طوفان: ازین گردابه چون باد بهشتی بساحل گاه قطب آورده کشتی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرداب
تصویر گرداب
(پسرانه)
از شخصیتهای گرشاسب نامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه گرشاسب پهلوان نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
جایی در دریا که آب دور خود می چرخد و فرو می رود، آبگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرمابه
تصویر گرمابه
جایی که برای شستشوی بدن ساخته شده و دارای آب گرم باشد، حمام
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
دهی است از دهستان سراب دورۀ بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 17هزارگزی شمال باختری سراب دوره و 36هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنۀ آن 180 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان چادربافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آردآب، آردی که به آب شوربا ریزند، شوربائی که آرد در آن آمیزند، آرد به آب آمیخته. کشک
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ / بِ)
حمام. (دهار) (غیاث) (برهان) (آنندراج). گرمابان. (جهانگیری) :
شد به گرمابه درون استاد غوشت
بود فربی و کلان و خوب گوشت.
رودکی.
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
منجیک.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
اندر تفلیس یک چشمۀ آب است سخت گرم که گرمابه ها بر وی ساخته اند و دائم گرم است بی آتش. (حدود العالم).
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو.
فردوسی.
وز آنجای (زندان) با چاکر و یار چند
به گرمابه شد (اسفندیار) با تن دردمند.
فردوسی.
همه شهر گرمابه و رود و جوی
بهر برزنی رامش و رنگ و بوی.
فردوسی.
آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند، به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم. (تاریخ بیهقی) .خواجه بفرمود تا وی را به گرمابه بردند و جامه پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
میری بود آنکو چو بگرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش ؟
ناصرخسرو.
صورت خوب بسی باشد بی حاصل
بر در و درگه گرمابه و دیوارش.
ناصرخسرو.
و از پس استفراغ اندر آب گوگرد نشاندن و گرمابۀ خشک نافع باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند. (نوروزنامه). هر که خدمت... کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که... بصورت گرمابه به هوس تناسل عشق آرد. (کلیله و دمنه).
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است.
سنایی.
حایض او، من شده بگرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه.
سنایی.
همچو پیل و شیر شادروان و گرمابه شوند
پیش تیغ و نیزۀ تو پیل مست و شیر نر.
عبدالواسع جبلی.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست.
نظامی.
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج.
نظامی.
نیم شبی پشت بهم خوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
نظامی.
عقل با نقش نگاران پریروی چگل
قسمت از صورت گرمابه چرا برگیرد.
سیف اسفرنگ.
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی (مثنوی).
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.
سعدی (بوستان).
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
نام جزیره ای است از جزایر اندلس. (برهان)
نام آبشاری است در آب گرم قزوین. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ / بِ)
سرداب است که خانه زیر زمین باشد و خانه تابستانی بسیار سرد. (برهان). خانه ای که در زیر زمین سازند و حوض آب سرد دارد و در گرمی تابستان آنجا خواب و استراحت کنند. (انجمن آرای ناصری). خانه ای که برای سرد کردن آب راست کنند. (شرفنامۀ منیری) : پس او را به زندان کردند و حیله کردند و بزیر زندان سردابه کندند تا بگریخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). امیر مسعودرا نیز سردابه ای ساخت سخت پاکیزه و فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). بوسعید وی را در زیر زمین در سردابه زیر صفه پنهان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695).
سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام.
خاقانی.
نقل است که روزی یکی بر او آمد و او در سردابه بود گفت ای... (تذکرهالاولیاء عطار).
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابۀ قدس با حور باش.
نزاری قهستانی.
... جوانی از اقرباء آن جناب نزدیک به مدخل آن سردابه ایستاده بوده. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ / بِ)
آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد:
اشکی که بباراند از دیده غریبی
آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست.
؟ (از جهانگشای جوینی).
رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
حلقۀ آهنی است که بدان چیزها آویزند، گردانه، نوعی گردون خردی است که طفلان رفتار از آن آموزند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ بِ)
اندیشه و تأمل. تعمق و تفحص، آشفتگی، دلیل. برهان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ)
ابری که از بسیاری گرد پدید شود:
رخ مه زگردابر، برچین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 28هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 22هزارگزی خاور راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سردسیر و دارای 56 تن سکنه است. آب آنجااز رود خانه قلعه تاسیان است. محصول آن غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 71هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 23هزاروپانصدگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی و سردسیر و دارای 260 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
مرکّب از: گرد + آب، ورطه. (آنندراج)، جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب)، جرذاب. (دهار)، غرقاب:
به آب اندر افکنده شاه دلیر
سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
به گرداب در غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بدان آب چیر.
اسدی.
صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه)،
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان.
خاقانی.
توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270)، و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115)،
چو افتاد اندر این گرداب کشتی
به ساحل بر از این غرقاب کشتی.
نظامی.
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند.
نظامی.
از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته
که در گرداب این دریای موج آور فروماندم.
عطار.
در این دریای پرگرداب حیرت
کس از عطار حیران تر میندیش.
عطار.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم.
سعدی (گلستان)،
ای برادر ما به گرداب اندریم
وآنکه شنعت میزند بر ساحل است.
سعدی.
دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان)،
سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق
نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز.
ابن یمین.
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود.
حافظ.
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق.
حافظ.
و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است:
ینساب کالا فعوان الصل مطرداً
و دور کردابه یحکی تلویها.
و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسۀ چشم. عقده. (آنندراج) :
از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر
واکنی عقدۀ گرداب به دست مرجان.
میر محمد افضل (از آنندراج)،
به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش
مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش.
عبداللطیف (از آنندراج)،
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسۀ گرداب را.
صائب (از آنندراج)،
به طفلی دایۀ گردون در آن آب
بریده ناف او باناف گرداب.
محمدقلی (از آنندراج)،
مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد
غواص خون زسفرۀ گرداب میخورد.
محمدقلی (از آنندراج)،
، یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان منگرۀ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 36هزارگزی شمال باختری حسینیه و 15هزارگزی خاور شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، انار، انجیر و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش بافی است. بقعه ای به نام سیدتاج الدین در آنجا وجود دارد. ساکنین آن از طایفۀ میرعالی خانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام ایستگاه راه آهن از دهستان علا از بخش مرکزی شهرستان سمنان. سومین ایستگاه از سمنان به دامغان که در 50هزارگزی واقع است. سکنۀ آنجا همان کارمندان ایستگاه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ / بِ)
گنداب. رجوع به گنداب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
جائی در دریا که آب دور خود میچرخد و فرو میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرمابه
تصویر گرمابه
حمام، جائی که برای شستشوی بدن ساخته شده و دارای آب گرم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آب گندیده و بدبوی، باتلاق زمین باتلاقی: بدشت گل و خار و گنداب و چاه مکن رزم کافتد بسختی سپاه. توضیح زمین کما بیش پستی که مقداری آب در آن جمع شده و بخارج راه نداشته باشد تولید باتلاق کند، جایی که آبهای شستشو و گنده در آن رود: گنداب حمام
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای آهنی که بدان چیز ها آویزند، چرخ سنگین چدنی است که محکم به میل لنگ پیچ و مهره شده. عمل عمده گردانه تنظیم ضربان نامرتب پیستونهاست. از محیط گردانه گاهی بعنوان باد بزن برای سرد گردن موتور استفاده کنند ولی امروزه از محیط آن که دندانه دار است بیشتر برای راه انداختن موتور بوسیله سلف استفاده میشود استفاده دیگری که از صفحه گردانه میشود استعمال آن بعنوان یکی از صفحات کلاچ است
فرهنگ لغت هوشیار
اطاقی که در زمین سازند برای استفاده از خنکی آن و حفظ اغذیه و اشربه، محلی در زیر زمین که تابوت مرده را در آن مینهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرمابه
تصویر گرمابه
((گَ بِ))
حمام، به ویژه حمام عمومی
فرهنگ فارسی معین
((گِ لِ))
خاکه ذغال که آن را به صورت گلوله درمی آورند و به عنوان سوخت استفاده می کردند، قطعه سنگ تقریباً صاف و معمولاً بزرگتر از قلوه سنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردابه
تصویر سردابه
((سَ بَ یا بِ))
اطاقی در زیر زمین خانه برای استفاده از خنکی آن در تابستان برای نگهداری غذا و چیزهای فاسد شدنی، سرداب
فرهنگ فارسی معین
((گِ))
جایی عمیق در رودخانه یا دریا که آب در آن می چرخد و به قعر فرو می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردایه
تصویر گردایه
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرمابه
تصویر گرمابه
حمام
فرهنگ واژه فارسی سره
دخمه، زیرزمینی، سرداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبزن، حمام، تابخانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ورطه، طوفان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن گرمابه رفتن رنجوری پدید آید
دیدن گرمابه غم واندوح بود
- یوسف نبی (ع)
۱ـ اگر خواب ببینید به گرمابه رفته اید، علامت آن است که دور از جمع دوستان و اعضاء خانواده خود به جستجوی سعادت خواهید رفت.
۲ـ اگر خواب ببینید کسانی در گرمابه مشغول استحمام هستند، علامت آن است که دوستانی دلپذیر همراه شما خواهند بود. .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سردابه، انبار زیرزمینی و مورب که درگذشته در آن آب و غذا
فرهنگ گویش مازندرانی