دارای صفت. در مقابل بی صفت، محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه). - آدم باطل، بیکاره. عاطل. بیکار. - باطل گرداندن عزم، فسخ عزیمت: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 47). - بباطل، بر باطل. بیهوده. بناحق: مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند بحق حق که جز از حق مراست استغنا. خاقانی. آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا بباطل گوش و بینی باد داد. مولوی. - بر باطل بودن، نه بر راه حق بودن. برصواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن: بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان. خاقانی. - خیال باطل، سودای بیجا. اندیشۀ نادرست: خواجه (احمدحسن) گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). - کلام باطل، سخن بیهوده وبی معنی. (ناظم الاطباء). - نوشتۀ باطل، نوشتۀ بیهوده. نادرست: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). - باطل نشستن، یا نشستن باطل، بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم. سعدی. (طیبات). - عاطل و باطل، هیچکاره، که بهیچ کار نیاید. ، ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج)، ساحر: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج، بطله. (اقرب الموارد)، مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف)، شرک:یمح اﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس)، در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی)، در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات)، {{اسم خاص}} ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد)، بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء)
دارای صفت. در مقابل بی صفت، محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه). - آدم باطل، بیکاره. عاطل. بیکار. - باطل گرداندن عزم، فسخ عزیمت: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 47). - بباطل، بر باطل. بیهوده. بناحق: مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند بحق حق که جز از حق مراست استغنا. خاقانی. آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا بباطل گوش و بینی باد داد. مولوی. - بر باطل بودن، نه بر راه حق بودن. برصواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن: بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان. خاقانی. - خیال باطل، سودای بیجا. اندیشۀ نادرست: خواجه (احمدحسن) گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). - کلام باطل، سخن بیهوده وبی معنی. (ناظم الاطباء). - نوشتۀ باطل، نوشتۀ بیهوده. نادرست: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). - باطل نشستن، یا نشستن باطل، بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم. سعدی. (طیبات). - عاطل و باطل، هیچکاره، که بهیچ کار نیاید. ، ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج)، ساحر: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج، بَطَلَه. (اقرب الموارد)، مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف)، شرک:یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس)، در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی)، در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات)، {{اِسمِ خاص}} ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد)، بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء)