عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان یا از سر انگشتان تا مچ، برای مثال گرفتش دست و یک سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصۀ خویش (نظامی۲ - ۲۴۸) ، هر یک از دو پای جلو چهارپایان، کنایه از قدرت و سلطه، کنایه از قاعده و قانون، کنایه از قسم و نوع، برای مثال کس را سخن بلند از ا ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱ - ۲۴۸) ، کنایه از روش، کنایه از مسند، واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند مثلاً یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هر کدام شش عدد باشد)، یک نوبت بازی مثلاً یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج، حیله، نیرنگ، صدر مجلس، وساده، بالش، ورق، جمع دسوت، بیابان از دست: از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید از دست برآمدن: از عهده برآمدن، برای مثال گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی - ۱۰۶) از دست دادن: گم کردن، باختن چیزی، محروم شدن از چیزی از دست رفتن: از دست شدن، گم شدن، نابود شدن، بی اختیار شدن، از اختیار خارج شدن به دست آمدن: حاصل شدن، فراهم شدن به دست آوردن: حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن به دست بودن: آگاه و باخبر بودن، هوشیار بودن، برای مثال گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به دست باش که خیری به جای خویشتن است (حافظ - ۱۱۸) ، مواظب بودن به دست چپ شمردن: کنایه از افزون شدن شمارۀ چیزی. زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است، برای مثال هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی - ۶۶۹) به دست شدن (آمدن): حاصل شدن، برای مثال در جهان دوستی به دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی - ۵۳۸) دست آختن: دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶) دست افشاندن: کنایه از، رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف نظر کردن از آن دست انداختن: دست به چیزی دراز کردن، به تندی و چابکی دست به سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست اندازی کردن، کنایه از مسخره کردن، ریشخند کردن دست برآوردن: دست بلند کردن برای دعا کردن، آماده شدن دست برداشتن: دست برآوردن، دست بلند کردن، کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی دست بردن در چیزی: کنایه از در چیزی دخل وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن دست چپی: ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد، در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا دست داشتن: کنایه از، در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن دست دادن: دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن دست زدن: دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، کنایه از به کاری پرداختن دست زدن به چیزی: دست بر آن گذاشتن دست شستن: شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی دست کشیدن: دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار دست کم: حداقل دست گشادن: باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن دست یازیدن: دست دراز کردن به سوی چیزی دست یافتن: کنایه از بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن، برای مثال کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱ - ۵۵)
عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان یا از سر انگشتان تا مچ، برای مِثال گرفتش دست و یک سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصۀ خویش (نظامی۲ - ۲۴۸) ، هر یک از دو پای جلو چهارپایان، کنایه از قدرت و سلطه، کنایه از قاعده و قانون، کنایه از قسم و نوع، برای مِثال کس را سخن بلند از ا ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱ - ۲۴۸) ، کنایه از روش، کنایه از مسند، واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند مثلاً یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هر کدام شش عدد باشد)، یک نوبت بازی مثلاً یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج، حیله، نیرنگ، صدر مجلس، وساده، بالش، ورق، جمع دُسُوت، بیابان از دَست: از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید از دَست برآمدن: از عهده برآمدن، برای مِثال گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی - ۱۰۶) از دَست دادن: گم کردن، باختن چیزی، محروم شدن از چیزی از دَست رفتن: از دست شدن، گم شدن، نابود شدن، بی اختیار شدن، از اختیار خارج شدن به دَست آمدن: حاصل شدن، فراهم شدن به دَست آوردن: حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن به دَست بودن: آگاه و باخبر بودن، هوشیار بودن، برای مِثال گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به دست باش که خیری به جای خویشتن است (حافظ - ۱۱۸) ، مواظب بودن به دَست چپ شمردن: کنایه از افزون شدن شمارۀ چیزی. زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است، برای مِثال هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی - ۶۶۹) به دَست شدن (آمدن): حاصل شدن، برای مِثال در جهان دوستی به دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی - ۵۳۸) دَست آختن: دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مِثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶) دَست افشاندن: کنایه از، رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط دَست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف نظر کردن از آن دَست انداختن: دست به چیزی دراز کردن، به تندی و چابکی دست به سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست اندازی کردن، کنایه از مسخره کردن، ریشخند کردن دَست برآوردن: دست بلند کردن برای دعا کردن، آماده شدن دَست برداشتن: دست برآوردن، دست بلند کردن، کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی دَست بردن در چیزی: کنایه از در چیزی دخل وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن دَستِ چپی: ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد، در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا دَست داشتن: کنایه از، در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن دَست دادن: دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن دَست زدن: دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، کنایه از به کاری پرداختن دَست زدن به چیزی: دست بر آن گذاشتن دَست شستن: شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی دَست کشیدن: دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار دَست کم: حداقل دَست گشادن: باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن دَست یازیدن: دست دراز کردن به سوی چیزی دَست یافتن: کنایه از بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن، برای مِثال کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱ - ۵۵)
سیاه مست باشد که بعربی طافح گویند. (برهان) (آنندراج) : باز رسید مست ما، داد قدح بدست ما گر دهدی بدست تو شاد و خوشی و گرستی. مولوی. بنابر این بیت ضبط لغت (گ س ) است از حاشیۀ برهان چ معین)، {{اسم}} به زبان علمی اهل هند فروبردن لقمه و امثال آن که عربان بلع خوانند. (برهان) (آنندراج)
سیاه مست باشد که بعربی طافح گویند. (برهان) (آنندراج) : باز رسید مست ما، داد قدح بدست ما گر دهدی بدست تو شاد و خوشی و گرستی. مولوی. بنابر این بیت ضبط لغت (گ َ س َ) است از حاشیۀ برهان چ معین)، {{اِسم}} به زبان علمی اهل هند فروبردن لقمه و امثال آن که عربان بلع خوانند. (برهان) (آنندراج)
بلست. (فرهنگ فارسی معین). وجب. شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج). از سر انگشت کوچک تا سر انگشت نر. بالشت. ’بهندی’. (از غیاث اللغات). به اندازۀ نوک ابهام تا نوک انگشت کهین چون پنجه تمام گشاده باشد. شبر. وجب. الب. (یادداشت مؤلف) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. همی گشت بر گرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان. فردوسی. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم). ز زخم تیر تا پای خداوند بدستی مانده بد یا نیز کمتر. ازرقی. رهی دراز بگشتم که اندران همه راه ز فر شاه ندیدم یکی بدست خراب. مسعودسعد. آفتاب ای عجب حواصل شد که به سرماش جست بازاری گر بیابم در این زمان بخرم من بدستی ازاو بدیناری. مسعودسعد (دیوان ص 499). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود. (نوروزنامه). سه بدست و نیم درازای او و چهارانگشت پهنا. (نوروزنامه). هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. (مجمل التواریخ و القصص). هر شخصی (از سد یأجوج و مأجوج) چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص). محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی بسنان زره گذار این مرتبت نیافت که محمود تاج دین از یک بدست کلک بریده سر نزار. سوزنی. نبود از تصرف تو برون یک بدست از زمین نه ملک و نه ملک. سوزنی. این سرا بمیراث بمن رسیده و ده بار عمارت فرمودم و بدست پیمودم از این نشانی ندیدم. (راحه الصدور). گرز گور خودش خبر بودی یک بدست از سه گز نیفزودی. نظامی. ز خرما بدستی بود تا به خار که این گلشکر باشد آن ناگوار. نظامی. آب کز سر گذشت در جیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی (صاحبیه). بدستی را که در مشتی نگنجد چو انگشتی فروبرده بمانم. سعدی (از فرهنگ سروری). - یک بدست از بالای سر کسی کم کردن، سر او بریدن. (یادداشت مؤلف) : و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی یک بدست از بالاء تو کم کنم. یقطین بگریست. (مجمل التواریخ و القصص) ، بدفرماندهی و بی تدبیری، بی قانونی و بی قاعدگی. (ناظم الاطباء)
بلست. (فرهنگ فارسی معین). وجب. شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج). از سر انگشت کوچک تا سر انگشت نر. بالشت. ’بهندی’. (از غیاث اللغات). به اندازۀ نوک ابهام تا نوک انگشت کهین چون پنجه تمام گشاده باشد. شبر. وجب. اِلب. (یادداشت مؤلف) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. همی گشت بر گرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان. فردوسی. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم). ز زخم تیر تا پای خداوند بدستی مانده بد یا نیز کمتر. ازرقی. رهی دراز بگشتم که اندران همه راه ز فر شاه ندیدم یکی بدست خراب. مسعودسعد. آفتاب ای عجب حواصل شد که به سرماش جست بازاری گر بیابم در این زمان بخرم من بدستی ازاو بدیناری. مسعودسعد (دیوان ص 499). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود. (نوروزنامه). سه بدست و نیم درازای او و چهارانگشت پهنا. (نوروزنامه). هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. (مجمل التواریخ و القصص). هر شخصی (از سد یأجوج و مأجوج) چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص). محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی بسنان زره گذار این مرتبت نیافت که محمود تاج دین از یک بدست کلک بریده سر نزار. سوزنی. نبود از تصرف تو برون یک بدست از زمین نه مُلک و نه مِلک. سوزنی. این سرا بمیراث بمن رسیده و ده بار عمارت فرمودم و بدست پیمودم از این نشانی ندیدم. (راحه الصدور). گرز گور خودش خبر بودی یک بدست از سه گز نیفزودی. نظامی. ز خرما بدستی بُوَد تا به خار که این گلشکر باشد آن ناگوار. نظامی. آب کز سر گذشت در جیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی (صاحبیه). بدستی را که در مشتی نگنجد چو انگشتی فروبرده بمانم. سعدی (از فرهنگ سروری). - یک بدست از بالای سر کسی کم کردن، سر او بریدن. (یادداشت مؤلف) : و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی یک بدست از بالاء تو کم کنم. یقطین بگریست. (مجمل التواریخ و القصص) ، بدفرماندهی و بی تدبیری، بی قانونی و بی قاعدگی. (ناظم الاطباء)
کوفتگی و کوفته شده را گویند، (برهان) (آنندراج)، اصح کوست است، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، رجوع به کوست شود، به معنی کوس هم هست که نقارۀ بزرگ باشد، (برهان) (آنندراج)
کوفتگی و کوفته شده را گویند، (برهان) (آنندراج)، اصح کوست است، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، رجوع به کوست شود، به معنی کوس هم هست که نقارۀ بزرگ باشد، (برهان) (آنندراج)
گیاهی باشد بسیار تلخ. حنظل. (برهان) (آنندراج). زهرمار. رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند. مؤلف برهان درهر دو ضبط کرده است و ولف نیز در فرهنگ شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده است، اما اصح کاف تازی است. رجوع به کبست، کبستو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
گیاهی باشد بسیار تلخ. حنظل. (برهان) (آنندراج). زهرمار. رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند. مؤلف برهان درهر دو ضبط کرده است و ولف نیز در فرهنگ شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده است، اما اصح کاف تازی است. رجوع به کبست، کبستو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
جوهری است فرومایه و ارزان و رنگ آن کبود به سرخی مایل میباشد و معدن آن به مدینه طیبه نزدیک است. گویند در پیاله و ظروف گمست هرچند شراب خورند مستی نیاورد و اگر قدری از آن در قدح شراب اندازند همین خاصیت دهد و اگر در زیر بالین گذارند و بخوابند خوابهای خوش بینند. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه). به عربی جمست گویند. (از اقرب الموارد). جمست. (انجمن آرای ناصری) : میان خواجه و تو و میان خواجه و من تفاوت است چنانچون میان زر و گمست. فرخی
جوهری است فرومایه و ارزان و رنگ آن کبود به سرخی مایل میباشد و معدن آن به مدینه طیبه نزدیک است. گویند در پیاله و ظروف گمست هرچند شراب خورند مستی نیاورد و اگر قدری از آن در قدح شراب اندازند همین خاصیت دهد و اگر در زیر بالین گذارند و بخوابند خوابهای خوش بینند. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه). به عربی جمست گویند. (از اقرب الموارد). جمست. (انجمن آرای ناصری) : میان خواجه و تو و میان خواجه و من تفاوت است چنانچون میان زر و گمست. فرخی
چارپایی (اسب، استر، خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور باشد و مهره های زانویش نزدیک بهم و پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن برهم ساید دستهای وی را سگدست گویند. (فرهنگ فارسی معین) ، میلۀ فلزی و بسیار محکم که رابط بین فرمان اتومبیل و چرخها است بدین ترتیب که وقتی میل فرمان میگردد بوسیلۀ چرخ دنده ای اهرم فرمان بحرکت درمی آید. اهرم فرمان حرکت را بوسیلۀ میل سگدست به سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیماً چرخ را به راست یا چپ منحرف مینماید. (فرهنگ فارسی معین)
چارپایی (اسب، استر، خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور باشد و مهره های زانویش نزدیک بهم و پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن برهم ساید دستهای وی را سگدست گویند. (فرهنگ فارسی معین) ، میلۀ فلزی و بسیار محکم که رابط بین فرمان اتومبیل و چرخها است بدین ترتیب که وقتی میل فرمان میگردد بوسیلۀ چرخ دنده ای اهرم فرمان بحرکت درمی آید. اهرم فرمان حرکت را بوسیلۀ میل سگدست به سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیماً چرخ را به راست یا چپ منحرف مینماید. (فرهنگ فارسی معین)
توضیح رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند و مولف برهان در هر دو ضبط کرده است. ولف در فهرست شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده اما اصح کاف تازی است
توضیح رشیدی و جهانگیری و فرهنگ نظام این کلمه را در کاف تازی آورده اند و مولف برهان در هر دو ضبط کرده است. ولف در فهرست شاهنامه کبست و گبست هر دو را آورده اما اصح کاف تازی است
چارپایی (اسب استر خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور مانده باشد و مهره های زانویش نزدیک و به هم پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن بر هم ساید دستهای وی را سگدست گویند، میله ای فلزی و محکم که رابط بین فرمان می گردد به وسیله چرخ دنده یی اهرم فرمان به حرکت می آید اهرم فرمان حرکت را به وسیله میل سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیما چرخ را به راست یا چپ منحرف می نماید
چارپایی (اسب استر خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور مانده باشد و مهره های زانویش نزدیک و به هم پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن بر هم ساید دستهای وی را سگدست گویند، میله ای فلزی و محکم که رابط بین فرمان می گردد به وسیله چرخ دنده یی اهرم فرمان به حرکت می آید اهرم فرمان حرکت را به وسیله میل سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیما چرخ را به راست یا چپ منحرف می نماید