جدول جو
جدول جو

معنی گذر - جستجوی لغت در جدول جو

گذر
گذشتن، پسوند متصل به واژه به معنای گذرنده مثلاً زودگذر، دیرگذر، عبور، گذشتن از جایی، محل عبور
گذر دادن: راه دادن، اجازۀ عبور دادن، برای مثال در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را (حافظ - ۲۶)
گذر داشتن: راه داشتن، عبور کردن
گذر کردن: گذشتن و عبور کردن از جایی
تصویری از گذر
تصویر گذر
فرهنگ فارسی عمید
گذر
(گُ ذَ)
راه. گذار. عبره. راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج) (غیاث). معبر. جاده. راه شاه. گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. (فرهنگ اسدی) :
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی.
فردوسی.
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
فردوسی.
گذرها که راه دلیران بده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست.
فردوسی.
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک.
فردوسی.
نگیرند مر یکدیگر را گذر (خورشید و ماه)
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
فرخی.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
فرخی.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه.
فرخی.
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه.
فرخی.
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببر خفته ستان.
منوچهری.
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول.
(ویس و رامین).
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه. (تاریخ بیهقی). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن... گشاده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.
سوزنی.
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.
نظامی.
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ.
نظامی.
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه.
نظامی.
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.
نظامی.
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.
نظامی.
گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.
مولوی.
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.
سعدی (طیبات).
... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم.
حافظ.
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قبالۀ دعوی چو مار شیدائی.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 358).
،
{{اسم مصدر}} عبور. گذر کردن. (گاه با آمدن، یافتن و بودن استعمال شود) :
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.
خجسته سرخی (از فرهنگ اسدی).
هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.
فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
فردوسی.
نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی.
فردوسی.
تو با جامۀ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.
فردوسی.
ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.
فردوسی.
بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه.
فردوسی.
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.
فردوسی.
بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
فردوسی.
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم.
فردوسی.
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن.
فردوسی.
به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.
فردوسی.
برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.
فردوسی.
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون.
فردوسی.
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.
فردوسی.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
مسعودسعد.
فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح.
مسعودسعد.
نبود پایدار درّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.
مسعودسعد.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه من بود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی، برتر بودن و برتر رفتن از آن:
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی.
فردوسی.
،
{{اسم}} چاره. علاج (گاه با بودن، یافتن و مانند آن استعمال شود) :
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
گذر نیست کس را ز فرمان اوی (خداوند)
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی.
فردوسی.
ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.
فردوسی.
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.
فردوسی.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی.
فردوسی.
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
فردوسی.
نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه.
فردوسی.
دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر.
فرخی.
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.
فرخی.
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.
سوزنی.
بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست.
اوحدی.
، نجات:
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی.
فردوسی.
- ره گذر، راه. جاده:
به دهلیزۀ رهگذرهای سخت.
نظامی.
ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری.
سعدی.
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت. (گلستان سعدی). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی).
- بادگذر، کنایه از سریع و تند همانند باد:
برق جه، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
گذر
راه، معبر، جاده
تصویری از گذر
تصویر گذر
فرهنگ لغت هوشیار
گذر
((گُ ذَ))
راه، معبر، جاده
تصویری از گذر
تصویر گذر
فرهنگ فارسی معین
گذر
عبور
تصویری از گذر
تصویر گذر
فرهنگ واژه فارسی سره
گذر
آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر، کوچه، گذرگاه، معبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گُ ذَ)
گذرنده: ما ریگ ته جوئیم شما آب گذرا، موقت. زودگذر. بی اعتبار
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ رِ)
آه و ناله و فریاد و شکایت. (ناظم الاطباء). همین کلمه در برهان قاطع بصورت ’گزرش’ آمده و ظاهراً هر دو مصحف ’گرزش’ مخفف گزارش است. رجوع به برهان قاطع چ معین ’گرزش’ شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
عابر. ابن سبیل. رونده: آورده اند که در آبگیری از راه دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون، سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه) ، نغل، کنده ای بود فراخ از بهر چارپایان و گذریان در آنجا مأوی ̍ گیرند و به تازی کهف خوانند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
عابر گذرنده، جمع گذریان: آورده اند که در آبگیری از راه دور و از گذریان و از تعرض ایشان مصون سه ماهی بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
موقت، زود گذر، بی اعتبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
((گُ ذَ))
گذرنده، زودگذر، موقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
آنی، موقتی، موقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
عابرةً
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
Fleeting, Passing, Transiently
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
fugace, passager, de manière transitoire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
转瞬即逝的 , 短暂的 , 短暂地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
عارضی , گزرتا ہوا , عارضی طور پر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
ক্ষণস্থায়ী , অস্থায়ী , ক্ষণস্থায়ীভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
ชั่วคราว , ชั่วคราว , ชั่วคราว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
ya muda mfupi, wa kupita, kwa muda mfupi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
geçici, geçici olarak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
束の間の , 一時的な , 一時的に
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
passageiro, transitoriamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
flüchtig, vorübergehend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
덧없는 , 지나가는 , 일시적으로
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
sekejap, sementara, secara sementara
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
क्षणिक , अस्थायी रूप से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
vluchtig, voorbijgaand, tijdelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
fugace, passeggero, transitoriamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
fugaz, pasajero, de manera transitoria
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
швидкоплинний , минущий , тимчасово
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
мимолётный , мимолетный , временно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
przelotny, przejściowy, tymczasowo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گذرا
تصویر گذرا
חולף , חוֹלֵף , באופן חולף
دیکشنری فارسی به عبری